دانلود و خرید کتاب از تابستان تا تابستان ماریا پار ترجمه نیلوفر امن‌زاده
تصویر جلد کتاب از تابستان تا تابستان

کتاب از تابستان تا تابستان

نویسنده:ماریا پار
امتیاز:
۴.۵از ۴۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب از تابستان تا تابستان

کتاب از تابستان تا تابستان نوشته ماریا پار است که با ترجمه نیلوفر امن‌زاده منتشر شده است. تریل و لنا دوستانم خوبی هستند، آنها با هم کارهای عجیب و خطرناک می‌کنند، مثلا بین دو ساختمان طناب می‌کشند و از یک طرف به طرف دیگر می‌روند. 

اما کارهایشان همیشه موفقیت‌آمیز نیست و گاهی اوقات همه چیز به هم می‌ریزد. مثلا یک بار لنا وسط دو ساختمان گیر کرد و نمی‌توانست خودش را نجات دهد، او فقط تریل را مقصر می‌دانست. حالا تریل می‌خواهد به لنا بگوید او بهترین دوستش است.

خواندن کتاب از تابستان تا تابستان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب از تابستان تا تابستان

موقعی که داشتم فکرم را به کار می‌انداختم، دست‌هایم عرق کردند. امیدوار بودم دست‌های لِنا خشک باشند. اگر دست‌هایش ول شوند و از ارتفاع دو طبقه بیفتد پایین چی؟ اینجا بود که ایدهٔ تشک به ذهنم رسید.

بنابراین موقعی که لِنا با تمام قدرتش طناب را گرفته بود، تشک مامان و بابا را از توی تختشان کشیدم بیرون، انداختم زمین، از پله‌ها پرت کردم پایین، هُلش دادم توی راهروی طبقهٔ پایین، در ورودی را باز کردم، از پله‌های جلوی خانه شوتش کردم و کشیدمش توی حیاط. تشکِ خیلی سنگینی بود. توی راه، قاب عکس مادرِ مادرِ مادربزرگم را هم انداختم زمین، که شکست. اما با این حال، بهتر بود او بشکند تا لِنا.

وقتی بالأخره آمدم توی حیاط، از حالت صورت لِنا خواندم که چیزی نمانده بیفتد.

با عصبانیت گفت: «تریل، چقدر کُندی!» موهای بافته‌اش آن بالا توی باد می‌رقصید. خودم را زدم به نشنیدن. درست بالای پرچین آویزان شده بود. چاره‌ای نداشتم جز اینکه تشک را ببرم آنجا، بالای پرچین.

و بعد لِنا لید بالأخره طناب را ول کرد و مثل سیبی که حسابی رسیده باشد از آسمان افتاد پایین. با صدای ترق‌تروق نرمی فرود آمد. دوتا از شاخه‌های پرچین فوراً شکستند.

خیالم راحت شده بود. افتادم روی چمن‌ها. لِنا را نگاه می‌کردم که افتاده بود وسط پرچینِ درب و داغان و با عصبانیت بین شاخه‌ها و ملحفهٔ کش‌دار تقلا می‌کرد.

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۳۹۹/۱۲/۲۵

باحال🏵️ خنده دار🌼 خفن🌸 جذاب🌷 هیجانی🌹 هر چی ازش بگم بازم کمه💐

𝘙𝘖𝘡𝘈
۱۴۰۰/۰۱/۱۹

عالی قشنگ زیبا و جالب😍😍😍😍

zeynab
۱۴۰۰/۰۱/۰۳

وایییییی چه داستان گوگولی بود . خیلی ازش خوشم اومد .

A.M
۱۴۰۰/۱۱/۲۹

کتاب ازتابستان تا تابستان خیلی زیبا بود و باید بگم این کتاب فوق العاده معرکه رو بخونید و لذت ببرید

T.sh
۱۴۰۱/۱۲/۱۱

واقعا کتاب زیبایی بود . من اولش که کتاب رو شروع کردم کمی مردد شدم که ایا جالبه یا (کمی کسل کننده بود) اما از یک قسمتی به بعد کتاب خیلی خیلی جالب شد و من حتی یه قسمتیش گریم

- بیشتر
R.k
۱۴۰۰/۰۲/۳۱

کتاب خوبی و جذابی بود به نظرم بیشتر برای سن های ١١ و ١٢و١3 ساله ها خوبه.

کاربرنرگس
۱۴۰۲/۰۱/۱۴

ساده و دل نشینه

本好きオタク
۱۴۰۱/۰۶/۳۰

از نظر من برای سن های ۷ ی ۸ سال خوبه من خوشم نیومد تریل و لنا با اینکه ۹ سالشون بود جوری بودن انگار ۴،۵ سالشونه

یـ★ـونا
۱۴۰۱/۰۶/۰۶

یعنی واقعا عررررررررررر خیلی کتاب خوبی بودددد خیلیی خوشممممم اومدددد لعنتی خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید: 💗💧

* Saba *
۱۴۰۰/۰۵/۰۸

روی جلدش نوشته بود مثبت ۱۲ سال اما خب بچه‌گانه تر بود مثلا برای ۸ سال به بالا مناسبه اما خب در کل قشنگ بود و بعضی جاهاش واقعا خنده دار بود داستان در مورد دو تا بچه‌ی نه سالست

- بیشتر
مرگ هم تقریباً مثل برف است؛ نمی‌دانی کِی می‌آید، حتی اگر وقتش معمولاً زمستان‌ها باشد.
Book worm
مرگ هم تقریباً مثل برف است؛ نمی‌دانی کِی می‌آید، حتی اگر وقتش معمولاً زمستان‌ها باشد
کاربر ۶۱۳۴۱۶۱
فکر کردم وقتی همسایه و دوست صمیمی‌ات یکی مثل لِنا باشد، هیچ روزی معمولی نیست.
یـ★ـونا
من توی رگ‌هایم خون دزد دریایی داشتم. به لِنا گفتم: «شاید واسه همینه که این‌قدر کارای عجیب‌غریب می‌کنم. دست خودم نیست. پر از خون دزد دریایی‌ام.» لِنا با تندی گفت: «برو بابا! خون دزد دریاییت اون‌قدر کمه که اگه یه بار خون‌دماغ بشی، همه‌ش تموم می‌شه.»
یـ★ـونا
«ببین رفیق، اگه به‌خاطر دلتنگی برای کسی غمگین می‌شی، یعنی اون آدم برات مهمه. اینکه کسی برات مهم باشه، بهترین چیز دنیاست. ما کسایی که دلتنگ‌شون هستیم رو توی قلبمون نگه می‌داریم.»
یـ★ـونا
پارو به دست نشستم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. فقط گریه می‌کردم. لِنا ناله کرد: «آخ…» چشم‌هایش را باز کرد و جوری به بابابزرگ نگاه کرد که انگار نمی‌شناسدش. بعد بازهم ناله کرد. بابابزرگ گفت: «چیزی نیست. باید ببریمت پیش دکتر. تریل، پسرم، دیگه گریه نکن. حالش خوبه.» لِنا نصفه‌ونیمه از جا بلند شد. «نه، بازم گریه کن، تریل. کله‌پوک! عین کودنا پارو می‌زنی.»
یـ★ـونا
آخرش گفتم: «بابابزرگ، خیلی دلم براش تنگ شده.» و زدم زیر گریه. بابابزرگ نگاهی جدی بهم انداخت و گفت دلتنگ‌شدن برای آدم‌ها، بهترین حس غم‌انگیز دنیاست. گفت: «ببین رفیق، اگه به‌خاطر دلتنگی برای کسی غمگین می‌شی، یعنی اون آدم برات مهمه. اینکه کسی برات مهم باشه، بهترین چیز دنیاست. ما کسایی که دلتنگ‌شون هستیم رو توی قلبمون نگه می‌داریم.» و دستش را آرام به سینه‌اش کوبید.
daisy
او آن‌طرف بابا نشسته بود و زل زده بود به آتش. ای کاش می‌توانستم همان موقع کمی از بابایم را به لِنا بدهم تا بداند بابا داشتن چه حسی دارد… بابایی که آتش درست کند و از کوه خوشش بیاید. راستش به‌نظر من لِنا باید بتواند گه‌گاهی بابای من را قرض بگیرد.
daisy
گفتم: «حالا تو هم یه بابا داری، لنا!» از ته دل خندید و گفت: «کله‌پوک، معلومه که دارم!» و آخرین وافل قلبی را بلعید. با خوشحالی فکر کردم؛ منم یه دوست صمیمی دارم.
یـ★ـونا
عمه‌مامانی من را از آن بغل‌های مهربان و محکم کرد و قول داد چه برف‌ها را پارو کنم چه نکنم، برایم وافل بپزد. یکشنبه برف آمد. همان یکشنبه، عمه‌مامانی از دنیا رفت.
maneli1388
لِنا با تندی گفت: «برو بابا! خون دزد دریاییت اون‌قدر کمه که اگه یه بار خون‌دماغ بشی، همه‌ش تموم می‌شه.»
maneli1388
«تریل که مرد نیست!» پرسیدم: «پس چی‌ام؟» «تو همسایه‌ای.» پیش خودم گفتم: اَه... و حسرت خوردم که چرا نگفت دوست صمیمی‌اش هستم.
یـ★ـونا
سعی کردم به بهترین شکل ممکن قضیهٔ رادیوها و آلمانی‌ها و چیزهای دیگر را توضیح بدهم. او هم درک کرد. اما آدم‌های دیگری هم توی سالن بودند و آن‌ها زیادی درک کردند. مثلاً خانم پیری به نام آنا فکر کرد جنگ هنوز ادامه دارد و سربازان آلمانی واقعاً دنبال من و لِنا هستند.
maneli1388
«بعد، توی هوا کمانِ قشنگی زدن و برگشتن روی زمین. لِنا با کله رفت تو آدم‌برفی کرولا. تریل با صورت رفت تو پرچین. مرغ رفت توی آسمون و سورتمه محکم خورد تو دیوارِ خونه!»
maneli1388
دلتنگ‌شدن برای آدم‌ها، بهترین حس غم‌انگیز دنیاست.
maneli1388
«قدر زندگی رو بدون، رفیق!»
maneli1388
«دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام از تخت بیام بیرون!» بابا گفت هیچ اشکالی ندارد. گفت حتی اگر تا موقع رسیدنم به سن تکلیف هم توی تخت بمانم، هر روز غذایم را برایم می‌آورد بالا. بعد، بیشتر گریه کردم، چون زندگی افتضاحی در انتظارم بود.
maneli1388
گفتم: «حتماً بین بال‌هاشون می‌خاره. فرشته‌ها رو می‌گم.»
maneli1388
مرگ هم تقریباً مثل برف است؛ نمی‌دانی کِی می‌آید، حتی اگر وقتش معمولاً زمستان‌ها باشد.
maneli1388
فکر غم‌انگیزی مدام توی سرم می‌چرخید: اگر من سقوط کرده بودم، لِنا آن‌قدرها هم نگرانم نمی‌شد.
maneli1388

حجم

۲۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۲۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان