کتاب بینتی؛ جلد اول
معرفی کتاب بینتی؛ جلد اول
کتاب بینتی؛ جلد اول داستانی از ندی اوکورافور با ترجمه امیراحمد کامیار است. این داستان فرزند نامیب نام دارد و ماجرای دختری به نام بینتی است؛ اولین نفر از هیمباها که توانسته در دانشگاه اومزا، بزرگترین دانشگاه کهکشانی پذیرفته شود! حالا باید سفری سخت را در میان ستارگان آغاز کند.
این کتاب در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه نبیولا شد و در سال ۲۰۱۶ نامزد جایزه لوکس شد و توانست جایزه هوگو را از آن خود کند.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب بینتی؛ جلد اول
فرزند نامیب جلد اول از مجموعه بینتی است. دختر سیاهپوست و بادیهنشینی که در بزرگترین دانشگاه کهکشان پذیرش گرفته است و حالا سفری دور و دراز را به سوی مقصدش در میان ستارگان آغاز میکند.
بینتی اولین نفر از هیمباها است که موفق شده در دانشگاه اومزا پذیرش بگیرد. او باید اعضای خانواده، دوستان و تمام کسانی را که دوست دارد اینجا رها کند و با غریبههایی به سفر برود که چیزی درباره او نمیدانند و احترامی هم برای آداب و رسوم و زندگی او قائل نیستند. بینتی قبول کرده است که هر هزینهای را برای به دست آوردن علم و دانش بپردازد. حتی روبهرو شدن با بیگانههایی به نام مدوس.
دنیایی که بینتی قرار است به آن وارد شود، سالها با مدوسها جنگیده است و بینتی خیلی به مدوسها نزدیک است... این نزدیکی میتواند حتی به کشته شدنش هم منجر شود، اما بینتی آماده رویارویی با موانعی است که سر راهش قرار میگیرد...
کتاب بینتی؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانهای علمی تخیلی هستید و از خواندن ماجراهای فانتزی لذت میبرید، خواندن کتاب بینتی؛ جلد اول میتواند لذتی عمیق را به شما هدیه کند.
درباره ندی اوکورافور
ندی اوکورافور ۸ آپریل ۱۹۷۴ به دنیا آمد. پدر و مادر او اهل نیجریه بودند و به آمریکا مهاجرت کردند اما به خاطر جنگهای داخلی نتوانستند به کشورشان برگردند. ندی هم در آمریکا به دنیا آمد اما از زمان جوانیاش مرتب به نیجریه سفر میکند.
ندی اوکورافور هم برای نوجوانان و هم برای بزرگسالان مینویسد. از میان کتابهای او میتوان به مجموعه سه جلدی بینتی و کتاب آگاتا، جادوگر سفید اشاره کرد.
بخشی از کتاب بینتی؛ جلد اول
حالا حرفهایش یادم آمد. دله. فکر این پسر را در اعماق ذهنم دفن کرده و هیچکدام از پیامهایش را نخوانده بودم. فقط با نادیده گرفتن کسانی که دوستشان میداشتم میتوانستم به راهم ادامه بدهم. وقتی بورسِ تحصیلی دانشگاه اومزا به دستم رسید، به صحرا رفتم و ساعتها گریه کردم. از شادی گریه کردم.
از وقتی عقلم رسید و فهمیدم دانشگاه چهجور جایی است، آرزوی دیگری جز رفتن به دانشگاه نداشتم. اومزا بهترینِ بهترینها بود؛ تنها نیمدرصد جمعیتش از نسل بشر بودند. تصور کنید رفتن به اومزا و پذیرفتهشدن بهعنوان یک نفر از این سهمیه نیمدرصدی چه معنایی دارد! حس زندگی کنار کسانی که خود را وقف دانش، ابداع و کشف کردهاند. بعد به خانه رفتم و داستان را برای خانوادهام تعریف کردم و از بس حیران بودم به گریه افتادم.
بزرگترین خواهرم گفت: «نمیتونی بری. تو یه استاد هارمونیسازی. کی به اندازه تو لایقه که مغازه بابا رو بچرخونه؟»
خواهرم سووم تشر زد: «خودخواه نباش!» فقط یک سال از من بزرگتر بود، اما فکر میکرد میتواند برای زندگی من تصمیم بگیرد: «از این قرتیبازیها دست بردار و منطقی باش! نمیتونی همینجوری ول کنی بری و تو کهکشان سفر کنی.»
برادرانم فقط خندیدند و به خواستهام بیاعتنایی کردند. والدینم حرفی نزدند، حتی یک تبریک خشکوخالی هم نگفتند. سکوتشان کافی بود تا جوابم را بگیرم. حتی بهترین دوستم دِله. تبریک گفت و گفت از هر کسی در اومزا باهوشترم اما او هم به من خندید. خیلی راحت گفت: «نمیتونی بری. ما هیمباییم. خدا سرنوشت ما رو مقدر کرده.»
اولین هیمبای تاریخ بودم که افتخار پذیرش در دانشگاه اومزا نصیبم شد. پیامهای تنفرآمیز، تهدیدهای جانی، جوکها و تمسخر خووشهایی که به شهر ما میآمدند باعث شد تا بیش از پیش خودم را پنهان کنم، اما از اعماق وجودم میخواستم بروم... محتاجش بودم. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و آرزویم را نادیده بگیرم. اشتیاقم چنان شدید بود که در ذهنم به ریاضیات تبدیل شده بود. وقتی تنها در صحرا مینشستم و به صدای باد گوش میکردم، اعداد را همانطور میدیدم و حس میکردم که وقتی در مغازه پدرم گرم کار بودم. آن اعداد به مجموع سرنوشتم اضافه میشد.
پس مخفیانه فرمهای پذیرش را پر کردم و فرستادم. صحرا جای فوقالعادهای بود تا در آرامش بتوانم جواب مصاحبههای دانشگاه را با اسطرلاب بدهم. وقتی همهچیز هماهنگ شد، وسایلم را جمع کردم و سوار شاتل شدم. من از خانواده بیتولس میآیم. پدرم استاد هارمونیساز است و من جانشین او. ما بیتولسها عمق حقایق ریاضی را درک میکنیم و میتوانیم بر جریانش مسلط شویم. ما سیستمها را میشناسیم. اندکشماریم و خوشحال، به اسلحه و جنگ علاقهای نداریم اما بلدیم از خودمان دفاع کنیم و همانطور که پدرم میگوید: «خدا با ماست.»
چشمانم را باز کردم و اِدان را روی سینهام چنگ زدم. مدوزی که روبهرویم ایستاده بود آبی و مات بود، بهجز یکی از شاخکهایش که مثل شاخههای درختی محصور در هم پیچیده بود و مثل رنگ دریاچه آب شور کنار دهکدهمان به صورتی میزد. اِدان را بالا آوردم و مدوز عقب پرید، بخار گاز تنفسیاش را بیرون داد و با صدای بلند نفس کشید. ترس! با خودم فکر کردم ترسیده.
ایستادم. فهمیدم که زمان مرگم هنوز نرسیده است. نگاه سریعی به دور و بر تالار بزرگ انداختم. میتوانستم بوی غذا را از میان بوی تعفن خون و گاز مدوزها تشخیص بدهم. گوشت سرخشده و ترد، برنج دانهبلند قهوهای، تاسکباب فلفلی قرمز، نانهای برشخورده و دسر پرژلهای که خیلی دوستش داشتم. همه اینها هنوز روی میز بزرگ قرار داشتند. غذاهای گرم مثل تن کشتهشدگان سرد و دسر مثل مدوزی که مرده بود، آب میشد.
حجم
۷۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۷۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان بسیار جذاب و متفاوتی بود. عاشق شجاعت قهرمان داستان شدم، اینکه برخلاف سنت و باورهای مردمت فکر کنی و نهتنها فکر کنی، بلکه عمل هم کنی، واقعاً شگفتانگیزه. کاش بتونیم مثل بینتی شجاع باشیم و بریم سمت رؤیاها و
کتاب رو خیلییی دوست داشتم. خوندش حس جالبی داشت. بی صبرانه منتظر خوندن جلدای بعدیش هستم. لطفا جلد دوم و سومش رو هم که انتشارات پرتقال منتشر کرده رو هم تو طاقچه قرار بدین. ممنون.
من هر ۳ جلد این کتاب رو خوندم.با اینکه قهرمان این داستان در عصری بسیار پیشرفته زندگی میکنه بسیار عجیب و به طرز باور نکردنی و شاید عصر هجری خاصی ،چسبیده به سنتها،اونم سنتهایی که باعث رنج بشر میشه،نوع پوشس،تفکر،رابطه
کتاب خوبی یود در کل. ولی مطابق سلیقه من نبود
بد نبود ولی امیدوارم جلدای بعدیش بهتر باشه
سخیف و احمقانه
در حد یک ستاره.
داستان خوبی داره اما توصیه میکنم کوچیکتر ها نخونن چون متوجه اصطلاحات نمیشن فهم این کتاب یکم سنگینه ولی خیلی قشنگه حتما بخونینش *کتاب چاپیش رو خوندم
خوب جلد اول این مجموعه بنظرم واقعا به نسبت خواننده رو خوب با دنیای کتاب اشنا کرد شاید اولش یکم داستان گنگ باشه ولی هر چقدر که داستان جلوتر میره قشنگ و قشنگ تر میشه با اینکه تعداد صفحاتی کمی داره کتاب
کتاب «بینتی» رمانی نوشته ی «ندی اوکورافور» است که اولین بار در سال 2015 به چاپ رسید. او «بینتی» نام دارد و اولین نفر از مردم «هیمبا» است که پیشنهاد ورود به دانشگاه «اوزما»، بهترین نهاد آموزش عالی در کهکشان،