دانلود و خرید کتاب دیانه؛ جلد اول فریده حسینی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب دیانه؛ جلد اول

کتاب دیانه؛ جلد اول

معرفی کتاب دیانه؛ جلد اول

دیانه رمانی دو جلدی نوشته فریده حسینی است که داستان زندگی دختری گرفتار مصائب گوناگون خانوادگی و اجتماعی را روایت می کند.

درباره کتاب دیانه 

رمان دیانه داستان زندگی دختری را می‌گوید که پدر خود را از دست داده و  پدربزرگش نیز او را از خود رانده است، اما حالا باید به دستور همان پدربزرگ از دختر مردی به اسم احمدرضا مراقبت کند که زن خود را به قتل رسانده است.

دیانه زندگی محقری در روستا دارد تا این‌که روزی پدربزرگ به سراغش می‌رود و او را مجبور می‌کند به خانه‌ مردی به اسم احمدرضا برود و از او و دخترش نگه‌داری کند.

دیانه چاره‌ای ندارد و برخلاف میلش به خانه‌ مرد می‌رود. از همان روز اول با او خوب رفتار نمی‌شود و تحقیرش می‌کنند. در این میان، دیانه فرصت این را پیدا می‌کند تا با اقوام دیگر خود آشنا شود و به پسری با اسم امیرحافظ علاقه‌مند می‌شود اما ... .

در جلد اول رمان جذاب دیانه، شما با شخصیت‌های بسیاری روبه‌رو می‌شوید که وارد داستان می‌شوند و فریده حسینی از تمام این شخصیت‌ها در جای مناسبش استفاده و از سردرگم شدن شما جلوگیری می‌کند.

این رمان داستان گیرایی دارد و شما را تا پایان مشتاق نگه می دارد  و نوید نویسنده‌ی با استعداد و خلاقی را می‌دهد که در آینده نامش را بیشتر خواهید شنید.

 خواندن کتاب دیانه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه مندان به ادبیات داستانی به ویزه رمان ایرانی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب دیانه؛ جلد اول

نیم نگاهی بهم انداخت و از روی مبل بلند شد.

اومد سمت آشپزخونه. ترسیده قدمی به عقب برداشتم که پوزخندی زد گفت:

-با شما زن‌ها باید اینطوری برخورد کرد تا حساب کار دستتون بیاد. حالام از جلو چشم‌هام برو تا اشتهامو کور نکردی!

بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توی سالن نشستم. همین که از آشپزخونه بیرون اومد سمت آشپزخونه رفتم. میز و جمع کردم. ظرف‌ها رو شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم، نبود.

لامپ‌ها رو خاموش کردم و آباژور کنار مبل رو روشن گذاشتم. اومدم از لای مبل رد بشم که پام گیر کرد تو پاچهٔ شلوار دامنیم و خوردم زمین. درد بدی پیچید توی پام.

عصبی نشستم و به زمین کوبیدم. با صدای آقای قاتل سر بلند کردم. تو تاریک روشن سالن کنار پله‌ها ایستاده بود و سیگار بزرگی توی دستش بود. گوشهٔ لبش از پوزخندی که زد کج شد گفت:

-تو که لباس پوشیدن بلد نیستی بهتره پاچه شلوارتو بزنی بالا بعد راه بری دختر بچهٔ دست و پا چلفتی!

و پشت بهم کرد از پله‌ها بالا رفت. عصبی دهن کجی کردم. "مردک قاتل دیوونه".

پاچه‌های شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک آروم خوابیده بود. با دیدن بهارک یاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردی کشیدم.

روسریم و از سرم درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. به پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگی زیاد زود خوابم برد.

صبح با صدای بهارک چشم باز کردم. بچهٔ سحرخیزی بود. مثل هر روز لباساشو عوض کردم و دست و صورتش رو شستم. روسریم رو سرم کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صبحانهٔ بهارک رو دادم.

چای دم کردم. دوباره بوی چای تازه دم کل آشپزخونه و نشیمن رو برداشت.

پرده‌ها رو کنار زدم. نور آفتاب تابید توی سالن. پنجرهٔ قدی سالن رو که رو به حیاط بود باز کردم. نسیم خنکی پیچید توی سالن.

لبخندی از روی لذت زدم. میز صبحانه رو چیدم. بهارک و برداشتم و تو ماشین مخصوصش که گوشهٔ حیاط بود گذاشتم.

آب و باز کردم و به گل‌ها و درخت‌ها آب دادم. سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد کمی خیس بشم اما برام لذت بخش بود.

نگاهم به پنجرهٔ یکی از اتاق‌های طبقهٔ بالا افتاد. احساس کردم از پشت پنجره داره حیاط و نگاه می‌کنه. بهارک با ذوق دست میزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونه‌اش رو محکم بوسیدم.

-بریم تو تا بابات هیولا نشده!

و با بهارک وارد سالن شدم. سمت آشپزخونه رفتم. تازه پشت میز نشسته بود و حولهٔ کوچک و سفیدی دور گردنش بود. نیم نگاهی به من و بهارک انداخت. گفت:

-با لباسای خیس راه نرو، کف خونه کثیف میشه.

-خیلی خیس نیست.

حرفی نزد. براش چای ریختم و روی میز گذاشتم. لیوان چای رو برداشت و جلوی صورتش گرفت. حس کردم عطر چای رو نفس کشید. با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یه لیوان بزرگ چای بردارم و روی میز توی حیاط بشینم اما می‌ترسیدم دوباره بخواد دعوا کنه.

پس صبر کردم تا بره. صبحانه‌اش رو خورد گفت:

-لباسامو اتو کن.

-بله الان.

-صبر کن.

سؤالی نگاهش کردم. لحظه‌ای روی صورتم خیره شد گفت:

-حواست و جمع کن نسوزونی. روی تخت گذاشتم.

-بله آقا.

-می تونی بری.

از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت پله‌ها رفتم.

برای اولین بار بود که وارد اتاقش می‌شدم. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق بزرگ با کف پوش قهوه‌ای و یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یه صندلی گهواره‌ای و یه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.

کاربر ۱۸۳۵۵۲۵
۱۴۰۰/۰۶/۰۵

قسمت ا دیانه را رایگان کنید

فاطمه میرالماسی
۱۴۰۰/۰۶/۰۱

کتاب متن روانی داره ولی شخصیت پردازی، فضاسازی و داستان کلی کتاب چندان چنگی به دل نمی‌زنه و ضعیفه. دیانه داستانی دور از واقعیت داره و نشان‌دهنده‌ی شخصیتی ضعیف و مظلوم از دختری به نام دیانه‌س. نویسنده کتک خوردن و

- بیشتر
کاربر ۱۵۲۲۱۹۳
۱۴۰۰/۰۹/۰۸

دختری که از روستا اومد از زندگی شهری مطلع نیست استفاده از ماشین ظرفشویی و مهمانداری با الکل و لیوانای پایه بلند و کیک درست کردن با فر رو بدون راهنما و دوروزه چه جوری یاد گرفته!!!. اونم دختری که

- بیشتر
کاربر ۱۵۰۲۵۴۸
۱۴۰۱/۰۱/۲۱

واقعا کلیشه ای و افتضاحه .حیف هزینه ای که کردم .انگار یه نویسنده تینیجر ۱۵ ساله این کتابو نوشته .انگار دوست داده رابطه ارباب برده بودنو.شخصیت زن بشدت اینجا تحقیر شده کرامت انسانی برای زن تعریف نشده .۱۰۰ صفحه از

- بیشتر
نگار
۱۴۰۰/۰۶/۰۹

خیلی اتفاقات غیر واقعی داره...

کاربر ۴۶۳۸۴۶۰
۱۴۰۱/۰۶/۰۹

کتابی کاملا بچه گانه ارزش یکبار خوندن هم نداره فقط به درد دختر بچه های ۱۳ ۱۴ ساله میخوره

پریسا همانی
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

اگر علاقه شدید به این دارید که هی بخونید بیدار شدم صورتمو شستم لباس بچه رو عوض کردم کتک خوردم خوابیدم پس این کتاب رو بخونید چون خلاصه کل کتاب همینه واقعا متاسفم حتی از نظر نگارش و زبان فارسی

- بیشتر
zahra n
۱۴۰۰/۱۲/۰۱

چرا جلد اول گفته بهارک دختر احمدرضا ست و دیانه برای مراقبت از اون میره ولی جلد دوم گفته که بهارک بچه خودش و هامونه و بچه احمدرضا نیست ؟ من یک رمان با محتوایی تقریبا شبیه این خوندم که

- بیشتر
عطیه
۱۴۰۰/۰۷/۰۳

واقعا عالی بود وقتی شروع به خوندن کنید دیگر نمیتونید نخونده رهاش کنید... کاش کتاب ها هم رده سنی داشته باشه.

اندیشه
۱۴۰۱/۰۹/۲۸

میتونست یه رمان جذاب باشه ولی داستان پردازی واقعا صفر.... کل داستان خلاصه شده تو چند تا جمله: صبح با نور خورشید که تو صورتم میتابید پا شدم.... بهارک رو بغل کردم صبحونه رو آماده کردم.سفره رو جمع کردم. تونیک و

- بیشتر
آدم با به زور جا کردن خودش تو دل دیگران فقط خودشو مچاله می‌کنه!
یك رهگذر
بی‌پناهی چقدر دردناکه؛ اینکه کسی رو نداشته باشی.
یك رهگذر
تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.
یك رهگذر
"خوبی کن حتی به اونی که بهت بدی کرده"
یك رهگذر
میخوای ازدواج کنی؟ -پسر بدی نیست. -شرایطت چی؟ سرش رو انداخت پایین. -مامان با یکی از دکترهای آشناش صحبت کرده بود... عمل کردم! -ولی... . سکوت کردم. -میدونم اول زندگی یعنی خیانت اما دیانه من چطور بهش بگم که دوست پسرم گولم زد و بهم تجاوز کرد؟ اصلاً باور نمی کنن.
mojde
بی‌بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.
Faezeh
موهام رو جمع کردم و جلوی موهام رو کمی مووس زدم.
mojde
امیر علی ماشین و کنار خونهٔ خانوم جون نگهداشت. نگاهم به پرچم‌های سیاه و عکس‌های قدی احمدرضا افتاد. سریع از ماشین پیاده شدم. نگاهم رو به عکسهاش دوختم. باورم نمی شد. زدم تو صورتم. -خداااا... بگو این عکسها دروغه... خدایااااا احمدرضای من زنده است...
فاطمه مستوری
نگاهم به شلوار سورمه‌ای رنگی افتاد و تی‌شرت یقه هفت سرمه‌ای روشن با دستمال‌گردن. ست لباس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.
mojde
با صدای فریادهام همه از خونه بیرون اومدن. خاله با دیدنم بلند زد زیر گریه. -خاله وااای خاله... احمدرضای من کجاست؟ تو رو خدا من و ببرید پیشش، دارم سکته می‌کنم... تو رو خدا یکی یه چیزی بگه...
فاطمه مستوری

حجم

۳۹۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

حجم

۳۹۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
تومان