برای خرید و دانلود کتاب از او؛ چهار قصهی شورانگیز نوشته نرجس شکوریان فرد و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
از او]؛چهار قصهی شورانگیز؛ روایتهایی جذاب، خواندنی و درسآموز از زندگی چهار شهید است که نرجس شکوریان فرد آن را نوشته است.
قصهی شال، روایت مادری است که فرزند نوجوانش را راهی جبهه میکند. چیزی نمیگذرد که او شهید میشود و بعدها در یک رویا، پای مادرش را که شکسته بود، شفا میدهد. مادر که از خواب بلند میشود، شال سبزی را میبیند که به پایش بسته شده و از درد پایش خبری نیست. این شهید بزرگوار محمد معماریان است.
ناخدا رحمت، داستان یک ناخدا است که در کویت تاجر بزرگی شده است و در زمان جنگ، تمام دغدغهاش تأمین نیازمندیهای جبهههای جنگ است. او وقتی میفهمد دولت کویت قصد دستگیریاش را دارد، تمام سرمایهاش را رها میکند و دستخالی به ایران بازمیگردد. در همین حین، سه فرزندش نیز در جبهه حضور دارند که از آنها، محمدجواد شکوریانفرد به شهادت میرسد و باعث سرافرازی پدر میشود.
هنوز سالم است، روایت شهیدی است که شانزده سال پس از شهادت با پیکری سالم به آغوش مادرش برمیگردد؛ داستان شهید محمدرضا شفیعی را از زبان مادرش در این کتاب میخوانید.
مادر شمشادها، داستان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش را در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا پیشنهاد میکنیم
چند روز طول کشید تا حالش بهتر شد، اما به خودش وعده داد که دیگر از چیزی نترسد.
گروه، وسایلش را جمع کرد و بیست کیلومتر بالاتر مشغول کار شد. حاج رضا یک زمین خالی گرفته بود و برای رزمندگان کشت و کار راه انداخته بود. محمد می رفت و از زمین، سبزی و بادمجان و گوجه می چید و برای غذا استفاده می کرد. آب را هم از رودخانه می آورد. گاهی ده ها بار به کنار رودخانه می رفت و با سطل، آب می آورد. بی کار نمی نشست و مدام مشغول کار بود. نوجوان سیزده ساله ای بود که آرزوهای بزرگی در سر داشت.
***
حدود چهار ماه طول کشید تا از سومار برگشتند، اما او دیگر نمی توانست در شهر بماند. می خواست برگردد. از نظر پدر و مادر مشکلی نبود، اما راضی کردن مسئول بسیج سخت بود. محمد رفت و آمد و اصرار کرد تا رضایت او را هم به دست آورد. آموزش ها را دید و منتظر اعزام شد. پس از چند ماه، محمد چهارده ساله راهی جبههٔ جنوب شد.
***
جبهه برایش فضای متفاوتی بود. سعی می کرد پابه پای بزرگ ترها همهٔ کارها را انجام دهد تا فکر نکنند که هنوز بچه است. به کارها و رفتارهای دیگران دقیق می شد تا بفهمد چه باید بکند.
گاهی شب ها که از خواب بیدار می شد، می دید تنها خودش در رخت خواب خوابیده و هیچ کس سرِ جایش نیست. بلند می شد و با تعجب دنبال بچه ها می گشت، ولی پیدایشان نمی کرد. شبی خودش را به خواب زد. نیمه های شب بود که بچه ها یکی یکی بیدار شدند و...
محمد صبر کرد تا نفر آخر هم از چادر بیرون برود. زود بلند شد و پوتین نپوشیده دنبالشان رفت. اصلاً حواسش نبود که چه قدر راه را با پای برهنه رفته است، اما بالاخره فهمید.
***
حالا نیمه شب ها می رفت گوشه ای و نماز شب خواندن بچه ها را نگاه می کرد؛ همان بچه هایی که صبح، از همه مهربان تر، خواستنی تر و تودل بروتر بودند. خیلی دلش می خواست که نماز شب را یاد بگیرد، اما خجالت می کشید که از کسی بپرسد. دست آخر یک ورقه و یک خودکار برداشت و رفت پیش فرمانده شان. کمی این پا و آن پا کرد. فرمانده سرش را که بلند کرد، دید محمد با یک کاغذ و قلم روبه رویش ایستاده است. فرمانده که به صورتش نگاه کرد، محمد حرف هایی را که برای شروع آماده کرده بود، از یاد بُرد. بی مقدمه گفت: «من... من... یعنی می شود طرز خواندن نماز شب را برایم بنویسید؟ شما می دانید چه جوری نماز شب می خوانند؟ راستش من بلد نیستم.»
دستهبندی | |
تعداد صفحات | ۱۷۶ صفحه |
قیمت نسخه چاپی | ۲۸,۰۰۰ تومان |
نوع فایل | EPUB |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۷/۰۷/۰۱ |
شابک | ۹۷۸-۶۲۲-۷۱۴۶-۸۷-۵ |
نظرات کاربران
مشاهده همه نظرات (۳)عاااالی
لطفاً در طاغچه بینهایت بزارید ممنونم 🙏
بسیار زیبا