کتاب آشیانه
معرفی کتاب آشیانه
کتاب آشیانه نوشتهٔ الناز محمدی است. نشر سخن نو این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آشیانه
کتاب آشیانه رمانی ایرانی نوشتهٔ الناز محمدی است که در ۳۵ فصل نوشته شده است. راوی این داستان اولشخص است. داستان این رمان ایرانی از جایی آغاز میشود که دختری تحمل نگاه و پچپچ آدمهایی در یک مجلس را ندارد. راوی خاطراتش با برادر به اصطلاح «غیرتی»اش و با حمایتهای پدرش را به یاد میآورد. او میخواهد برادرش، «حسین» شبیه پدرش شود، اما آنقدر که دایی و عقایدش و نجواهای یواشکی مامان در گوش حسین، تأثیر دارد، محبتهای پدر ندارد. چه ماجراهایی پیش روی این دختر و خانوادهاش است؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب آشیانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آشیانه
«سرم سنگین بود ولی هوشیار بودم. حواسم بود که آنا نبیندم. خودم را کشیدم تا نزدیک پاگرد بالا و ولو شدم روی پلکان آخر. درست جایی که یک شب نگرانم نشسته بود. تکیه دادم به دیوار. عباس گفته بود داغون شدم و باید خودم را بسازم. هیچ چیزی ارضایم نمیکرد. با هم دویدیم اما فایده نداشت. برگشتیم توی ماشینش! داشت میگفت باشگاهی میشناسد که شبها میتوانیم برویم و کمی بازی کنیم. شاید روحیهام برگردد. همان وقت چراغقرمز را یکهو دید و ترمز زد. با باز شدن در داشبوردش، با دیدن یک نایلون و قوطیهای داخلش دستش رو شد. فکر کرد میکوبم توی فکش اما... دلم میخواست رها شوم. سعی کرد جلویم را بگیرد ولی... خواستم امتحانش کنم. از رسیدن به تن رویا و بعدش پشیمانی و عذابش بیشتر نشده بود. یقهام را باز کردم و موبایلم را برداشتم. دوباره تصویر رویا بود و بعدش روی لبهای خندان آلما و آیلا از نفس بازماندم. دستم را گرفتم به دیوار و بلند شدم. زمین کج بود یا من، نمیدانستم ولی درونم ولوله بود.
از معده تا چشمهایم میسوخت و احساس میکردم مذاب میجوشد. تختخواب را میخواستم و یک تن گرم که بپیچم دورش. برفک نمیدانم از کجا رسید و دور پایم پیچوتاب خورد. خم شدم و دستی کشیدم روی سرش. واق زد. دست گذاشتم جلوی بینیام.
ــ هیییسس... آناا... بیدار میشه پسر...
بغلش کردم و رفتم توی اتاق. ولو شدم روی تخت و سگ بدبخت پرید روی سینهام. خندیدم و افتادم وسط بالشها. صورتم را لیس زد اما واقی زد و پس رفت. خنده ماسید روی لبم و نگاهم چرخید سمت کشوی کنار تخت. تا کمر خم شدم پایین و کشو را کشیدم بیرون. هنوز لباسهایش بود. یکیشان را کشیدم بیرون. یک پیراهن حریر صورتی بود. آشنا بود. یعنی پوشیده بودش؟ نه! هیچوقت ندیدم در این چند ماه رنگ دلبرانهای بپوشد تا بخواهد هواییام کند. پیراهن را جمع کردم بین دو مشتم و دوباره افتادم میان بالشها. چشمهایم را بستم. عطر تنش زد زیر دماغم. تنم داشت گرم میشد. آنقدر که تب کردم. میخواستمش... آنقدر که بیطاقت، پشت سرم را کوبیدم میان بالشها و... چندبار کوبیدم! مغزم صدا میداد. رگهایم از شدت عطش میسوخت. نفهمیدم کی و چطور، ولی صورتم خیس بود. خیس از عرق و اشک. قلب و سرم داشت میترکید. انگار که کسی میخواست ضامن زندگیام را بکشد و بازیام میداد! چرا نمیمردم پس؟!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۴۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۴۲ صفحه