بریدههایی از کتاب من ملاله هستم
نویسنده:کریستینا لمب، ملاله یوسف زی
مترجم:هانیه چوپانی
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۸از ۷۴ رأی
۳٫۸
(۷۴)
بسیاری از همکلاسیهایم تصمیم داشتند در آینده پزشک شوند ولی تصور این که تحصیل من و دوستانم عدهای را به خطر بیندازد بسیار دشوار است. با این حال آن سوی درهای این مدرسه نه تنها سر و صدا و جنون مینگوره، یکی از شهرهای اصلی سوات، شنیده میشود که افرادی چون طالبان گمان میکنند دختران حق تحصیل ندارند.
مادربزرگ علی💝
خانه ما در خیابانی قرار داشت که امکان ورود هیچگونه اتومبیلی به آنجا نبود و هنگام بازگشت از مدرسه میبایست از اتوبوس پیاده شوم و از دروازه آهنی بستهای عبور کرده و از چند پله بالا بروم. یقین داشتم که اگر کسی به من حمله کند در همان پلکان خواهد بود. اغلب تصور میکردم که در راه خانه تروریستی در همان پلکان به من تیراندازی خواهد کرد. آنگاه میاندیشیدم که در چنین مواقعی چه واکنشی از خود نشان بدهم. شاید کفشم را در بیاورم و به سمت او پرتاب کنم ولی به نظرم میرسید که چنین واکنشی هیچ تفاوتی میان من و تروریستها باقی نخواهد گذاشت. بنابراین بهتر است به او بگویم:
«باشه منو بکش ولی اول به حرفام گوش بده. این کار درستی نیست و من دشمن شما نیستم... فقط میخوام که همه دخترها به مدرسه برن.»
مادربزرگ علی💝
یکی از دختران کلاسمان به مدرسه برنگشت. او به محض این که به بلوغ میرسد ازدواج میکند. گرچه بزرگتر از سن خود مینمود وی او فقط سیزده سال داشت. مدتی بعد شنیدیم که صاحب دو فرزند شده بود.
Nika
دلم نمیخواست مردم من را به عنوان دختری که طالبان به سوی او تیراندازی کرد بشناسند، بلکه دختری که برای حق تحصیل مبارزه کرده است و زندگیام را وقف این هدف خواهم کرد.
ƒaɾʑaŋҽɧ
«ما پشتونها مردم دینداری هستیم. به خاطر کارهای طالبان تمام دنیا به ما تروریست میگویند. ولی این حقیقت ندارد. ما مردمی صلح دوستیم. کوهستانها، درختان، گلها و همه چیز دره ما رنگ و بوی صلح دارد.»
S
وقتی به خانه برگشتم با این خبر روبهرو شدم که گروهی روزنامهنگار میخواهند در مدرسه با من مصاحبه کنند به همین دلیل میبایست لباس مناسبی بپوشم. ابتدا با خود اندیشیدم که لباس زیبایی بپوشم ولی بعد تصمیم گرفتم که برای مصاحبه لباسی معمولی بر تن کنم زیرا میخواستم مردم بیشتر به پیام من توجه کنند نه این که ظاهرم ذهنشان را مشغول کند.
s.latifi
دوبیتی را که مادربزرگم همیشه میخواند به یاد آوردم: «هیچ پشتونی سرزمین محبوبش را به میل خود ترک نمیکند مگر به خاطر فقر یا عشق.» اکنون ما برای دلیل سوم، طالبان که شاعر دوبیتی هرگز تصورش را هم نمیکرد از سرزمینمان خارج میشدیم.
ƒaɾʑaŋҽɧ
در آن سال یکی از دختران کلاسمان به مدرسه برنگشت. او به محض این که به بلوغ میرسد ازدواج میکند. گرچه بزرگتر از سن خود مینمود وی او فقط سیزده سال داشت. مدتی بعد شنیدیم که صاحب دو فرزند شده بود.
Nika
کمکهای مالی از تمام نواحی عربنشین دنیا بخصوص عربستان صعودی ـ که مشابه کمکهای ایالات متحده امریکا را میفرستاد ـ و همچنین رزمندههای داوطلب شامل یک میلیونر صعودی به نام اسامه بن لادن به پاکستان فرستاده شدند.
ما پشتونها ترکیبی از افغانستان و پاکستانیم و در واقع مرزی را که بریتانیا صدها سال پیش میان ما ترسیم کرد به رسمیت نمیشناسیم. پس هنگام حمله شوروی خون ما هم به دلایل مذهبی و هم ملی به جوش آمد.
S
پدرم میگوید: «اگه میدونستم که قراره چنین اتفاقی بیفته برای آخرین بار پشت سرمو نگاه میکردم... مثل پیامبر که موقع هجرت از مکه به مدینه بارها به پشت سرش نگاه کرد. حالا بعضی چیزهای سوات مثل داستانهایی از سرزمین دوردستی که توی کتاب خونده باشم به نظر میرسه.»
ƒaɾʑaŋҽɧ
دو قدرت در جهان حکمرانی میکند؛ یکی شمشیر و دیگری مداد، از این گذشته قدرتی دیگر با نیرویی بیش از آن دو وجود دارد و آن در دست زنان است.»
مــنـ🍀🍁م
زنان میگفتند که مردان مفقود شده با طالبان همکاری نداشتهاند و شاید یک لیوان آب یا مقداری نان به شبهنظامیان داده باشند. این مردان بیگناه دستگیر شده بودند در حالی که رهبران طالبان آزادانه زندگی میکردند.
S
در فرهنگ ما همه چون خواهر و برادرند و اینگونه یکدیگر را صدا میزنند. هنگامی که پدر برای نخستین بار مادرم را به مدرسه آورد همه معلمها او را زنداداش صدا زدند. از آن پس در خانه نیز به او زنداداش میگفتیم.
سیّد جواد
برنامه مورد علاقه من «شاکا لاکا بوم بوم» برنامه کودکی هندی درباره پسربچهای به نام «سانجو» بود که مدادی جادویی داشت. هرچه او نقاشی میکرد واقعی میشد. اگر نوعی سبزی یا پلیسی نقاشی میکرد آن سبزی یا پلیس ناگهان ظاهر میشد. گاهی به طور اتفاقی شکل یک مار را میکشید و آن را پاک میکرد و ناگهان آن مار ناپدید میشد. او از مداد خود برای کمک به مردم استفاده میکرد.حتی خانواده خود را از چنگ تبهکاران نجات داد و من آن مداد جادویی را بیش از هر چیز دیگری در دنیا آرزو میکردم.
هنگام شب دعا میکردم: «خدایا، مداد سانجو را به من بدهید، به هیچ کس نخواهم گفت. فقط آن را روی قفسه من بگذارید. با آن مداد همه را خوشحال خواهم کرد.»
به محض این که دعا به پایان میرسید قفسه را بررسی میکردم. ولی مداد هیچوقت آنجا نبود.
S
مدرسه تنها چیزی نبود که عمههای من از آن محروم شدند. هنگام صبح که پدرم شیر یا خامه میخورد به خواهرانش چای بدون شیر میدادند و اگر صبحانه تخم مرغ داشتند فقط برای پسرها بود. وقتی برای شما جوجه میپختند بال و گردن برای دخترها بود و پدرم، برادرش و پدربزرگ گوشت لذیذ سینه را صرف میکردند.
پدر میگوید: «همیشه بین من و خواهرام فرق میذاشتن.»
حسینی
وقتی زبالهها را روی کوهی از غذای فاسد پرتاب میکردم چیزی را دیدم که حرکت میکرد و یکباره از جای خود پریدم. دختری هم سن و سال خودم بود. او موهایی درهم و برهم داشت و پوستش پر از زخم بود. به «ششکه» شباهت داشت. زن چرکآلودی که داستان او را برای ما حکایت میکردند تا به حمام برویم. دخترک کیسه بزرگی در دست داشت و زبالهها را دستهبندی میکرد، یکی برای قوطیها، سرهای بطریها، شیشه و دیگری برای کاغذ بود. کمی آن طرفتر چند پسر با استفاده از آهنرباهایی که به طناب متصل کرده بودند فلزها را جمعآوری میکردند. دلم میخواست با آن بچهها حرف بزنم و در عین حال بسیار وحشتزده بودم.
آن روز عصر وقتی پدر از مدرسه به خانه بازگشت درباره کودکانی که زباله جمعآوری میکردند با او حرف زده و خواهش کردم که با من بیاید و خودش از نزدیک ببیند. او سعی کرد با آنان صحبت کند ولی فرار کردند. پدر برای من شرح داد که این بچهها زبالههایی را که دستهبندی کردهاند در مقابل چند روپیه به فروشگاه زباله و ضایعات میفروشند. سپس آن مغازه سود بسیاری از زبالهها به دست خواهد آورد. در راه بازگشت به خانه متوجه شدم که پدر گریه میکند.
S
هیچ کس تمایل به این کار نداشت زیرا آنان میگفتند که این کودکان کثیفاند و شاید بیمار نیز باشند و خانوادههایشان دوست ندارند با کودکانی مانند آنان به یک مدرسه بروند. همچنین آنان میگفتند که ما وظیفه نداریم این مشکلات را رفع کنیم. ولی من مخالفت کرده و گفتم: «ما میتونیم امیدوار باشیم که روزی دولت به اونا کمک کنه ولی هرگز این اتفاق نمیافته. من اگه بتونم از یک یا دو تن از این بچهها پشتیبانی کنم و یه خونواده چند بچه دیگه رو حمایت کنه بالاخره میتونیم به همه اونا کمک کنیم.»
میدانستم که درخواست از مشرف بیفایده خواهد بود. اگر پدر چنین مشکلاتی را نمیتوانست رفع کند پس تنها یک گزینه باقی میماند. برای خدا نامهای نوشتم: «خدای بزرگ، میدانم که شما همه چیز را میبینید ولی چیزهای بسیاری هستند که شاید گاهی از نظر شما دور میمانند بخصوص بمباران افغانستان ولی گمان نمیکنم که شما از تماشای کودکانی که زبالهها را جمعآوری میکنند خوشحال شوید. خدای بزرگ، به من شجاعت و قدرت بدهید و من را به کمال برسانید، زیرا دلم میخواهد دنیا را به کمال برسانم.
ملاله»
S
مادرم به سراغم میآمد. او میگفت: «پیشی!»
مادر مرا «پیشی» یا همان گربه صدا میزد.
در همین لحظه متوجه زمان شده و فریاد میزدم: «زنداداش، دیرم شد!»
در فرهنگ ما همه چون خواهر و برادرند و اینگونه یکدیگر را صدا میزنند.
2
نخستوزیر ذوالفقار بوتو ضیاء را برای فرماندهی ارتش برگزید زیرا او گمان میکرد که ضیاء خیلی باهوش نیست و نمیتواند خطری داشته باشد. بوتو او را «میمون من» صدا میزد. ولی ضیاء مرد حیلهگری از آب درآمد. او افغانستان را محل تجمع مجدد نه تنها غربیهاـ که تصمیم داشتند گسترش کمونیست از اتحادیه شوروی را متوقف سازند ـ بلکه مسلمانانی از سودان تا تاجیکستان که پاکستان را به عنوان کشوری اسلامی که مورد حمله کافران قرار گرفته میپنداشتند قرار داد.
S
در بیست و هفت دسامبر بینظیر بوتو انتخاباتی در باغ لیاقت، پارکی در راولپندی که نخست وزیر اول کشور ما لیاقت علی در آنجا ترور شده بود، برگزار کرد.
بینظیر بوتو در میان سر و صدای هلهله و شادی اعلام کرد: «ما نیروهای افراطگرا و شبهنظامی را با قدرت مردم شکست خواهیم داد.»
خودروی حامل او تویوتا لندکروز ضد گلوله ویژهای بود و هنگامی که باغ را ترک میکرد بینظیر روی صندلی اتومبیل ایستاد و سرش را از سقف باز ماشین بیرون آورد تا برای مردم دست تکان بدهد. ناگهان صدای تیراندازی و انفجار شنیده شد زیرا بمبگذاری انتحاری خود را در کنار اتومبیل او منفجر کرده بود. بینظیر آهسته به پایین لغزید. دولت مشرف بعدها گفت که سر او به سقف یا یک جسم سخت اصابت کرده بود و مردم میگفتند بینظیر با شلیک گلوله کشته شد.
در حال تماشای تلویزیون بودیم که ناگهان اخبار شروع شد. مادربزرگ میگفت: «بینظیر شهید خواهد شد.»
S
در جامعه ما تمام ازدواجها را خانوادهها ترتیب میدهند ولی زندگی پدر و مادر من با عشق آغاز شد. هر بار که داستان آشنایی آنان را میشنوم برای من تازگی دارد و از آن لذت میبرم. آنان اهل روستاهایی مجاور در درهای دوردست و در بالای سوات در منطقهای به نام «شنگله» بودند و هنگامی که پدر به خانه عموی خود ـ که همسایه عمه مادر بود ـ میرفت با او آشنا شده بود. در فرهنگ ما بیان چنین احساساتی ممنوع است و نوعی تابوشکنی مینماید. پدر برای مادرشعر میفرستاد ولی او نمیتوانست بخواند.
مادر میگوید: «من طرز فکرشو دوست داشتم.»
پدر نیز با خنده میگوید: «و من شیفته زیباییش شدم.»
سیّد جواد
از آنجا که میدانستم ما بسیار خوشبختیم احساس گناه کردم. آنگاه دوباره به کودکانی که در انبوهی از زباله کار میکردند اندیشیدم. تصویر آن دخترک دوباره از ذهنم خطور کرد و سپس از پدر خواهش کردم که آنان را نیز به مدرسه ما بیاورد.
او تلاش کرد برای من شرح بدهد که آن کودکان نانآورند پس اگر حتی رایگان به مدرسه میرفتند خانواده آنان جان خود را از گرسنگی از دست میدادند.
ƒaɾʑaŋҽɧ
یک زن حتی نمیتوانست بدون اجازه مرد حساب بانکی برای خود باز کند. تیمهای هاکی ملی ما همیشه پیروز بوده است ولی ضیاء بازیکنان زن را وادار به پوشیدن شلوارهای کیسهای کرد و بعضی از ورزشهای تیمی زنان را متوقف و ممنوع کرد.
بسیاری از مدارس دینی ما در آن دوران تاسیس شدند. در تمامی مدارس، مطالعات اسلامی یا اسلامیات جایگزین مطالعات دینی شد. متون تاریخی ما برای این که پاکستان را به عنوان مرکز اسلام جلوه دهد دوباره نوشته شدند و اینگونه مینمود که کشور ما خیلی پیشتر از سال ۱۹۴۷ وجود داشته است و یهودیان و هندوها در این متون محکوم شدند.
S
پدرم معلم، حسابدار و مدیر مدرسه بود. او همچنین زمین را جارو میزد و دیوارها و دستشوییها را تمیز میکرد. او از تیر چراغ برق بالا میرفت تا بنرهای تبلیغاتی مدرسه را نصب کند گرچه او به قدری از ارتفاع وحشت داشت که وقتی از نردبان بالا میرفت پاهایش میلرزیدند. اگر لوله آب خراب میشد او به عمق چاه میرفت تا خودش آن را تعمیر کند. وقتی او را در این حال میدیدم که وارد چاه شده و ناگهان ناپدید میشد با این اندیشه که وی هرگز باز نخواهد گشت گریه میکردم.
پس از پرداخت اجاره و حقوقها اندکی پول برای غذا باقی ماند. ما چای سبز مینوشیدیم زیرا توانایی تهیه شیر برای چای معمولی را نداشتیم. پس از مدتی پدر برنامهای برای تاسیس یک مدرسه دیگر در نظر گرفت که تصمیم داشت آن را «موسسه آموزشی ملاله» بنامد.
S
ترک دره برای من مشکل بود. دوبیتی را که مادربزرگم همیشه میخواند به یاد آوردم: «هیچ پشتونی سرزمین محبوبش را به میل خود ترک نمیکند مگر به خاطر فقر یا عشق.» اکنون ما برای دلیل سوم، طالبان که شاعر دوبیتی هرگز تصورش را هم نمیکرد از سرزمینمان خارج میشدیم.
هنگام ترک خانه احساس میکردم که قلبم پاره پاره میشود. روی بام ایستاده و به کوهستان الوم که قله آن پوشیده از برف بود چشم دوختم. آنگاه به درختان پوشیده از برگ نگاه کردم. میوههای درخت زردآلو را به احتمال زیاد کسی خورده بود.
سکوتی مرگبار بر همهجا حکمفرما بود. هیچ صدایی از رودخانه یا باد شنیده نمیشد، حتی صدای جیک جیک پرندگان نیز به گوش نمیرسید.
دلم میخواست گریه کنم زیرا احساس میکردم دیگر هرگز خانهام را نخواهم دید.
S
جناح میگوید: «هیچ مبارزهای بدون همراهی زنان دوشادوش مردان پیروزی به بار نخواهد آورد. دو قدرت در جهان حکمرانی میکند؛ یکی شمشیر و دیگری مداد، از این گذشته قدرتی دیگر با نیرویی بیش از آن دو وجود دارد و آن در دست زنان است.»
ƒaɾʑaŋҽɧ
پدرم میگوید که در سرزمین ما اندیشه جهاد بیشتر توسط سازمان اطلاعات مرکزی امریکا تقویت میشود. حتی متون درسی کودکان در اردوگاههای پناهندگان توسط دانشگاهی امریکایی تهیه شده بود و ریاضیات پایه را از طریق جنگ آموزش میداد. آنها مثالهایی مانند: «اگر پنج تن از ده کافر روس توسط یک مسلمان کشته شود پنج تن دیگر باقی میمانند یا تفریق ده گلوله از پانزده برابر با پنج گلوله میشود.»
ƒaɾʑaŋҽɧ
در هیچ جای قرآن نوشته نشده است که زن باید به مرد وابسته باشد. این کلام از آسمان نیامده است که زن حتماً باید مطیع مرد باشد.
Nika
«اگر شکست بخورید بسیار پسندیدهتر است تا این که برای دستیابی به پیروزی به فریب متوسل شوید.»
کاربر ۱۱۵۸۰۱۳
طبق رسوم ما باید از سوی خانواده عروس اثاث خانه به عنوان مثال یک یخچال و یا مقداری طلا از سوی خانواده داماد آورده شود. پدربزرگ طلای کافی نخریده بود پس پدر مجبور شد پول بیشتری قرض کند تا بتواند چند النگو بخرد. پس از مراسم عروسی مادرم در خانه پدری همراه با پدربزرگ و عمویم زندگی میکرد. پدر نیز هر دو یا سه هفته یک بار به روستا بازمیگشت تا او را ببیند. برنامه این بود که پدر مدرسه را اداره کند و وقتی درآمد مناسبی به دست آورد آن را برای همسر خود بفرستد.
ولی بابا مدام شکایت میکرد و زندگی را برای مادر طاقتفرسا کرد. او کمی پسانداز از پول خود داشت به این ترتیب کامیونی کرایه کردند و مادر به مینگوره نقل مکان کرد. آنان نمیدانستند که چگونه از عهده مخارج زندگی برخواهند آمد.
پدر میگفت: «فقط میدونستم که پدرم دلش نمیخواست ما اونجا باشیم. اون روزها نسبت به خونوادهام خیلی عصبانی بودم ولی بعدها به خاطر همین موضوع ازشون سپاسگزار شدم چون منو به استقلال رسوند.»
S
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۵۶,۰۰۰۳۰%
تومان