دانلود و خرید کتاب خرگوش های سفالی کوین هنکس ترجمه فاطمه انصارالحسینی
تصویر جلد کتاب خرگوش های سفالی

کتاب خرگوش های سفالی

نویسنده:کوین هنکس
امتیاز:
۴.۲از ۲۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خرگوش های سفالی

کتاب خرگوش های سفالی نوشته کوین هنکس و ترجمه فاطمه انصارالحسینی است. کتاب خرگوش های سفالی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب خرگوش های سفالی

کتاب خرگوش های سفالی داستان زندگی امیلیا آلبرت است. امیلیا مادرش را ده سال پیش از دست داده است. امیلیا دلش می‌خواهد مثل همه‌ هم‌کلاسی‌هایش، تعطیلات را در فلوریدا باشد و خوش بگذراند اما پدرش که استاد ادبیات بداخلاق است، حوصله‌ فلوریدا را ندارد. او که در خانه تنها مانده است به کارگاه سفالگری می‌رود و آنجا با کیسی آشنا می‌شود.

یک روز کیسی زنی را به او نشان می‌دهد و می‌گوید که این زن نشانه‌ای‌ است از طرف مادر امیلیا که ده سال پیش به‌دلیل سرطان فوت کرده. آن‌ها به جست‌وجوی این علامت می‌روند و در این راه چیزهای زیادی می‌فهمند.

خواندن کتاب خرگوش های سفالی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب برای نوجوانان بالای ۱۲ سال بسیار مناسب است.

بخشی از کتاب خرگوش های سفالی

خانم اوبرایان مثل برگی که در باد تکان می‌خورد، توی آشپزخانه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. با قدم‌هایی تند مثل فنر، از جلوی کابینت می‌رفت طرف یخچال و از جلوی یخچال می‌پرید سمت پیشخان و از آنجا می‌رفت طرف میز. به امیلیا یک مافین سبوس‌دار خانگی، یک کاسه توت‌فرنگی و یک لیوان شیرکاکائو داد.

پرسید: «امروز قراره چی‌کار کنی؟»

امیلیا گفت: «خب قرار نیست توی ساحل آفتاب بگیرم.»

خانم اوبرایان گفت: «می‌دونم، می‌دونم.» برایش بوس فرستاد و گفت: «طفلکی!»

امیلیا بدون اینکه حرفی بزند، غذایش را خورد. مافین گرم را با انگشت چند تکه کرد و با چنگال تکه‌ها را خورد. مافین مثل همیشه خوشمزه بود، اما امیلیا ازش تعریفی نکرد. نه اینکه از دست خانم اوبرایان ناراحت باشد، فقط چون حوصله نداشت، ساکت ماند.

خانم اوبرایان دم سینک مشغول بود و پشتش به امیلیا بود. استاد این بود که بفهمد امیلیا چه حالی دارد. می‌دانست کی باید با امیلیا حرف بزند و کی باید او را به حال خودش بگذارد. 

مثل همیشه لباسی پوشیده بود که مثل یک یونیفرم همیشه تنش بود: شلوار گرمکُن قهوه‌ای روشن، کفش‌های سفید قلنبه که امیلیا را یاد مارشمالو می‌انداخت، تی‌شرت آستین‌کوتاه یقه‌دار گشاد با رنگ روشن و گردنبند مروارید. موهایش هم‌شکل و هم‌رنگ کلاهک قارچ بود.

خانم اوبرایان همیشه جوان به نظر می‌رسید. هنوز هم شکل همان ده سال پیش بود که تازه برای پخت‌وپز و نظافت آمده بود. قرارداد جالبی بینشان بود. خانهٔ خانم اوبرایان آن‌طرف خیابان بود اما هر روز به خانهٔ آقای آلبرایت می‌آمد. امکان نداشت روزی امیلیا بیدار شود و خانم اوبرایان آنجا نباشد، تا وقتی که شب شود و امیلیا برود بخوابد. بعد از آنجا بیرون می‌رفت.

یک‌دفعه امیلیا پرسید: «استاد کجاست؟»

خانم اوبرایان از کنار سینک رو برگرداند طرف امیلیا. آفتاب روی یک طرف صورتش افتاد و او را شبیه فرشته‌ها کرد. گفت: «پدرت توی دفترش توی دانشگاهه. زود از خونه رفت بیرون.»

امیلیا چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «معلومه دیگه. آخه کی توی تعطیلات می‌ره سر کار؟ اون‌هم روز شنبه!»

خانم اوبرایان گفت: «خونسرد باش.»

امیلیا گفت: «حالا اگه داشت درمان یه بیماری رو پیدا می‌کرد یا مثلاً می‌خواست گرسنگی رو در جهان از بین ببره، باز یه چیزی؛ اما احتمالاً فقط نشسته پشت میزِ به‌هم‌ریخته‌ش توی اون دفتر تاریکش و داره برای بار پونصدم جین آستن یا داستان‌های کَنتِربری می‌خونه.» بعد با لحن تلخی گفت: «اون‌هم برای سرگرمی!»

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۱۵

در یک تعطیلات بهاری، زندگی امیلیا آلبرایت برای همیشه تغییر می‌کند. امیلیا دلش می‌خواهد مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایش، تعطیلات را در فلوریدا باشد و خوش بگذراند اما پدرش که استاد ادبیاتی بداخلاق است، حوصله‌ی فلوریدا را ندارد. او که در خانه تنها

- بیشتر
(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۲/۱۵

کوتاه بود . تاثیر گذار برای من . جمله هاش و لحن نویسنده رو دوست داشتم . از وابستگی شخصیت اصلی به دیگر کاراکتر ها خوشحال نبودم . تیکه هایی بود درباره دوستی که به کشور دیگه رفته . اونو

- بیشتر
Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۰۸/۰۳

رمان زیبا جالب بود ارزش یه بار خوندن داره برای گروه سنی ۱۰ تا ۱۶ سال مناسبه

•••Yasna•••
۱۴۰۰/۰۳/۲۳

کلا کتاب غم انگیز اما دوست داشتنی بود . احساسات رو به خوبی توصیف می کرد و در قالب کلمات جا میداد . من دوستش داشتم و داستان برام قابل لمس بود.

کتابخور★
۱۴۰۲/۰۹/۱۶

چقدرررررر داستانش قشنگ بوددددد جمله هایی که داشت فوق العاده بود

𝘱𝘦𝘵𝘪𝘵★𝘱𝘪𝘴𝘴𝘢𝘯𝘭𝘪𝘵
۱۴۰۰/۰۶/۱۱

مگه از بهتر هم داریم🌵❤ من چاپیش رو دارم عالیه🥰 مطمئنا از خوندنش سیر نمی شید💕🍁

F.Ch
۱۴۰۰/۰۳/۰۳

کتاب عالیی و زیبایی هستش، در حین سادگی و زیبایی، با احساس و آرام هستش، از خواندنش لذت بردم و به کسانیکه کتاب هایی با ژانر رئال می خوانند پیشنهاد می کنم که حتما این کتاب رو بخوانند.

Sara
۱۴۰۲/۰۴/۲۷

این کتاب عالی بود و جذاب ، یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم و به نظرم هر کسی که این کتاب رو نخونده چیز خیلی باارزشی رو از دست داده ، داستان در مورد دختری به نام امیلدا هست

- بیشتر
Tannaz
۱۴۰۰/۰۱/۱۰

عالی خیلی دوست داشتم

نِگار؛
۱۴۰۲/۱۲/۱۷

خیلی قشنگ بود، واقعا از خوندنش لذت بردم✨️🤍

امیلیا: گمونم می‌ترسم. دکتر پنبه: از چی؟ امیلیا: از زندگی. دکتر پنبه: مگه زندگی چیه؟ امیلیا: خیلی بزرگه. دکتر پنبه: چطور مگه؟ امیلیا (بعد از مکثی طولانی): زندگی اون‌قدر بزرگه که نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته.
(:Ne´gar:)
«زندگی یه معمای شیرین و غمگینه.»
(:Ne´gar:)
چه حسی دارد که یک نفر را خیلی دوست داشته باشی و او را از دست بدهی.
(:Ne´gar:)
داشت می‌رفت توی دنیایی جدید و برای هر اتفاق جدیدی آماده بود.
(:Ne´gar:)
«بابات واقعاً تو رو دوست داره. خودت هم می‌دونی. تازه تو این رو بهتر از من می‌دونی که چقدر سختشه که احساساتش رو راحت بروز بده و چقدر سختشه با مسائل مختلف روبه‌رو بشه.»
(:Ne´gar:)
«مادربزرگم همیشه می‌گفت حواست به آرزوهات باشه؛ چون یهو دیدی به واقعیت تبدیل شدن.»
(:Ne´gar:)
«عزیزم! یه‌کم بلندتر فکر کنی، باید گوش‌گیر بذارم توی گوشم! نگران نباش. فقط خودت باش.»
(:Ne´gar:)
بعضی وقت‌ها بهت حسودی‌م می‌شه که خواهروبرادر نداری.
(:Ne´gar:)
چه‌جوری باید درست از کسی خداحافظی کرد؟
(:Ne´gar:)
با خودش فکر کرد: «زندگی آدم رو راحت نمی‌ذاره. یکسره یه سری اتفاق می‌افتن که آدم ازشون سر درنمی‌آره. پشت‌سرهم.»
(:Ne´gar:)
امیلیا چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد: «بی‌خیالِ اینکه نشد برم فلوریدا. بی‌خیال اینکه بابام هیچ‌وقت خوشحال نیست و باهام صمیمی نیست. بی‌خیال دنیا.» شاید می‌توانست هنرمندی واقعی شود. شاید دوستی جدید پیدا کرده بود که رازهایشان را باهم در میان بگذارند. شاید واقعاً زندگی‌اش داشت عوض می‌شد.
(:Ne´gar:)
با خودش فکر کرد: «هیچ‌کس من رو نمی‌شناسه.» دیگر نمی‌توانست به چیز دیگری فکر کند. وقتی فکر کرد که دکتر پنبه امیلیا را از همه بهتر می‌شناسد، دلش برای خودش سوخت.
(:Ne´gar:)
دیگر امیلیا مثل آن وقت‌ها به دکتر پنبه نیاز نداشت، اما هنوز برایش ارزش داشت. بعضی وقت‌ها با او حرف می‌زد؛ معمولاً توی دلش، توی تخت‌خوابش، قبل از اینکه صبح‌ها از جایش بلند شود، یا وقتی سعی می‌کرد خوابش ببرد. تصور می‌کرد دکتر پنبه صدایی آرام و مهربان دارد و جواب تک‌تک حرف‌هایش را می‌دهد. امیلیا همان‌طوری با دکتر پنبه حرف می‌زد که فکر می‌کرد دیگران با خدا حرف می‌زنند.
(:Ne´gar:)
بدون اینکه لیندی را اذیت کند، داشت به‌خاطر اینکه دلش را شکسته بود، انتقام می‌گرفت.
(:Ne´gar:)
فقط همین. امیلیا همان جا تک‌وتنها ایستاد، مثل آن درخت‌های کاکتوس که توی کارتون‌ها وسط بیابان تنها هستند. لیندی نه خداحافظی کرد، نه گفت تو هم بیا، نه گفت بعداً می‌بینمت، نه گفت ببخشید. امیلیا نمی‌فهمید چطور این اتفاق افتاد. هنوز هم نمی‌فهمید، اما دیگر سعی می‌کرد به آن قضیه فکر نکند.
(:Ne´gar:)
ناتالی واندرمییِر بهترین دوست امیلیا بود. ناتالی قرار بود تمام سال تحصیلی از امیلیا دور باشد. خانوادهٔ واندرمییر توی فرانسه زندگی می‌کردند و قرار نبود تا آگوست برگردند. امیلیا خیلی دلش برای ناتالی تنگ شده بود. اوایل مرتب برای هم کارت‌پستال و نامه می‌فرستادند و باهم در ارتباط بودند، اما بعد از چند هفته و چند ماه ارتباطشان کمتر و کمتر شد. امیلیا امیدوار بود ناتالی هنوز او را بهترین دوست خود بداند.
(:Ne´gar:)
«بیا بریم بنوشیم به یاد ضعف‌های انسان و ربطشون به عشق.»
Mahi
به این فکر کرد که قرار است زندگی‌اش چه‌جوری باشد؟ قرار بود چه آدمی شود؟ قرار بود تمام عمرش در ایالت ویسکانسین در شهر مَدیسن بماند؟ یا قرار بود به جاهای زیادی سفر کند و جایی دور زندگی کند؟ به این فکر کرد که چرا او، امیلیا اپیفانی آلبرایت، این‌همه حس می‌کرد که شبیه هیچ‌کسی نیست؟ به این فکر کرد که بالاخره کِی زندگی واقعی‌اش، همان که همیشه منتظرش بود، شروع می‌شود؟
elnaz_21
«بگذریم. من هم شروع کردم از این تی‌شرت‌ها درست کردن، با ماژیک پارچه و رنگ آکریلیک. این هم عملیات منه برای نجات زندگی مشترکشون. این تی‌شرتم که روش کیک داره رو از تی‌شرت‌های دیگه‌م بیشتر دوست دارم. یه تی‌شرت دیگه دارم که روش نوشته: ‘هرچی هم بشه، ما باهم می‌مونیم.’ یکی دیگه هم دارم که روش نوشته: ‘بچه‌های طلاق بیشتر از بچه‌های دیگه ترک‌تحصیل می‌کنن، سمت مواد مخدر می‌رن و خلافکار می‌شن.’ مامانم از اون تی‌شرته بدش می‌آد. خیلی ازش بدش می‌آد.»
¥عاشق مطالعه¥

حجم

۱۰۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۰۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان