دانلود و خرید کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی کامران محمدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی

کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی

کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی نوشتهٔ کامران محمدی است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی

کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی برابر با یک مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این ۳۹ داستان مینیمالیستی عبارت است از «خدا اشتباه نمی‌کند»، «حالا چه کسی آن‌جاست؟»، «پروانه لای کتاب»، «وقتی درشکه راه می‌افتد» و «اگر شبی از شب‌های زمستان سربازی». این کتاب داستان‌های خود را در دو بخش ارائه کرده است؛ «قصه‌های پری‌وار» و «داستان‌های واقعی».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب قصه های پریوار و داستان های واقعی

«"چراغ‌ها"

زن نگاهی به انتهای خیابان خالی و تاریک انداخت و زیپ کیفش را کشید. رژ لب، آینه و ریمل. اندکی مکث کرد. آینه و ریمل را برگرداند. رژ را به سرعت بر لبش کشید و کنار خیابان ایستاد. فکر کرد اولین ماشینی که جلوش ایستاد سوار می‌شود. اما به سرعت فکرش را تصحیح کرد. این موقع شب. تنها. اگر دقت نکند، اوضاع بدتر هم می‌شود.

نفسش را بیرون داد و دست‌ها را به هم مالید. بخار سفید از دهانش بیرون آمد و لابلای قطرات ریز و پراکنده باران گم شد. سرآستین مانتو را بالا کشید. دو و سی و پنج دقیقه. کاش زودتر کسی سوارش می‌کرد. قدم‌زنان به سمت خیابان اصلی راه افتاد. پیکان درب و داغانی با سر و صدا از کنارش گذشت، طوری که انگار اصلاً او را ندیده است. زن خودش را عقب‌تر کشید. روسری‌اش را بالاتر برد و طره‌ای از موی سیاه را بیرون ریخت. نوک انگشت‌هایش را با آب دهان خیس کرد. دو طرف رشته موی بلندش را دور انگشت پیچید و پایین آورد و زیر گونه رها کرد. برگشت. چراغ‌های پرنور پشت سر، انگار درست او را نشانه گرفته بودند. به اطراف نگاه کرد و قدم‌هایش را تندتر کرد. اما خیلی زود ایستاد. دوباره به پشت سر نگاه کرد. اتومبیل آرام نزدیک می‌شد. از نور تند و حجیم چراغ‌هایش نتیجه گرفت مدل‌بالاست. کاش مدل‌بالا باشد. اما انگار تمام موهای تنش ناگهان سیخ شد. موهای تنش. کاش دوش می‌گرفت. ولی این که چیز مهمی نیست. می‌تواند همین که رسیدند ابتدا به حمام برود و چند ثانیه زیر آب گرم بایستد. این‌طوری گرم‌تر هم می‌شد و شاید آرام‌تر. حالا کنار خیابان ایستاده بود. در انتظار چراغ‌های پرنوری که نزدیک می‌شدند...

در را بست. اشک‌هایش را پاک کرد و زیپ کیفش را کشید. سی اسکناس هزار تومانی را از جیب مانتو درآورد و در کیف گذاشت. آینه را برداشت. لحظه‌ای مکث کرد و دوباره سر جایش گذاشت. چند قدم تا کنار خیابان را به سرعت برداشت و ایستاد. روسری‌اش را جلوتر کشید. طره موی سیاه را زیر روسری فرو کرد و سعی کرد حواسش به همه طرف باشد. دست‌هایش را به هم مالید. آرام آرام گرمای آپارتمان از اندامش خارج می‌شد. فکر کرد اولین ماشینی که ایستاد سوار می‌شود. کاش مدل‌پایین باشد. سرآستین مانتو را بالا کشید. سه و چهل دقیقه. بی‌اختیار با حالتی میان راه رفتن و دویدن راه افتاد. اما صدای اتومبیلی که به سرعت نزدیک می‌شد، دوباره وادارش کرد بایستد. با خوشحالی برگشت. چراغ‌های پرنور که انگار درست او را نشانه رفته بودند، ناامیدش کرد. چراغ‌ها کنار او ایستادند. ترس را حالا بیش از شتاب و نگرانی حس می‌کرد. سرش را برگرداند و به پیاده‌رو رفت. قدم‌هایش را تندتر کرد. اما چراغ‌ها متناسب با سرعت او تعقیبش کردند. ایستاد. چراغ‌ها ایستادند. مسیرش را کاملاً عوض کرد و در جهت مخالف راه افتاد. چراغ‌ها به سرعت دور شدند.

دوباره کنار خیابان آمد. اتومبیل دیگری از دور چراغ‌هایش را چند بار بالا و پایین کرد. زن با تردید دستش را جلو برد. از نور چراغ‌های کم‌نور و زرد، حس می‌کرد پیکان درب و داغانی است با راننده‌ای پیرمرد و وراج که جز چشم‌چرانی، خطر دیگری ندارد. حدسش درست بود. فریاد زد: «دربست. چراغ‌ها درست جلو پای او ایستادند.»

زن زیپ کیفش را کشید. کلید را برداشت. پله‌ها را دو تا یکی بالا دوید. پشت در بی‌حرکت ایستاد. گوش داد. صدایی جز صدای نفس‌های تند و منقطع خودش به گوش نمی‌رسید. لبخندی زد و به آرامی کلید را چرخاند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

حجم

۵۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان