دانلود و خرید کتاب من ملاله هستم کریستینا لمب ترجمه هانیه چوپانی

معرفی کتاب من ملاله هستم

مَلاله یوسف‌زی( -۱۹۹۷)، فعال اجتماعی دفاع از تحصیل دختران در پاکستان و برنده جایزه صلح نوبل است.

او این کتاب را با همکاری کریستینا لمب( -۱۹۶۶)، روزنامه‌نگار بریتانیایی درباره زندگی و فعالیت‌های خود نوشته است.

در بخشی از کتاب به نام «بیرمنگام» می‌خوانیم:

«شانزده اکتبر یک هفته پس از تیراندازی به هوش آمدم. هزاران مایل از خانه دور بودم و لوله‌ای در گردنم بود که کمک می‌کرد نفس بکشم و به همین دلیل نمی‌توانستم صحبت کنم. از عکس‌برداری دیگری من را به بخش مراقبت‌های ویژه برمی‌گرداندند و سرانجام به کلی به هوش آمدم. نخستین اندیشه‌ای که به ذهنم رسید این بود: «خدارو شکر که زنده‌ام.» نمی‌دانستم کجا بودم گرچه کاملاً پیدا بود که در سرزمین خودمان نیستم. پرستاران و پزشکان به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند. با آنان حرف می‌زدم ولی به خاطر لوله‌ای که در گردنم بود هیچ کس نمی‌توانست صدایم را بشنود. چشم چپم همه جا را تار می‌دید و همه دو بینی و چهار چشم داشتند. انواع پرسش‌ها به ذهنم می‌رسید: «من کجام؟ کی منو آورده اینجا؟ پدر و مادرم کجان؟ پدرم زنده است؟» و بسیار وحشت‌زده بودم.

... روز بعد همین که دوباره به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاق سبز رنگ عجیبی بدون هیچ پنجره‌ای با نورهای بسیا روشن هستم. اتاقک بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان ملکه الیزابت بود. همه چیز پاکیزه می‌نمود و مانند بیمارستان مینگوره نبود. یکی از پرستاران مداد و دفترچه‌ای به من دارد. ولی درست نمی‌توانستم بنویسم. می‌خواستم شماره تلفن پدرم را یادداشت کنم با این‌حال نمی‌توانستم حروف را درست بنویسم. دکتر جاوید یک صفحه حروف الفبا برایم آورد تا به حروف اشاره کنم. نخستین کلمه‌هایی که هجی کردم «پدر» و «کشور» بود. پرستار به من گفت که در بیرمنگام هستم گرچه نمی‌دانستم در کجای دنیاست. بعد نقشه‌ای به من نشان دادند که دریافتم در انگلیس هستم. در واقع نمی‌دانستم که چه اتفاقی افتاده بود. پرستاران چیزی به من نمی‌گفتند. حتی اسم من، آیا هنوز ملاله بودم؟»

ƒaɾʑaŋҽɧ
۱۳۹۸/۰۷/۱۳

کتاب درباره زندگی و خاطرات دختری پاکستانی به نام "ملاله یوسف زی" است. ملاله زندگی خود را از لحظه تولد تا پس از گلوله خوردن توسط طالبان شرح می‌دهد. همچنین دوران درمان در بیمارستان ملکه الیزابت و‌ رنج‌هایی که خود و‌خانواده‌اش

- بیشتر
s.latifi
۱۳۹۷/۰۸/۰۴

تلاش های ملاله قابل تحسینه و اتفاقی که براش میفته تلخ! ولی این دختر دغدغه مند باید به مسائل دنیا عمیقتر فکر کنه. اینکه ملاله با اوباما دیدار میکنه و در سازمان ملل از امثال بان کی مون تقدیر میکنه و

- بیشتر
سیّد جواد
۱۳۹۷/۰۶/۲۱

کتاب صد و شصت و نهم برنامه مطالعه از طرح کتابخانه همگانی ، کتاب خیلی کند و سنگین پیش می رفت ( شاید یکی از اشکالات ، کیفیت ترجمه باشه ) و اطلاعات اضافی هم زیاد داشت .

S
۱۳۹۷/۰۲/۳۱

بی نهایت از خواندن این کتاب لذت بردم. ملاله دختری از قوم پشتون است عاشق سرزمین آباء و اجدادیش است ، تا اینکه هنگامه حملات طالبان فرا میرسد و سرزمین رویایی ملاله سوات ,صحنه جنایات طالبان میشود. ملاله که بهمراه

- بیشتر
سیاوش
۱۳۹۹/۱۰/۰۴

اگر از سر کنجکاوی سراغ این کتاب رفتید شما را جذب نخواهد کرد من به این دلیل سراغ این کتاب رفتم که قبلاً کتاب جسارت رانندگی از منال شریف را خوانده بودم و احتمال می دادم این کتاب نیز چیزی

- بیشتر
s&N
۱۳۹۷/۰۵/۰۸

عالی و تاثیر گذار.به امید روزی که هیچ کودکی در دنیا از حق تحصیل و حق بازی و حق شاد زیستن محروم نشه

Dentist
۱۳۹۶/۱۰/۰۱

کتاب شرح زندگی "ملاله" دختر پاکستانی ای هستش که برای گرفتن حق تحصیل مبارزه کرد و توسط طالبان ترور شد. کتاب شرح جالبی از زندگی مردم پاکستان در دوره ی حضور طالبان در این کشوره و به علت شباهت های فرهنگی

- بیشتر
mehregan
۱۳۹۵/۰۹/۲۵

امثال پدر ملاله چقده مردان بزرگی هستند ، من یک دوست افغان دارم که سالهاست ایران زندگی می کنند دختر نازنین و خانواده مهربانی دارد ، امیدوارم روزی برسد که این هم وطنان عزیزمان به کشور خود برگردند و در

- بیشتر
شیدا
۱۳۹۸/۰۵/۲۰

مصمم بودن ملاله و پدرش و نگرشهاشون تحسین برانگیزه ولی چیزی که توی نوشتن اش دوست نداشتم این بود که هی میگفت من با همه دخترها فرق داشتم، پدرم با همه مردا فرق داشت مادرم با همه فرق داشت چون

- بیشتر
sara
۱۳۹۷/۰۶/۱۴

تاریخ غم انگیز پاکستان اما اراده ملاله نزاشت تسلیم سرنوشتش بشه

بسیاری از هم‌کلاسی‌هایم تصمیم داشتند در آینده پزشک شوند ولی تصور این که تحصیل من و دوستانم عده‌ای را به خطر بیندازد بسیار دشوار است. با این حال آن سوی درهای این مدرسه نه تنها سر و صدا و جنون مینگوره، یکی از شهرهای اصلی سوات، شنیده می‌شود که افرادی چون طالبان گمان می‌کنند دختران حق تحصیل ندارند.
مادربزرگ علی💝
خانه ما در خیابانی قرار داشت که امکان ورود هیچ‌گونه اتومبیلی به آنجا نبود و هنگام بازگشت از مدرسه می‌بایست از اتوبوس پیاده شوم و از دروازه آهنی بسته‌ای عبور کرده و از چند پله بالا بروم. یقین داشتم که اگر کسی به من حمله کند در همان پلکان خواهد بود. اغلب تصور می‌کردم که در راه خانه تروریستی در همان پلکان به من تیراندازی خواهد کرد. آنگاه می‌اندیشیدم که در چنین مواقعی چه واکنشی از خود نشان بدهم. شاید کفشم را در بیاورم و به سمت او پرتاب کنم ولی به نظرم می‌رسید که چنین واکنشی هیچ تفاوتی میان من و تروریست‌ها باقی نخواهد گذاشت. بنابراین بهتر است به او بگویم: «باشه منو بکش ولی اول به حرفام گوش بده. این کار درستی نیست و من دشمن شما نیستم... فقط می‌خوام که همه دخترها به مدرسه برن.»
مادربزرگ علی💝
یکی از دختران کلاسمان به مدرسه برنگشت. او به محض این که به بلوغ می‌رسد ازدواج می‌کند. گرچه بزرگ‌تر از سن خود می‌نمود وی او فقط سیزده سال داشت. مدتی بعد شنیدیم که صاحب دو فرزند شده بود.
Nika
پدرم بیشتر وقت خود را در سخنرانی‌ها سپری می‌کند. برای او عجیب است که اکنون مردم به خاطر من می‌خواهند سخنرانی‌هایش را بشنوند. همیشه من را به عنوان دختر او می‌شناختند و اکنون او را به عنوان پدر من می‌شناسند. وقتی برای دریافت جایزه من به فرانسه رفت رو به حضار گفت: «در سرزمین من بیشتر مردم به واسطه پسرانشان شناخته می‌شوند. من تنها پدر خوشبختی‌ام که به نام دخترم من را می‌شناسند.»
ƒaɾʑaŋҽɧ
دلم نمی‌خواست مردم من را به عنوان دختری که طالبان به سوی او تیراندازی کرد بشناسند، بلکه دختری که برای حق تحصیل مبارزه کرده است و زندگی‌ام را وقف این هدف خواهم کرد.
ƒaɾʑaŋҽɧ
«ما پشتون‌ها مردم دینداری هستیم. به خاطر کارهای طالبان تمام دنیا به ما تروریست می‌گویند. ولی این حقیقت ندارد. ما مردمی صلح دوستیم. کوهستان‌ها، درختان، گل‌ها و همه چیز دره ما رنگ و بوی صلح دارد.»
S
وقتی به خانه برگشتم با این خبر روبه‌رو شدم که گروهی روزنامه‌نگار می‌خواهند در مدرسه با من مصاحبه کنند به همین دلیل می‌بایست لباس مناسبی بپوشم. ابتدا با خود اندیشیدم که لباس زیبایی بپوشم ولی بعد تصمیم گرفتم که برای مصاحبه لباسی معمولی بر تن کنم زیرا می‌خواستم مردم بیشتر به پیام من توجه کنند نه این که ظاهرم ذهنشان را مشغول کند.
s.latifi
دوبیتی را که مادربزرگم همیشه می‌خواند به یاد آوردم: «هیچ پشتونی سرزمین محبوبش را به میل خود ترک نمی‌کند مگر به خاطر فقر یا عشق.» اکنون ما برای دلیل سوم، طالبان که شاعر دوبیتی هرگز تصورش را هم نمی‌کرد از سرزمینمان خارج می‌شدیم.
ƒaɾʑaŋҽɧ
در آن سال یکی از دختران کلاسمان به مدرسه برنگشت. او به محض این که به بلوغ می‌رسد ازدواج می‌کند. گرچه بزرگ‌تر از سن خود می‌نمود وی او فقط سیزده سال داشت. مدتی بعد شنیدیم که صاحب دو فرزند شده بود.
Nika
دو قدرت در جهان حکمرانی می‌کند؛ یکی شمشیر و دیگری مداد، از این گذشته قدرتی دیگر با نیرویی بیش از آن دو وجود دارد و آن در دست زنان است.»
مــنـ🍀🍁م
پدرم می‌گوید: «اگه می‌دونستم که قراره چنین اتفاقی بیفته برای آخرین بار پشت سرمو نگاه می‌کردم... مثل پیامبر که موقع هجرت از مکه به مدینه بارها به پشت سرش نگاه کرد. حالا بعضی چیزهای سوات مثل داستان‌هایی از سرزمین دوردستی که توی کتاب خونده باشم به نظر می‌رسه.»
ƒaɾʑaŋҽɧ
کمک‌های مالی از تمام نواحی عرب‌نشین دنیا بخصوص عربستان صعودی ـ که مشابه کمک‌های ایالات متحده امریکا را می‌فرستاد ـ و همچنین رزمنده‌های داوطلب شامل یک میلیونر صعودی به نام اسامه بن لادن به پاکستان فرستاده ‌شدند. ما پشتون‌ها ترکیبی از افغانستان و پاکستانیم و در واقع مرزی را که بریتانیا صدها سال پیش میان ما ترسیم کرد به رسمیت نمی‌شناسیم. پس هنگام حمله شوروی خون ما هم به دلایل مذهبی و هم ملی به جوش آمد.
S
در فرهنگ ما همه چون خواهر و برادرند و این‌گونه یکدیگر را صدا می‌زنند. هنگامی که پدر برای نخستین بار مادرم را به مدرسه آورد همه معلم‌ها او را زن‌داداش صدا زدند. از آن پس در خانه نیز به او زن‌داداش می‌گفتیم.
سیّد جواد
زنان می‌گفتند که مردان مفقود شده با طالبان همکاری نداشته‌اند و شاید یک لیوان آب یا مقداری نان به شبه‌نظامیان داده باشند. این مردان بی‌گناه دستگیر شده بودند در حالی که رهبران طالبان آزادانه زندگی می‌کردند.
S
مدرسه تنها چیزی نبود که عمه‌های من از آن محروم شدند. هنگام صبح که پدرم شیر یا خامه می‌خورد به خواهرانش چای بدون شیر می‌دادند و اگر صبحانه تخم مرغ داشتند فقط برای پسرها بود. وقتی برای شما جوجه می‌پختند بال و گردن برای دخترها بود و پدرم، برادرش و پدربزرگ گوشت لذیذ سینه را صرف می‌کردند. پدر می‌گوید: «همیشه بین من و خواهرام فرق می‌ذاشتن.»
حسینی
برنامه مورد علاقه من «شاکا لاکا بوم بوم» برنامه کودکی هندی درباره پسربچه‌ای به نام «سانجو» بود که مدادی جادویی داشت. هرچه او نقاشی می‌کرد واقعی می‌شد. اگر نوعی سبزی یا پلیسی نقاشی می‌کرد آن سبزی یا پلیس ناگهان ظاهر می‌شد. گاهی به طور اتفاقی شکل یک مار را می‌کشید و آن را پاک می‌کرد و ناگهان آن مار ناپدید می‌شد. او از مداد خود برای کمک به مردم استفاده می‌کرد.حتی خانواده خود را از چنگ تبه‌کاران نجات داد و من آن مداد جادویی را بیش از هر چیز دیگری در دنیا آرزو می‌کردم. هنگام شب دعا می‌کردم: «خدایا، مداد سانجو را به من بدهید، به هیچ کس نخواهم گفت. فقط آن را روی قفسه من بگذارید. با آن مداد همه را خوشحال خواهم کرد.» به محض این که دعا به پایان می‌رسید قفسه را بررسی می‌کردم. ولی مداد هیچ‌وقت آنجا نبود.
S
هیچ کس تمایل به این کار نداشت زیرا آنان می‌گفتند که این کودکان کثیف‌اند و شاید بیمار نیز باشند و خانواده‌هایشان دوست ندارند با کودکانی مانند آنان به یک مدرسه بروند. همچنین آنان می‌گفتند که ما وظیفه نداریم این مشکلات را رفع کنیم. ولی من مخالفت کرده و گفتم: «ما می‌تونیم امیدوار باشیم که روزی دولت به اونا کمک کنه ولی هرگز این اتفاق نمی‌افته. من اگه بتونم از یک یا دو تن از این بچه‌ها پشتیبانی کنم و یه خونواده چند بچه دیگه رو حمایت کنه بالاخره می‌تونیم به همه اونا کمک کنیم.» می‌دانستم که درخواست از مشرف بی‌فایده خواهد بود. اگر پدر چنین مشکلاتی را نمی‌توانست رفع کند پس تنها یک گزینه باقی می‌ماند. برای خدا نامه‌ای نوشتم: «خدای بزرگ، می‌دانم که شما همه چیز را می‌بینید ولی چیزهای بسیاری هستند که شاید گاهی از نظر شما دور می‌مانند بخصوص بمباران افغانستان ولی گمان نمی‌کنم که شما از تماشای کودکانی که زباله‌ها را جمع‌آوری می‌کنند خوشحال شوید. خدای بزرگ، به من شجاعت و قدرت بدهید و من را به کمال برسانید، زیرا دلم می‌خواهد دنیا را به کمال برسانم. ملاله»
S
وقتی زباله‌ها را روی کوهی از غذای فاسد پرتاب می‌کردم چیزی را دیدم که حرکت می‌کرد و یکباره از جای خود پریدم. دختری هم سن و سال خودم بود. او موهایی درهم و برهم داشت و پوستش پر از زخم بود. به «ششکه» شباهت داشت. زن چرک‌آلودی که داستان او را برای ما حکایت می‌کردند تا به حمام برویم. دخترک کیسه بزرگی در دست داشت و زباله‌ها را دسته‌بندی می‌کرد، یکی برای قوطی‌ها، سرهای بطری‌ها، شیشه و دیگری برای کاغذ بود. کمی آن طرف‌تر چند پسر با استفاده از آهن‌ربا‌هایی که به طناب متصل کرده بودند فلزها را جمع‌آوری می‌کردند. دلم می‌خواست با آن بچه‌ها حرف بزنم و در عین حال بسیار وحشت‌زده بودم. آن روز عصر وقتی پدر از مدرسه به خانه بازگشت درباره کودکانی که زباله جمع‌آوری می‌کردند با او حرف زده و خواهش کردم که با من بیاید و خودش از نزدیک ببیند. او سعی کرد با آنان صحبت کند ولی فرار کردند. پدر برای من شرح داد که این بچه‌ها زباله‌هایی را که دسته‌بندی کرده‌اند در مقابل چند روپیه به فروشگاه زباله و ضایعات می‌فروشند. سپس آن مغازه سود بسیاری از زباله‌ها به دست خواهد آورد. در راه بازگشت به خانه متوجه شدم که پدر گریه می‌کند.
S
از آنجا که می‌دانستم ما بسیار خوشبختیم احساس گناه کردم. آنگاه دوباره به کودکانی که در انبوهی از زباله کار می‌کردند اندیشیدم. تصویر آن دخترک دوباره از ذهنم خطور کرد و سپس از پدر خواهش کردم که آنان را نیز به مدرسه ما بیاورد. او تلاش کرد برای من شرح بدهد که آن کودکان نان‌آورند پس اگر حتی رایگان به مدرسه می‌رفتند خانواده آنان جان خود را از گرسنگی از دست می‌دادند.
ƒaɾʑaŋҽɧ
در جامعه ما تمام ازدواج‌ها را خانواده‌ها ترتیب می‌دهند ولی زندگی پدر و مادر من با عشق آغاز شد. هر بار که داستان آشنایی آنان را می‌شنوم برای من تازگی دارد و از آن لذت می‌برم. آنان اهل روستاهایی مجاور در دره‌ای دوردست و در بالای سوات در منطقه‌ای به نام «شنگله» بودند و هنگامی که پدر به خانه عموی خود ـ که همسایه عمه مادر بود ـ می‌رفت با او آشنا شده بود. در فرهنگ ما بیان چنین احساساتی ممنوع است و نوعی تابوشکنی می‌نماید. پدر برای مادرشعر می‌فرستاد ولی او نمی‌توانست بخواند. مادر می‌گوید: «من طرز فکرشو دوست داشتم.» پدر نیز با خنده می‌گوید: «و من شیفته زیباییش شدم.»
سیّد جواد

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۵۶,۰۰۰
۳۰%
تومان