
کتاب شب به خرس
معرفی کتاب شب به خرس
کتاب شب به خرس نوشتهٔ عماد رضایی نیک است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شب به خرس
کتاب شب به خرس برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که آن را روایتی مرموز از جهانی آشنا دانستهاند. آدمهایی معمولی با پیشینه و آیندهای پر رمزوراز در این اثر حاضر شدهاند. «شب بهخرس» جهانی کُند را روایت میکند که آرامآرام عنصر انتقام، خیال و جادو به آن اضافه میشود. این رمان برابر با داستانِ مردی تنها به نام «فاضل قناعتجو» است که زندگی یکنواخت و سادهای دارد و دلسپردۀ دخترخالهای است که هیچوقت به او توجه نکرده است، اما با آشنایی تصادفیاش با «عادل عنصری» که مانند او عشقی از دست رفته دارد و رازی سربهمهر و با بهمیانآمدن پای شرکت انتقامجوییِ بنفشه، زندگیاش دستخوش تغییراتی میشود و جهان داستان سمتوسویی دیگر میگیرد. این اثر نخستینبار در سال ۱۳۹۸ منتشر شد. داستان از زاویهدید دانای کل روایت میشود که بهخوبی میتواند هم کل فضای عجیبغریب را روایت کند و هم به ذهن و روان شخصیتها سرک بکشد.
خواندن کتاب شب به خرس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شب به خرس
«تصمیمِ بزرگ فاضل
آدمی، با هر تصمیمی که میگیرد، چیزی از دست میدهد.
چند اتفاق دست به دست هم داد تا فاضل تصمیم بگیرد سر از شرکت بنفشه دربیاورد.
صبح پنجشنبه، وقتی میخواست برای شاید هزارمین بار برود اداره، کفش زهوار در رفتهاش نظرش را جلب کرد. مدتها بود کفش نخریده بود و تصمیم داشت پاداشی، بُن خریدی چیزی دستش بیاید تا آن را هزینه لباس و کفش و اینجور چیزها کند. زیره کفشش در آستانه جدایی و جا ماندن در مسیری بود. کنار خیابان ایستاد و با کفش کهنهاش کلنجار رفت، بلکه زیره حداقل تا شب صبوری کند. همین وررفتن موجب شد به اتوبوس نرسد.
اتوبوس بعدی آمد. راننده عصبانی بود. از آنجایی که صبح توی آسانسور گیر کرده بود احوالش خوش نبود. مدام دستش روی بوق بود. و یکی از آن بوقهای ممتدش نزدیک بود کار دستِ خودش و مسافرانش بدهد. جوانی موتورسوار هوس کرده بود خیابانی را ورودممنوع بپیچد و بیاید داخل. در نهایت هم از جلوِ اتوبوس سر درآورد. راننده اتوبوس دستش را با تمام قوا گذاشت روی بوقِ انکرالاصوات اتوبوسش. موتورسوار کفری شد. موتور را جلوِ اتوبوس نگه داشت و قمه دستهمسیاش را، که همیشه پشت کمرش جاساز بود، بیرون آورد و با فحش و ناسزا مدام راننده اتوبوس را تحریک میکرد تا از اتوبوس لعنتیاش پیاده شود. راننده پاهایش میلرزید. پیاده نشد و جوان موتورسوار تیزی قمه را چند باری کشید روی شیشه جلوِ اتوبوس و رفت پی کارش.
چهره جوان موتورسوار در خاطر همه مسافرها ماند: پسری با جثه ریز و کاپشن برزنتی که پلک چپش افتاده بود. درست مثل آرشام پسر ناهی که پلک چشم چپش افتاده بود. به خاطر همین هم بچههای کلاس، مخصوصاً آن همکلاس ِ تُخسش، کار روزانهشان شده بود دست انداختن و مسخره کردن آرشام. فاضل فکر کرد شاید این جوانِ موتورسوار را هم در دوران مدرسهاش به خاطر افتادگی پلکش دست میانداختهاند.
همین دعوای خیابانی، که ممکن بود به خون و خونریزی بینجامد، باعث شد فاضل نیم ساعت دیرتر به مترو برسد. و همین نیم ساعت دیر رسیدن او را انداخت وسط شلوغی مترو. از آن شلوغیها که باید برای سوار شدن و ایستادن توی واگن جنگید. و همه اینها باعث شد فاضل دیر برسد اداره و طبق ضوابط اداره کسی که دیر میرسید حق استفاده از وعده صبحانه را نداشت و دست بر قضا همان روز رئیس اداره دستور داد پرسنلی که دیر میآیند حق استفاده از وعده ناهار را هم ندارند. فاضل سر درنمیآورد به چه دلیل رئیس چنین دستوری داده، اصلاً این موضوع توی کتش نمیرفت. برای همین بیآنکه با منشی هماهنگ کند درِ اتاق رئیس را باز کرد و گفت: «آقای رئیس، صبح بهخیر. به نظرم به هیچ وجه این قانون منصفانه نیست.»»
حجم
۲۱۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲۱۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه