
کتاب آخرین شاهدها
معرفی کتاب آخرین شاهدها
کتاب آخرین شاهدها (تکنوازی برای آوای کودکانه) نوشتهی سوتلانا آلکسیویچ و با ترجمهی عباسعلی عزتی، اثری است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعهای از روایتها و خاطرات کودکانی است که جنگ جهانی دوم را در اتحاد جماهیر شوروی تجربه کردهاند. آلکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی، با رویکرد مستندنگارانه و مصاحبهمحور، صدای کودکانی را ثبت کرده است که در میانهی ویرانی، گرسنگی، مرگ و جدایی بزرگ شدهاند. کتاب، با کنار هم قرار دادن تکگوییهای این کودکان، تصویری متفاوت و تکاندهنده از جنگ ارائه میدهد؛ تصویری که نه از زاویهی فرماندهان و سربازان، بلکه از نگاه معصومانه و بیپناه کودکان روایت میشود. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب آخرین شاهدها
کتاب آخرین شاهدها با قلم سوتلانا آلکسیویچ، مجموعهای از خاطرات و روایتهای کودکانی است که در سالهای جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر شوروی زندگی میکردند. این کتاب، ادامهی دغدغهی نویسنده در ثبت تجربههای انسانی در بستر رویدادهای بزرگ تاریخی است و پس از کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد، به سراغ خاطرات کودکانی رفته است که جنگ را نه در میدان نبرد، بلکه در خانهها، روستاها، پرورشگاهها و خیابانها تجربه کردهاند. ساختار کتاب مبتنی بر تکگوییهای کوتاه و بلند است؛ هر بخش، صدای یک کودک است که سالها بعد، خاطرات آن دوران را بازگو میکند. این روایتها، طیف وسیعی از احساسات، ترسها، رؤیاها و فقدانها را در بر میگیرند و تصویری چندوجهی از تأثیر جنگ بر زندگی و روان کودکان ارائه میدهند. آلکسیویچ با کنار هم قرار دادن این صداها، به جای روایت خطی و یکدست، مجموعهای از تجربههای پراکنده اما همافزا را شکل داده است که هرکدام گوشهای از واقعیت تلخ و انسانی جنگ را آشکار میکنند. کتاب آخرین شاهدها، با تمرکز بر جزئیات زندگی روزمره، خاطرات خانوادگی، و حتی رؤیاها و کابوسهای کودکان، تصویری ملموس و بیواسطه از دوران جنگ ارائه داده است.
خلاصه کتاب آخرین شاهدها
کتاب آخرین شاهدها مجموعهای از روایتهای کودکانی است که جنگ جهانی دوم را در شوروی تجربه کردهاند. هر روایت، خاطرهای است از کودکی که ناگهان با واقعیت جنگ، مرگ، گرسنگی و بیخانمانی روبهرو شده است. کودکان در این کتاب، از لحظهی آغاز جنگ، جدایی از والدین، بمباران شهرها، فرار از خانه، زندگی در پرورشگاهها، و مواجهه با مرگ عزیزان سخن گفتهاند. برخی از آنها، پدر یا مادر خود را در همان روزهای اول جنگ از دست دادهاند و خاطرهی آخرین وداع یا تصویر پدر در لباس نظامی برای همیشه در ذهنشان مانده است. روایتهایی از گرسنگی، خوردن علف و پوست درخت، یا تقسیم آخرین تکهی نان میان اعضای خانواده، بارها در کتاب تکرار شده است. کودکان، گاهی با زبان ساده و کودکانه، از ترسهای شبانه، رؤیاهای بازگشت به خانه، یا آرزوی دیدار دوبارهی مادر سخن گفتهاند. برخی روایتها، به تجربهی زندگی در پرورشگاهها، فرار از آنها و جستوجوی والدین پرداختهاند. در کنار این تلخیها، نشانههایی از امید، همدلی و حتی لحظات کوتاه شادی نیز دیده میشود؛ مثل ساختن آدمبرفی در زمستان یا نوازش یک گربهی زندهمانده از آتشسوزی. کتاب، با کنار هم قرار دادن این صداهای پراکنده، تصویری از کودکیِ از دسترفته و تأثیرات عمیق جنگ بر روان و زندگی انسانها ارائه داده است.
چرا باید کتاب آخرین شاهدها را بخوانیم؟
کتاب آخرین شاهدها با کنار هم قرار دادن روایتهای کودکانی که جنگ را تجربه کردهاند، زاویهی دیدی متفاوت و کمتر شنیدهشده از تاریخ ارائه داده است. این کتاب، نهتنها به وقایع تاریخی، بلکه به احساسات، ترسها و رؤیاهای کودکانه پرداخته است و نشان داده که جنگ چگونه میتواند زندگی و روان یک نسل را برای همیشه دگرگون کند. خواندن این کتاب، فرصتی است برای درک عمیقتر از تأثیرات جنگ بر انسانها، بهویژه بر کسانی که کمترین قدرت دفاع از خود را داشتهاند. همچنین، کتاب با زبان ساده و روایتهای کوتاه، امکان همدلی و تأمل را برای خواننده فراهم کرده است و یادآور میشود که پشت هر رویداد بزرگ تاریخی، زندگیهای کوچک و شکنندهای وجود دارد.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
خواندن این کتاب به علاقهمندان تاریخ، مطالعات جنگ، روانشناسی کودک، و کسانی که دغدغهی فهم تجربههای انسانی در شرایط بحرانی را دارند پیشنهاد میشود. همچنین به کسانی که به روایتهای مستند و چندصدایی علاقهمندند و میخواهند تأثیر جنگ را از زاویهی نگاه کودکان بشناسند، توصیه میشود.
بخشی از کتاب آخرین شاهدها
«یادم است… خیلی کوچک بودم، اما همهچیز یادم است… ژوئن ۱۹۴۱ بود. آخرین چیزی که از زندگی آرام دوران صلح به یاد داشتم یک قصه بود؛ مادرم شب آن را برایم خواند. قصهٔ محبوبم بود، قصهٔ ماهیقرمز. من همیشه از ماهیقرمز چیزی میخواستم: «ماهیقرمز… ماهیقرمز کوچولوی خوب…» خواهرم هم میخواست، اما به روش خودش: «اجی مجی لاترجی، میخواهم که…» میخواستیم که تابستان پیش مادربزرگ برویم و بابا هم با ما بیاید. بابا خیلی شوخ بود… صبح با ترس از خواب بیدار شدم، با صداهای ناآشنا… مامان و بابا فکر میکردند ما خوابیم. من در کنار خواهرم دراز کشیده بودم و وانمود میکردم که خوابم. دست یکدیگر را گرفتند و به حیاط رفتند. من به طرف پنجره پریدم * مامان به گردن بابا آویخته بود و رهایش نمیکرد. بابا او را کنار زد و دوید، مامان خودش را به او رساند و راهش را بست و چیزی را فریاد زد. من هم داد زدم: «بابا! بابا!» خواهرم و برادرم واسیا از خواب بیدار شدند. خواهرم با گریه به من نگاه کرد و فریاد زد: «بابا!» همه پریدیم و رفتیم به ایوان: «بابا!» پدر ما را دید و مثل الآن یادم است که سرش را با دستهایش پوشاند و به راه افتاد، حتی دوید. میترسید پشتسرش را نگاه کند… آفتاب به صورتم میتابید. خیلی گرم بود… هنوز هم نمیتوانم باور کنم که پدرم آن روز صبح به جنگ رفت. من خیلی کوچک بودم، اما به گمانم میدانستم که برای آخرینبار او را میبینم و دیگر هرگز ملاقاتش نخواهم کرد. من خیلی… خیلی کوچک بودم… در حافظهٔ من اینطور ثبت شد که جنگ زمانی است که بابا نباشد…»
حجم
۲۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه
حجم
۲۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه
