
کتاب زهتاب
معرفی کتاب زهتاب
کتاب زهتاب نوشتهٔ زهره جمشیدی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب زهتاب
زهره جمشیدی در کتاب زهتاب زندگی و رنج انسانهایی را روایت کرده است که هر کدام به گونهای در دام زندگی گیر افتادهاند. «سهراب امیرخانی» نام یکی از شخصیتهای داستان است که کودکی را در کارگاه زهتابی میگذراند و با وقایعی روبهرو میشود که تأثیر آنها همیشه بر ذهن او خواهند ماند. این رمان در پنج بخش نگاشته شده است. داستان از جایی آغاز میشود که سهراب امیرخانی مقابل در کوچک و رنگورورفته مسافرخانهٔ سعادت از تاکسی دربستی پیاده میشود، چمدان قهوهای بزرگ را از صندوق عقب برمیدارد و وارد مسافرخانه میشود. صدای خِرخِر چرخهای چمدان چُرت مدیر مسافرخانه را میپراند. برای شناخت شخصیت سهراب امیرخانی و ماجراهایی که برایش رخ خواهد داد، این رمان ایرانی را بخوانید.
خواندن کتاب زهتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زهتاب
«خاکهای باغچه مرطوب بودند. انگار کسی تازه آبشان داده بود. اتومبیل فریبا زیر سایبان نبود. در را پشت سرش بست و از پلههای ایوان بالا رفت. در ورودی خانه باز مانده بود. رفت توی راهرو. تاریکی خانه برای لحظهای دیدش را گرفت. چشمش به تاریکی عادت کرد. سرامیکهای کف سالن را دید که پشت سر هم چیده شده بودند تا برسند به دیواره اوپن. هیچ چیز توی خانه نبود. فریبا اسبابکشی کرده بود. تنها. رفته بود. رفت طرف آشپزخانه. جای خالی گاز و یخچال وسط کابینتها توی ذوق میزد. مثل جای خالی دندانی که وسط دعوا شکسته باشد. از کنار اوپن گذشت، پیچید توی آشپزخانه. لایهای ضخیم از چینی و بلور شکسته کف آشپزخانه را پوشانده بود. خم شد. یک تکه چینی شکسته برداشت. دست کشید روی گلهاش. تکهای بود از یکی از بشقابهای سرویس آرکوپال فریبا، خودش میگفت طرح ویکتوریا. چینی شکسته را انداخت روی زمین. رفت توی اتاق کار فریبا. همه چیز را برده بودند، حتی بومهای شکسته را. رفت توی اتاقخواب، کف اتاق خالی بود. لکه کمرنگ جای خالی قاب عکسها توی چشم میزد، حتی بیشتر از جای خالی ساعت پاندولی توی سالن. در کمد دیواری را باز کرد. لباسهاش روی چوبرختیهای فلزی آویزان بودند به میله آهنی. تمیز و اتوکشیده. کشوها را بیرون کشید. وسایل شخصیاش سر جاشان بودند. لباسهاش، حولهاش، ماشین ریشتراش و کتابهایی که هنوز عکس فریبا لای بعضیهاشان بود. کشوهای فریبا را باز کرد. خالی بودند. سهراب دستهاش را توی جیب پالتواش کرده بود و در پیادهرو راه میرفت. با هر قدمی که برمیداشت، لکه تازهای مینشاند روی زمین برفی. مثل جوشهایی که بر صورت دخترکان تازهبالغ توی ذوق میزد. هنوز برف میبارید. دانههای برف از صبح هر ساعت درشتتر از ساعت قبل میشدند. همه جا داشت سفید میشد. روی شاخههای درختان چنار پیادهرو، برف در حال جمع شدن بود، تا خمشان کند به سمت زمین. بخار نفسهاش جلوِ صورتش ابر میشد. به جلو حرکت میکرد و ابر نفسهاش را میشکافت. هوا سرد بود. آب سردتر. دهانش را باز کرد. نوک انگشتهای دست راستش را فرو کرد توی دهانش تا با حرارت نفسهاش جان بگیرند. شیر آب باز بود. رودهها روی زمین با فشار آب جابجا میشدند و مثل مار روی زمین میخزیدند. اوستا جابر صدا زد:
«هی پسر، بیا اینجا ببینم.»
شیر آب را بست و از روی سهپایه کوچک بلند شد. از دریچه کوچک پنجره نگاهی به بیرون انداخت و برفهایی را دید که کیپ هم به سمت زمین حرکت میکردند. اوستا جابر گفت:
«بیا کنار این میز! اینا رو تو کالیبره کردهٔ؟»»
حجم
۱۲۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه
حجم
۱۲۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه