دانلود و خرید کتاب چهاردهمین ماهی قرمز جنیفر اِل. هالم ترجمه مهناز بهرامی
تصویر جلد کتاب چهاردهمین ماهی قرمز

کتاب چهاردهمین ماهی قرمز

امتیاز:
۴.۳از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چهاردهمین ماهی قرمز

کتاب چهاردهمین ماهی قرمز نوشته جنیفر ال. هالم و ترجمه مهناز بهرامی است. کتاب چهاردهمین ماهی قرمز را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب چهاردهمین ماهی قرمز

الی دختری است که از تغییر خوشش نمی‌آید. او همه‌اش دوست دارد به گذشته برگردد. به کلاس پنجمش، دوستان قدیم‌اش، جاهای سابق و.... یک روز سر وکله یک پسر غریبه پیدا می‌شود که خیلی عجیب و غریب است او خیلی بداخلاق و خیلی هم شبیه پدربزرگ الی است دانشمندی که همیشه دنبال راز جاودانگی می‌گشت. یعنی ممکن است این پسربچه همان پدربزرگ الی باشد؟ او بلاخره راز جاودانگی را کشف کرده است؟

این داستان زیبا به کودکان می‌آموزد که با تغییرات کنار بیایند، شکست را مقدمه پیروزی بدانند و به بزرگ‌شدنشان خوشبین باشند. این اثر تحسین‌شده برنده شش جایزه کتاب کودک شده است.

خواندن کتاب چهاردهمین ماهی قرمز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه کودکان هفت تا دوازده ساله مخاطبان این کتابند.

بخشی از کتاب چهاردهمین ماهی قرمز

ما توی خانه‌ای زندگی می‌کنیم که شبیه جعبهٔ کفش است. دو تا اتاق‌خواب دارد و توالتی که همیشهٔ خدا گرفته است؛ به نظرم به خاطر آن‌همه ماهی مُرده که مامانم توش انداخته، جن‌زده شده.

حیاط پشتی‌مان خیلی کوچک است، فقط باریکه‌ای سیمانی است که یک میز و صندلی هم به‌زور توی آن جا می‌شود و به خاطر همین هم مامانم اجازه نمی‌دهد سگ بخرم. می‌گوید سگ گناه دارد و باید توی حیاط بزرگی باشد تا بتواند راحت بدود.

پرستارم، نیکول،۴ وارد آشپزخانه می‌شود. من هم آنجا پازلم را روی میز پهن کرده‌ام و دارم تکه‌هایش را کنار هم می‌چینم. تقریباً تمام میز را گرفته است.

نیکول می‌گوید: «احتمالاً تا ابد دستت بهش بنده اِلی. چند تیکه است؟»

می‌گویم: «هزار تیکه.»

پازلم تصویری از شهر نیویورک است، صحنه‌ای از یک خیابان با تاکسی‌های زرد. من خیلی پازل دوست دارم. کلاً دوست دارم بفهمم چیزها چطور با هم جور می‌شوند. چطور یک تکهٔ هلالی با یک تکهٔ هلالی دیگر، گوشهٔ پازل کنار هم قرار می‌گیرند.

بهم می‌گوید: «می‌خوام یه روزی برم توی خیابون برادوِی زندگی کنم.»

نیکول موهایی به رنگ کَره دارد که به درد تبلیغ شامپو می‌خورد. او توی دبیرستان بومی منطقه در نمایش رومئو و ژولیت که مامانم کارگردانش بود، نقش ژولیت را بازی می‌کرد. مامانم معلم تئاتر در یک دبیرستان و بابام هم یک بازیگر است. وقتی کوچک بودم آن‌ها از هم جدا شدند، اما هنوز با هم دوست‌اند.

آن‌ها همیشه به من می‌گویند باید عشقم را به یک کار پیدا کنم، مخصوصاً اینکه دوست دارند عاشق تئاتر باشم. اما من عاشقش نیستم. بعضی‌وقت‌ها به خودم می‌گویم شاید اشتباهی توی این خانواده به دنیا آمده‌ام. از اینکه روی صحنه بروم، دستپاچه می‌شوم (بازیگرهای زیادی را دیده‌ام که روی صحنه گند می‌زنند) و دوست هم ندارم پشت صحنه کار کنم (آخرش فقط اتو زدن لباس‌های مخصوص تئاتر به من می‌افتد).

نیکول می‌گوید: «وای، راستی مامانت تلفن زد، گفت دیر میاد.» بعد کمی فکر می‌کند و ادامه می‌دهد: «انگار یه چیزی دربارهٔ بیرون آوردن پدربزرگت از کلانتری گفت.»

برای یک ثانیه احساس می‌کنم اشتباه شنیده‌ام. می‌پرسم: «چی؟ حالش خوبه؟»

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «چیزی نگفت، فقط گفت می‌تونیم 

n.m🎻Violin
۱۴۰۲/۰۵/۱۶

خیلی قشنگ بود داستان متفاوتی داشت پیشنهاد می کنم بخونید

A.M
۱۴۰۰/۱۱/۲۱

یکی از بهترین کتابایی که خوندم و دوست داشتم من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم و پشتش زده بالای ۱۰ ولی من فک کنم درکش واسه پایین ۱۲ مشکل باشه حتما حتما بخونید ممنون

starlight
۱۴۰۲/۰۵/۲۹

فرض کنید در خونتون رو بزنن و ببینید یه پسر نوجوان بدعنق با لباس پیرمردی طور پشت دره‌ ... کاشف به عمل میاد که این پسر درواقع پدربزرگ دانشمندتونه که سرچشمه جوانی رو کشف کرده !💡 این دقیقا اتفافیه که برای

- بیشتر
گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۴/۱۴

یه کتاب همچی تموم بود خیلی موضوع خوبی داشت و این جذابش میکرد خیلی خوشم اومد 💚💛

Star batterfly
۱۳۹۹/۱۱/۱۲

کتاب خیلی خیلی خوبیه موضوع خیلی خوب بود

فاطمه دشتی
۱۳۹۹/۰۹/۱۷

واقعا کتاب خوبی بود توصیه میکنم بخونینش

Raya
۱۳۹۹/۰۹/۲۳

محشره ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐👌👌👌👌👌 بخونید وگرنه از دست می دیدش

𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
۱۳۹۹/۰۹/۱۲

جالب بود ، من این کتاب را دارم حتما بخونید🤗💕

بزرگ‌ترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
بزرگ‌ترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
مامانم با غرولند می‌گوید: «یادم میاد چطوری رانندگی می‌کردی! همیشه سعی می‌کردی از سمت راست بری.» «این‌طوری طول نوسانم بیشتر می‌شه، یه قانون سادهٔ فیزیک.» «دست آخر هم تصادف می‌کنی.» نگاه خیرهٔ پدربزرگ سخت‌تر می‌شود: «تصادف؟ می‌خوای از تصادف حرف بزنی؟ کی اون فولکس‌واگن رو داغون کرد؟ کی مچاله‌ش کرد دور درخت؟» «اون... اون تقصیر من نبود. بارون می‌اومد، جاده لغزنده بود. تاریک هم بود.» «تازه قرض اون ماشین رو داده‌م.» آن‌ها مانند دو گاو نر توی میدان گاوبازی به هم زل می‌زنند.
=o
«دانشمندها همیشه شکست می‌خورن. تو تلاشت رو کردی. نمی‌شه نادیده گرفت. باید ادامه می‌دادی. درست مثل ماری کوری.» انگار دارد از من تعریف می‌کند. می‌گویم: «اون چیکار کرد؟» «ماری کوری برای کار روی پرتوهای رادیواکتیو جایزهٔ نوبل گرفت.» ازش می‌پرسم: «فکر می‌کنی منم یه روزی نوبل بگیرم؟» بدون یک لحظه تردید می‌گوید: «البته که می‌گیری.» و من هم بهش ایمان دارم.
starlight
زندگی ارزشمند است و ما همان موقع آن را نمی‌فهمیم. اما شاید ارزشمند بودن زندگی به همین باشد که تا ابد نیست
vania
مامانم می‌پرسد: «خب؟ نظرتون چیه؟» خمیری است و بافت عجیب‌غریبی دارد، خیلی هم تند است. پدربزرگم صورتش را کج‌وکوله می‌کند: «قرار بود چی بشه؟» مامانم می‌گوید: «بادمجون سرخ‌شده.» جواب پدربزرگم قاطع است: «نه. دوست ندارم.»
=o
من فیلم‌های ترسناک دوست دارم و زیاد طرفدار قصه‌های شاه و پری نیستم. بیشتر هم به خاطر اینکه همیشه برایم سؤال است که بعد از به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند چه می‌شود. مثلاً در «سه خوک کوچولو»، بعد از اینکه خوک سوم گرگ را توی ماهی‌تابه پخت چه شد؟ آیا برایش مراسم خاکسپاری گرفت و گذاشت دوستان گرگ بفهمند یا نه؟ یا توی «سیندرلا»، خب آره، او با شاهزاده ازدواج کرد، اما خواهران ناتنی‌اش چی شدند پس؟ آن‌ها هنوز اعضای خانواده‌اش بودند، آیا توی شام جشن شکرگزاری مجبور شد آن‌ها را ببیند؟
=o
«می‌دانستیم که جهان دیگر این‌طور نمی‌ماند. عدهٔ کمی خندیدند، عدهٔ کمی گریستند و بیشترشان هم سکوت کردند.»
=o
پدربزرگم دست نمی‌دهد و می‌گوید: «دست‌هات رو شستهٔ؟» پدرم می‌گوید: «آب توالت تمیزه.» پدربزرگم جواب می‌دهد: «پس ازش بخور.»
=o
مامانم لباس بو پیپ کوچولو را پوشیده و با دامن پفی و یک چوب‌دستی چوپانی کاملش کرده است. ولی لباس بِن کامل‌ترَش می‌کند: او مثل یک بره لباس پوشیده؛ لباس پشمی سفید و یک چیزی روی سینه‌اش چسبانده که نوشته: من گم نشدم، فقط بدم می‌آید از کسی آدرس بپرسم. بِن می‌گوید: «بعععع!» من می‌خندم، ولی پدربزرگم سرش را با تأسف تکان می‌دهد؛ انگار قضیه را درک نمی‌کند.
=o
وقتی این خبر را به مامانم دادم، آهی کشید و گفت: «اون‌قدرها عمر نکرد.» گفتم: «چی می‌گی مامان؟ اون که هفت سال عمر کرد!» مامانم لبخندی زد و گفت: «اِلی این، ماهی اصلی نبود. ماهی اولیت همون موقع دو هفته بعدش مُرد. منم رفتم به‌جاش یه ماهی دیگه خریدم و انداختم توی تنگ. کُلی ماهی این‌همه سال اومد و رفت.»
=o

حجم

۱۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان