کتاب کارتنک شارلوت
معرفی کتاب کارتنک شارلوت
کتاب کارتنک شارلوت نوشتهٔ ای. بی. وایت و ترجمهٔ محبوبه نجف خانی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان فانتزی برای کودکان نوشته شده است. این رمتن هفتمین جلد از مجموعهٔ «رنگینکمان کلاسیک» است.
درباره کتاب کارتنک شارلوت
کتاب کارتنک شارلوت (Charlottes web) داستان دوستی و چرخهٔ طبیعی زندگی و مرگ است. این داستان چندین جایزه را از آن خود کرده است که ارزشمندترین آنها مدال نیوبری سال ۱۹۵۳ میلادی است. داستان از جایی آغاز می شود که «فرن آرابل»، دختربچهای بازیگوش از پدرش بچهخوکی را بهعنوان هدیه دریافت میکند و نام آن را «ویلبر» میگذارد. فرن با ویلبر مانند حیوانی خانگی رفتار میکند، اما پس از گذشت یک ماه ویلبر بزرگ شده و پدر فرن آن را به «هومر»، دایی فرن میفروشد. داستان این رمان دربارهٔ نجات جان خوکی بامزه بهوسیلهٔ عنکبوتی مهربان است. این دو چگونه بات یکدیگر آشنا میشوند؟ این رمان فانتزی را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب کارتنک شارلوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان و نوجوانانِ دوستدار رمان فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کارتنک شارلوت
«گوسفندها از توی چراگاهشان آواز جیرجیرکها را شنیدند و آنقدر نگران و بیتاب شدند که پرچین را سوراخ کردند و رفتند توی مزرعهٔ آنطرف جاده و پراکنده شدند. غاز ماده هم تا سوراخ پرچین را دید، جوجههایش را از توی سوراخ بُرد بهطرف باغ میوه و همگی رفتند زیر درخت سیب و سیبهایی را که روی زمین افتاده بود، خوردند. درخت افرای کوچک کنار مرداب آواز جیرجیرکها را شنید و از نگرانی بهرنگ سرخ آتشین درآمد.
حالا توی مزرعه، ویلبر چشموچراغ همه بود. با غذای خوب، استراحت و مراقبتهای شبانهروزی حسابی پروار شده بود و باعث افتخار صاحبش بود. شارلوت کلمهٔ درخشان را روی کارتنکش نوشته بود و ویلبر زیر نور طلایی خورشید که میایستاد راستی راستی میدرخشید. هرروز صدها نفر برای تماشای ویلبر به حیاطش میآمدند و ازش تعریف میکردند. از موقعی که شارلوت با ویلبر دوست شده بود، ویلبر همهٔ سعیَش را کرده بود طوری رفتار کند که شایستهٔ شهرتش باشد. وقتی شارلوت روی کارتنکش نوشته بود محشر، ویلبر سعی کرده بود خوک محشری باشد. حالا هم که شارلوت نوشته بود درخشان، هر کاری از دستش برمیآمد میکرد تا بدرخشد.
برای ویلبر درخشیدن کار آسانی نبود، اما او با جانودل سعیش را میکرد. وقتی مردم به دیدنش میآمدند، سرش را کمی کج میکرد، مژههای بلندش را تندتند به هم میزد و بعد، نفس عمیقی میکشید. و وقتی حوصلهٔ مردم سر میرفت، میپرید هوا و یک پشتک میزد. آن وقت مردم برایش دست میزدند، هورا میکشیدند و تشویقش میکردند. عمو هومر که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، با خودش گفت: «به این میگویند خوک! این خوک واقعاً درخشان است.»
بعضی از دوستهای ویلبر توی طویله نگران بودند که نکند ویلبر از اینهمه توجه غرور بَرَش دارد و از این به بعد خودش را برای آنها بگیرد و فیس و اِفاده کند. اما اصلاً اینطور نشد. ویلبر خوک بیادعا و مهربانی بود و شهرت اخلاقش را خراب نکرد. هنوز هم نگران آینده بود و باورش نمیشد که یک عنکبوت کوچک بتواند جانش را نجات بدهد. گاهی شبها کابوس میدید. خواب میدید آدمها با چاقو و تفنگ آمدهاند سراغش تا بکُشندَش. اما اینها فقط خواب بودند. روزها معمولاً خوشحال و خاطرجمع بود. تابهحال نشده بود خوکی دوستهایی به این خوبی و مهربانی داشته باشد. متوجه شد که توی این دنیا دوستی واقعی بیشتر از هر چیز دیگری خوشحالمان میکند. ویلبر آنقدر شاد بود که حتی آواز جیرجیرکها هم غمگینش نکرد. میدانست که همین روزها وقتش است به بازار محلی بروند، و بیصبرانه منتظر آن روز بود. اگر میتوانست توی بازار خودش را خوب نشان بدهد و جایزه را ببرد، شک نداشت که زاکرمن دیگر او را نمیکشت.»
حجم
۸۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۸۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه