دانلود و خرید کتاب قصه‌ی شال نرجس شکوریان فرد
تصویر جلد کتاب قصه‌ی شال

کتاب قصه‌ی شال

معرفی کتاب قصه‌ی شال

قصه‌ی شال کتاب اول مجموعه از او ،نوشته نرجس شکوریان فرد است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است.  این کتاب که در حوزه ادبیات پایدرای و دفاع مقدس جای دارد به قصهٔ مادر شهید محمد معماریان می‌پردازد. مجموعه از او چهار جلد دارد که هر جلد حاوی خاطرات شیرینی از شهدا است.

انتشارات عهد مانا در تلاش است تا با همکاری نویسندگان حرفه‌ای و توانا کتاب‌هایی در معیار و استاندارد ملی و بین‌المللی تولید کند. این انتشارات قصد دارد برای گروه‌های مختلف سنی و خانواده‌های فرهیخته ایرانی آثاری متناسب با فرهنگ ایرانی اسلامی منتشر کند تا خوانندگان با خیال راحت به سراغ ادبیات داستانی بروند.

کتاب‌های عهد مانا زیرنظر متخصصان باتجربه منتشر می‌شود و علاوه‌بر سرگرمی و لذت مطالعه آموزش و تربیت را هم به همراه دارد. خواننده‌ی ایرانی بعد از مطالعه کتاب می‌تواند با نگاهی بازتر نسبت به مسائل در جامعه زندگی کند.

درباره کتاب قصه‌ی شال

مادر نوجوانش را راهی جبهه می‌کند. بعد از مدت کمی، خبر شهادت فرزند را برایش می‌آورند و بعدها در یک رؤیای صادقه، این فرزند شهید پای مادر را که شکسته است، شفا می‌دهد. مادر که از خواب بیدار می‌شود، شال سبزی را می‌بیند که به پایش بسته شده و درد پایش هم از بین رفته است...

خواندن کتاب قصه‌ی شال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست‌داران ادبیات پایدرای و خاطرات شهدا.

 بخشی از کتاب قصه‌ی شال

 مادر حس کرد که تمام تنش گُر گرفته است و می‌سوزد. مانده بود که چه بگوید. دکتر منتظر بود تا مادر تصمیم بگیرد. مادر سرش را بلند کرد و گفت: «آقای دکتر! همان خدایی که این درد را به این بچه داده، خودش هم می‌تواند این درد را از او بگیرد. خدا می‌داند که من نمی‌توانم بچهٔ فلج را نگه دارم. من... من امضا نمی‌کنم.»

دکتر جا خورد، ابرو در هم کشید و با پرخاش گفت: «خودتان می‌دانید، ولی اگر این بچه را از بیمارستان ببرید، توی پرونده‌اش می‌نویسم که هیچ بیمارستانی قبولش نکند.»

چشم‌های مادر داغ شده بود و اشک می‌خواست سرریز کند. دلش می‌خواست بنشیند روی زمین. گفت: «هرچه می‌خواهید بنویسید. این‌طور هم که شما فکر می‌کنید، نیست. ما بی‌صاحب نیستیم.»

و بچه را از روی تخت برداشت و راه افتاد. توی صورت دکتر نگاه نکرد تا اشک‌هایش را نبیند.

به خانه که رسید، انگار خسته‌ترین و غمگین‌ترین مادر عالم بود. رخت‌خواب محمد را آورد و رو به قبله انداخت. صورت محمد را بوسید و آرام خواباندش.

zahra
۱۴۰۱/۰۶/۲۲

خیلی خیلی مختصر ومفید بود 😭😭😭😭😭😭😭😭😭شما رفتید تا ما بمانیم ما مدیون شماییم محمد جان....💔💔💔💔

یا زهرا سلام الله علیها
۱۳۹۹/۰۸/۲۵

خخخخییییلی قشنگ بود من خیلی لذت بردم

فانوس
۱۳۹۹/۰۷/۱۵

داستان بسیار زیبا و واقعی خیلی قشنگ روایت شده

1370
۱۴۰۰/۰۴/۲۳

محمدی باشید، محمدی بمیرید و محمدی جاودانه شوید

بی نشان
۱۴۰۰/۰۴/۱۶

کم حجم . زیبا و مختصر . درمورد شهیدانی که زنده اند ....

مطهره موذنیان
۱۳۹۹/۱۱/۲۶

خیلی زیبا و قشنگ روایت شده است ممنون از نویسنده محترم

zahra
۱۳۹۹/۰۹/۰۹

روایتی کوتاه از زندگی نوجوانی شهید در واقع یک بزرگ مردی کوچک....

کاربر ۲۳۳۴۳۰۲
۱۳۹۹/۰۸/۲۹

عاااااالی خدا رو شکر به خاطر داشتن این بزرگان

fnqdy
۱۴۰۲/۱۱/۰۷

از کتاب های جیبی کوتاه و ساده هست که واقعا همه سری هاش قشنگن

یک اسب‌سوار سراپا سفید را می‌دید که با صورتی که مثل مهتاب درخشان، دورِ جانماز می‌گردد. تمام وجودش پر از حرارت شد، دلهره به جانش افتاد. بی‌اختیار بلند شد، ایستاد و گفت: «یا رسول‌الله! من بچه‌ام را از شما می‌خواهم، ولی سالم. اگر ماندنی است، از خدا بخواه بچه‌ام را صحیح و سالم به من برگرداند.» به خودش که آمد، تنها ردی از بوی عطر اسب‌سوار باقی مانده بود.
مجهول
وقتی وارد مسجد شدند، مادر یک‌راست رفت سراغ مسئول ثبت‌نام و گفت: «حاج‌آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش می‌کنید؟» مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچهٔ من می‌خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخت، مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: «والله مادر! خیلی از مادرها می‌آیند و به ما اعتراض می‌کنند که چرا جوان نوزده‌بیست‌ساله‌شان را عضو بسیج کرده‌ایم! آن‌وقت شما خودتان آمده‌اید اصرار می‌کنید که ما این بچه را عضو کنیم!» مادر گفت: آن‌ها خیلی اشتباه می‌کنند. شما هم باید اسم بچهٔ مرا بنویسید.»
جعفری
محمد زیرزمین خانه را جمع‌وجور کرد، وسایل کارش را به آن‌جا برد و مشغول شد. کم‌کم مشتری‌هایش زیاد شدند؛ اما یک چیز برایش اصل بود: موقع نماز، کار تعطیل است.
جعفری
درِ خانه همیشه باز بود و خانه همیشه شلوغ و پر از وسایل مورد نیاز جبهه. محمد خودش را مشغول کارها می‌کرد و بیکار نمی‌نشست؛ حتی ظرف‌ها را می‌شست و خانه را جارو می‌کرد. وقتی هم کسی طعنه می‌زد که این کارها برای زن‌هاست، جواب می‌داد: «کجای اسلام آمده که همهٔ کارهای خانه را مادر انجام بدهد؟»
جعفری
بی‌کار نمی‌نشست و مدام مشغول کار بود. نوجوان سیزده‌ساله‌ای بود که آرزوهای بزرگی در سر داشت.
جعفری
حالا محمد دل‌مشغولی مهم‌تری پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام می‌شد، می‌رفت مسجد و پایگاه. بزرگ‌ترهای پایگاه به او محبت خاصی پیدا کرده بودند؛ هروقت می‌رفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی، محمد را هم با خودشان می‌بردند. اسلحه دست می‌گرفت، بقیه لبخند می‌زدند؛ چون اسلحه هم‌قدش بود. محمد قیافه‌ای بزرگ‌تر از سنش به خودش می‌گرفت و مأیوس نمی‌شد. اسلحه را محکم در بغل می‌گرفت. همین باعث می‌شد که جسم و روحش روزبه‌روز بیش‌تر رشد کند و پرورش یابد.
جعفری

حجم

۷۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۷۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۱,۶۰۰
تومان