کتاب دیانه؛ جلد اول
معرفی کتاب دیانه؛ جلد اول
دیانه رمانی دو جلدی نوشته فریده حسینی است که داستان زندگی دختری گرفتار مصائب گوناگون خانوادگی و اجتماعی را روایت می کند.
درباره کتاب دیانه
رمان دیانه داستان زندگی دختری را میگوید که پدر خود را از دست داده و پدربزرگش نیز او را از خود رانده است، اما حالا باید به دستور همان پدربزرگ از دختر مردی به اسم احمدرضا مراقبت کند که زن خود را به قتل رسانده است.
دیانه زندگی محقری در روستا دارد تا اینکه روزی پدربزرگ به سراغش میرود و او را مجبور میکند به خانه مردی به اسم احمدرضا برود و از او و دخترش نگهداری کند.
دیانه چارهای ندارد و برخلاف میلش به خانه مرد میرود. از همان روز اول با او خوب رفتار نمیشود و تحقیرش میکنند. در این میان، دیانه فرصت این را پیدا میکند تا با اقوام دیگر خود آشنا شود و به پسری با اسم امیرحافظ علاقهمند میشود اما ... .
در جلد اول رمان جذاب دیانه، شما با شخصیتهای بسیاری روبهرو میشوید که وارد داستان میشوند و فریده حسینی از تمام این شخصیتها در جای مناسبش استفاده و از سردرگم شدن شما جلوگیری میکند.
این رمان داستان گیرایی دارد و شما را تا پایان مشتاق نگه می دارد و نوید نویسندهی با استعداد و خلاقی را میدهد که در آینده نامش را بیشتر خواهید شنید.
خواندن کتاب دیانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقه مندان به ادبیات داستانی به ویزه رمان ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب دیانه؛ جلد اول
نیم نگاهی بهم انداخت و از روی مبل بلند شد.
اومد سمت آشپزخونه. ترسیده قدمی به عقب برداشتم که پوزخندی زد گفت:
-با شما زنها باید اینطوری برخورد کرد تا حساب کار دستتون بیاد. حالام از جلو چشمهام برو تا اشتهامو کور نکردی!
بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توی سالن نشستم. همین که از آشپزخونه بیرون اومد سمت آشپزخونه رفتم. میز و جمع کردم. ظرفها رو شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم، نبود.
لامپها رو خاموش کردم و آباژور کنار مبل رو روشن گذاشتم. اومدم از لای مبل رد بشم که پام گیر کرد تو پاچهٔ شلوار دامنیم و خوردم زمین. درد بدی پیچید توی پام.
عصبی نشستم و به زمین کوبیدم. با صدای آقای قاتل سر بلند کردم. تو تاریک روشن سالن کنار پلهها ایستاده بود و سیگار بزرگی توی دستش بود. گوشهٔ لبش از پوزخندی که زد کج شد گفت:
-تو که لباس پوشیدن بلد نیستی بهتره پاچه شلوارتو بزنی بالا بعد راه بری دختر بچهٔ دست و پا چلفتی!
و پشت بهم کرد از پلهها بالا رفت. عصبی دهن کجی کردم. "مردک قاتل دیوونه".
پاچههای شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پلهها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک آروم خوابیده بود. با دیدن بهارک یاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردی کشیدم.
روسریم و از سرم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. به پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگی زیاد زود خوابم برد.
صبح با صدای بهارک چشم باز کردم. بچهٔ سحرخیزی بود. مثل هر روز لباساشو عوض کردم و دست و صورتش رو شستم. روسریم رو سرم کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صبحانهٔ بهارک رو دادم.
چای دم کردم. دوباره بوی چای تازه دم کل آشپزخونه و نشیمن رو برداشت.
پردهها رو کنار زدم. نور آفتاب تابید توی سالن. پنجرهٔ قدی سالن رو که رو به حیاط بود باز کردم. نسیم خنکی پیچید توی سالن.
لبخندی از روی لذت زدم. میز صبحانه رو چیدم. بهارک و برداشتم و تو ماشین مخصوصش که گوشهٔ حیاط بود گذاشتم.
آب و باز کردم و به گلها و درختها آب دادم. سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد کمی خیس بشم اما برام لذت بخش بود.
نگاهم به پنجرهٔ یکی از اتاقهای طبقهٔ بالا افتاد. احساس کردم از پشت پنجره داره حیاط و نگاه میکنه. بهارک با ذوق دست میزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونهاش رو محکم بوسیدم.
-بریم تو تا بابات هیولا نشده!
و با بهارک وارد سالن شدم. سمت آشپزخونه رفتم. تازه پشت میز نشسته بود و حولهٔ کوچک و سفیدی دور گردنش بود. نیم نگاهی به من و بهارک انداخت. گفت:
-با لباسای خیس راه نرو، کف خونه کثیف میشه.
-خیلی خیس نیست.
حرفی نزد. براش چای ریختم و روی میز گذاشتم. لیوان چای رو برداشت و جلوی صورتش گرفت. حس کردم عطر چای رو نفس کشید. با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یه لیوان بزرگ چای بردارم و روی میز توی حیاط بشینم اما میترسیدم دوباره بخواد دعوا کنه.
پس صبر کردم تا بره. صبحانهاش رو خورد گفت:
-لباسامو اتو کن.
-بله الان.
-صبر کن.
سؤالی نگاهش کردم. لحظهای روی صورتم خیره شد گفت:
-حواست و جمع کن نسوزونی. روی تخت گذاشتم.
-بله آقا.
-می تونی بری.
از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت پلهها رفتم.
برای اولین بار بود که وارد اتاقش میشدم. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق بزرگ با کف پوش قهوهای و یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یه صندلی گهوارهای و یه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.
حجم
۳۹۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۳۶ صفحه
حجم
۳۹۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۳۶ صفحه
نظرات کاربران
قسمت ا دیانه را رایگان کنید
کتاب متن روانی داره ولی شخصیت پردازی، فضاسازی و داستان کلی کتاب چندان چنگی به دل نمیزنه و ضعیفه. دیانه داستانی دور از واقعیت داره و نشاندهندهی شخصیتی ضعیف و مظلوم از دختری به نام دیانهس. نویسنده کتک خوردن و
دختری که از روستا اومد از زندگی شهری مطلع نیست استفاده از ماشین ظرفشویی و مهمانداری با الکل و لیوانای پایه بلند و کیک درست کردن با فر رو بدون راهنما و دوروزه چه جوری یاد گرفته!!!. اونم دختری که
واقعا کلیشه ای و افتضاحه .حیف هزینه ای که کردم .انگار یه نویسنده تینیجر ۱۵ ساله این کتابو نوشته .انگار دوست داده رابطه ارباب برده بودنو.شخصیت زن بشدت اینجا تحقیر شده کرامت انسانی برای زن تعریف نشده .۱۰۰ صفحه از
خیلی اتفاقات غیر واقعی داره...
کتابی کاملا بچه گانه ارزش یکبار خوندن هم نداره فقط به درد دختر بچه های ۱۳ ۱۴ ساله میخوره
اگر علاقه شدید به این دارید که هی بخونید بیدار شدم صورتمو شستم لباس بچه رو عوض کردم کتک خوردم خوابیدم پس این کتاب رو بخونید چون خلاصه کل کتاب همینه واقعا متاسفم حتی از نظر نگارش و زبان فارسی
چرا جلد اول گفته بهارک دختر احمدرضا ست و دیانه برای مراقبت از اون میره ولی جلد دوم گفته که بهارک بچه خودش و هامونه و بچه احمدرضا نیست ؟ من یک رمان با محتوایی تقریبا شبیه این خوندم که
واقعا عالی بود وقتی شروع به خوندن کنید دیگر نمیتونید نخونده رهاش کنید... کاش کتاب ها هم رده سنی داشته باشه.
میتونست یه رمان جذاب باشه ولی داستان پردازی واقعا صفر.... کل داستان خلاصه شده تو چند تا جمله: صبح با نور خورشید که تو صورتم میتابید پا شدم.... بهارک رو بغل کردم صبحونه رو آماده کردم.سفره رو جمع کردم. تونیک و