کتاب وقتی که قم تب کرد
معرفی کتاب وقتی که قم تب کرد
در کتاب وقتی که قم تب کرد، چهل روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد به قلم مریم فهیمی، وجیهه غلامحسینزاده و محمد جعفرخانی میخوانید.
کتاب وقتی که قم تب کرد روایتگر خاطرات جهادگران قمی در دوران کروناست. این کتاب شامل ۴۰ روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد است که توسط جمعی از نویسندگان خانواده عقیق نگارش شده و انتشارات عهدمانا آن را به چاپ رسانده است.
مهدی شریفی، حسین سلیمانی، فاطمه محمدی، علی علیزاد، محمدجعفرخانی، لیلا پارسافر، پرستو علی عسگرنجاد، راضیه رضایی و وجیهه غلامحسین زاده از نویسندگان این کتاب هستند. مریم السادات حسینی سیرت ویراستاری کتاب را برعهده داشته و فاطمه سعیدی آن را صفحه آرایی کرده است.
خواندن کتاب وقتی که قم تب کرد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران تاریخ معاصر به ویژه تاریخ بهداشت و درمان.
بخشی از کتاب وقتی که قم تب کرد
روایت دوم: فاطمه محمدی
شروع شیفت من، ساعت نظافت اتاقهاست. بعد از ناهار. کارمان این است که هم نظافت کنیم، هم به این بهانه اگر کسی حال روحیاش خراب بود، بنشینیم پای درد دلش. سطل و پارچه و اسپری ضدعفونی را از سرشیفت میگیرم و شروع میکنم به گشتن توی اتاقها. تخت اول حاجرضاست. چهار روز پیش آمد اینجا و حالا بیشتر بچههای ما را به اسم یا قیافه میشناسد. بازاری و اهل معاشرت است. وقتی ظرف خالی غذا و سوپ را از روی میزش برمیدارم، میگویم «سلام حاجرضا. امروز خیلی سرحالی.»
به سرفه میافتد و با خنده میگوید «علیک. از دست دعای شما آخونداست دیگه.»
تخت کناری را تازه آوردهاند. دیروز نبود. روی تابلوی اطلاعاتش نوشته بیست و هشت ساله. زیر پتو مچاله شده. با این سن نباید خیلی حالش خراب باشد اما ناهارش را نخورده. آرام صدایش میزنم و میگویم «برادر باید غذا بخوری تا بدنت تقویت بشه.»
سرش را از لای پتو میآورد بیرون، میگوید «اشتها ندارم.»
نمیشود مجبورشان کرد غذا بخورند. میگویم «میوه برات پوست بکنم؟»
با سر میگوید «نه». میزش را دستمال میکشم. تا میخواهم بروم سراغ تخت بعدی با تردید میپرسد «شیخی؟»
من هم با سر جواب میدهم که آره.
کمی از زیر پتو بیرون میخزد و میگوید «کارتون اینجا چیه؟ مجبورتون کردن؟»
سؤالش خندهدار است. میگویم «مجبورمون که نکردن. ولی اومدیم هر کی میگه اشتها ندارم مجبور کنیم ناهار بخوره.»
بغضش میترکد و اشکها انگار منتظر بهانهای بودند از چشمهاش میریزند پایین. معلوم بود حالش خراب است. یک لیوان آب برایش میریزم. احتمال میدهم خودش را باخته باشد. لابد فکر میکند چیزی تا پایان عمرش نمانده. دستم را میگذارم روی شانهاش و میگویم «بدن تو از حاجرضا مقاومتره. چند روز اینجایی و بعدش مرخص میشی خدا بخواد.»
حرفم را قطع میکند و میگوید «یاد داداشم افتادم.»
توضیح میدهد که پدرشان مرده و او بزرگ خانواده است. بعد لیوان آب را سر میکشد و میگوید «داداشم اصرار داشت بره حوزه، مخالفت کردم و گفتم اگه رفت، دیگه برنگرده خونه. یه عمر هر جا مینشستم فحش میدادم به آخوندا، حالا داداش خودم میخواست بره حوزه فحشخور ملت بشه.»
«چی شد؟ رفت؟»
«آره. از اول امسال رفت. منم خیلی باهاش سرسنگین شدم.»
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
جزو بهترین کتابهای انتقال دهنده ی حس و حال این دوران بود. آخر خیلی از روایت ها دکمه ی پسند فرضی رو تو ذهنم می زدم
کتاب جالبی بود بویژه عکس العمل افراد مختلف در هنگام رویارویی با کرونا که به زیبایی در کتاب بیان شده
حس و حال عجیبی داشت و کتاب خوبی بود خودم خیلی کنجکاو بودم برای خوندنش