دانلود و خرید کتاب وقتی که قم تب کرد گروه نویسندگان
تصویر جلد کتاب وقتی که قم تب کرد

کتاب وقتی که قم تب کرد

انتشارات:عهد مانا
امتیاز:
۴.۳از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب وقتی که قم تب کرد

در کتاب وقتی که قم تب کرد، چهل روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد به قلم  مریم فهیمی، وجیهه غلامحسین‌زاده و محمد جعفرخانی می‌خوانید.

 کتاب وقتی که قم تب کرد روایتگر خاطرات جهادگران قمی در دوران کروناست. این کتاب شامل ۴۰ روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد است که توسط جمعی از نویسندگان خانواده عقیق نگارش شده و انتشارات عهدمانا آن را به چاپ رسانده است.

مهدی شریفی، حسین سلیمانی، فاطمه محمدی، علی علیزاد، محمدجعفرخانی، لیلا پارسافر، پرستو علی عسگرنجاد، راضیه رضایی و وجیهه غلامحسین زاده از نویسندگان این کتاب هستند. مریم السادات حسینی سیرت ویراستاری کتاب را برعهده داشته و فاطمه سعیدی آن را صفحه آرایی کرده است.

 خواندن کتاب وقتی که قم تب کرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست‌داران تاریخ معاصر به ویژه تاریخ بهداشت و درمان.

بخشی از کتاب وقتی که قم تب کرد

روایت دوم: فاطمه محمدی

شروع شیفت من، ساعت نظافت اتاق‌هاست. بعد از ناهار. کارمان این است که هم نظافت کنیم، هم به این بهانه اگر کسی حال روحی‌اش خراب بود، بنشینیم پای درد دلش. سطل و پارچه و اسپری ضدعفونی را از سرشیفت می‌گیرم و شروع می‌کنم به گشتن توی اتاق‌ها. تخت اول حاج‌رضاست. چهار روز پیش آمد این‌جا و حالا بیشتر بچه‌های ما را به اسم یا قیافه می‌شناسد. بازاری و اهل معاشرت است. وقتی ظرف خالی غذا و سوپ را از روی میزش برمی‌دارم، می‌گویم «سلام حاج‌رضا. امروز خیلی سرحالی.»

به سرفه می‌افتد و با خنده می‌گوید «علیک. از دست دعای شما آخونداست دیگه.»

تخت کناری را تازه آورده‌اند. دیروز نبود. روی تابلوی اطلاعاتش نوشته بیست و هشت ساله. زیر پتو مچاله شده. با این سن نباید خیلی حالش خراب باشد اما ناهارش را نخورده. آرام صدایش می‌زنم و می‌گویم «برادر باید غذا بخوری تا بدنت تقویت بشه.»

سرش را از لای پتو می‌آورد بیرون، می‌گوید «اشتها ندارم.»

نمی‌شود مجبورشان کرد غذا بخورند. می‌گویم «میوه برات پوست بکنم؟»

با سر می‌گوید «نه». میزش را دستمال می‌کشم. تا می‌خواهم بروم سراغ تخت بعدی با تردید می‌پرسد «شیخی؟»

من هم با سر جواب می‌دهم که آره.

کمی از زیر پتو بیرون می‌خزد و می‌گوید «کارتون این‌جا چیه؟ مجبورتون کردن؟»

سؤالش خنده‌دار است. می‌گویم «مجبورمون که نکردن. ولی اومدیم هر کی می‌گه اشتها ندارم مجبور کنیم ناهار بخوره.»

بغضش می‌ترکد و اشک‌ها انگار منتظر بهانه‌ای بودند از چشم‌هاش می‌ریزند پایین. معلوم بود حالش خراب است. یک لیوان آب برایش می‌ریزم. احتمال می‌دهم خودش را باخته باشد. لابد فکر می‌کند چیزی تا پایان عمرش نمانده. دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و می‌گویم «بدن تو از حاج‌رضا مقاوم‌تره. چند روز این‌جایی و بعدش مرخص می‌شی خدا بخواد.»

حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید «یاد داداشم افتادم.»

توضیح می‌دهد که پدرشان مرده و او بزرگ خانواده است. بعد لیوان آب را سر می‌کشد و می‌گوید «داداشم اصرار داشت بره حوزه، مخالفت کردم و گفتم اگه رفت، دیگه برنگرده خونه. یه عمر هر جا می‌نشستم فحش می‌دادم به آخوندا، حالا داداش خودم می‌خواست بره حوزه فحش‌خور ملت بشه.»

«چی شد؟ رفت؟»

«آره. از اول امسال رفت. منم خیلی باهاش سرسنگین شدم.»

پوریا
۱۴۰۰/۰۵/۱۶

جزو بهترین کتابهای انتقال دهنده ی حس و حال این دوران بود. آخر خیلی از روایت ها دکمه ی پسند فرضی رو تو ذهنم می زدم

کاربر ۹۸۶۳۷۱
۱۴۰۰/۰۱/۱۴

کتاب جالبی بود بویژه عکس العمل افراد مختلف در هنگام رویارویی با کرونا که به زیبایی در کتاب بیان شده

یا.میم.صدر
۱۴۰۰/۰۸/۱۹

حس و حال عجیبی داشت و کتاب خوبی بود خودم خیلی کنجکاو بودم برای خوندنش

اگر بگوید «تشییع‌جنازه‌اش غریبانه بود»، می‌گوییم «به تشییع امام حسن فکر کن،‌ آروم می‌شی.»
محمدحسین
تا به حال از نزدیک میت ندیده بودم. توی تمام بیست و هفت سالِ عمرم، مثل همهٔ آدم‌ها فکر می‌کردم از آدمِ مرده باید ترسید اما آن لحظه که اولین میت با کاور بیمارستان آمد توی غسال‌خانه نترسیدم. شاید چون عضو گروه جهادی بودم. یا شاید به خاطر غمی که توی صورتش دیده بودم.
محمدحسین
مامان این‌جور وقت‌ها بی‌این‌که با من چشم توی چشم بشود با لبخند می‌گفت «غصه نخوری ها، مطمئن باش قسمتت جای دیگه است سید جان.»
محمدحسین
ته‌مانده‌های مقدس سوپ روایت پنجم: مهدی شریفی جانباز شصت درصد بود. از جامانده‌های شیمیایی کربلای ۵. چشم راستش را والفجر ۱۰ داده بود و والفجر ۸ ترکشی آمده بود و درست نشسته بود وسط ریه‌اش. سوپ را قاشق‌قاشق می‌گذاشتم دهانش و او ذره‌ذره خاطره‌هایش را می‌گفت. با خنده گفتم «همین ریه مونده بود که اینم شد سهم کووید ۱۹!» خندید و صبر کرد سرفه‌هایش بند بیاید. بعد گفت «واقعاً هیچ کدوم‌شون به اندازهٔ این یکی اذیتم نکرده.» دکتر شیفت می‌گفت ترکشِ توی ریه، دردِ سرفه‌هایش را چند برابر می‌کند.
یا.میم.صدر
نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم. بین آن همه کار هیجان‌انگیز و خطرناک، من و مجتبی باید الکل‌ها و ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم.
محمدحسین
عباس سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و می‌گوید «کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن.»
محمدحسین
محلول و تِی را برداشتم تا میزی را که میت روی آن کفن می‌شد ضدعفونی کنم. میز استیل را که خوب تمیز کنی، مثل آینه برق می‌افتد. برق افتاد. لحظه‌ای که ترس تمام تنم را لرزاند همان جا بود که میز، زیر دستم آینه شده بود و من خودم را رویش دیدم. دلم بود که به حرف آمد: «نفر بعدی تویی. آماده باش.» از آن طرف سالن صدا زدند «کفن رو پهن کن. غسلش تمومه.» میت را آوردند. سه نفری بلندش کردیم و گذاشتیمش روی پارچهٔ سفید. رسم این بود که بعد از تمام شدن کار با صلوات بدرقه‌اش کنیم. بدرقه‌اش کردیم. میز خالی شد و دوباره من ماندم و انعکاس صورتم روی میز استیل.
میم
دو تخت آن طرف‌تر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشم‌هاش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفتهٔ کوچکی را جلو آورد و شمرده‌شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچه‌هام زنگ نزدن.» با سرفه‌ای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «می‌گم نکنه خاموش شده.» گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه، بدون حتی یک تماس ازدست‌رفته.
میم
پیرمرد چشم‌هاش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفتهٔ کوچکی را جلو آورد و شمرده‌شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچه‌هام زنگ نزدن.» با سرفه‌ای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «می‌گم نکنه خاموش شده.» گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه، بدون حتی یک تماس ازدست‌رفته.
hossein yousefzade

حجم

۶۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۶۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۱,۶۰۰
تومان