دانلود و خرید کتاب شریف جان شریف جان عباس عبدی
تصویر جلد کتاب شریف جان شریف جان

کتاب شریف جان شریف جان

نویسنده:عباس عبدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شریف جان شریف جان

کتاب شریف جان شریف جان نوشتهٔ عباس عبدی است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب شریف جان شریف جان

عباس عبدی در کتاب شریف جان شریف جان از سختی‌ها و مشکلات زندگی اهالی جزیره‌‌ٔ قشم می‌گوید. او در این رمان، داستان پسر نوجوانی به نام «شریف» را روایت می‌کند که مدرسه را رها کرده و به دست‌فروشی می‌پردازد. در این میان حسرت درس‌خواندن او را رها نمی‌کند. عباس عبدی فضاسازی این رمان را به‌سمت حال‌وهوای جنوب ایران برده است. او همانند دیگر نویسندگان اهل جنوب ایران، اقلیم و تأثیرات آن را به‌وضوح نشان می‌دهد. باید تأکید کرد که این عناصر به لنج و ناخدا محدود نمی‌شود، بلکه در بافت داستان‌ نشسته است و با زندگی شخصیت‌ها پیوندی عمیق دارد. دریا، نخلستان و خاک از عناصر اقلیمی این اثر است.

خواندن کتاب شریف جان شریف جان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره عباس عبدی

عباس عبدی در سال ۱۳۳۱ شمسی زاده شد. این نویسندهٔ ایرانی چندین داستان در ماهنامهٔ «هفت»، فصلنامهٔ ادبی «خوانش»، «عصر پنج‌شنبه» و فصلنامهٔ «زنده‌رود» منتشر کرده است. عبدی ساکن جزیرهٔ قشم بود و در فضاسازی‌ آثارش به عناصر مرتبط با جنوب ایران اشاره می‌کرد. او در سال ۱۳۸۶ مجموعه داستان‌های کوتاه با نام «قلعهٔ پرتغالی» و در سال ۱۳۸۸ دومین مجموعه داستانش با نام «دریا خواهر است» را منتشر کرد. از جمله آثار او می‌توان به «شریف جان شریف جان»، «باید تو را پیدا کنم»، «روز نهنگ»، «دختر و ساحل طلایی»، «جزیرهٔ آهنی» و «هنگام لاک‌پشت‌ها» اشاره کرد؛ همچنین عبدی گرداننده و نویسندهٔ وبلاگ «راه آبی» بود. او سرانجام در اول آذر ۱۳۹۷ درگذشت.

بخشی از کتاب شریف جان شریف جان

«کتک‌خورده یک گوشه برای خودم بودم و پسرم بغلم بود. شیخ جاشو فرستاد همه جا را ببینه کسی جا نمونده باشه. نفهمیدم چی شد صدا از هر طرف اومد: «آتیش، آتیش». دود از سِوِن‌های خشک و کهنهٔ پارچه‌ها به بالا می‌رفت. یکی آتیش زده بود به وسایل کهنه. بچه‌بغل دویدم به طرف لنج. جاشو کمک کرد رفتم بالا. شوهرم نبود. زنکای بنگالی هم پیدا نبود. دیدند هی مردکا رو صدا می‌زنم و دنبالش وسط مردم و بارها از این طرف به اون طرف از اون طرف به این طرف می‌گردم، همه دورم جمع شدند. زنکایی که ندیده بودم اومد جلو. گفتم حتماً از اهل هرمزه، گفتم حتماً حاج‌عبدالرحمن رو می‌شناسه. اومد و چسبید به بچه. گفت بده به من. خودت رو هلاک کردی. نگه می‌دارم برو دور و بر لنج خوب بگرد. همون وقت یک لنج دیگه از قشم اومد. آدم‌ها پیاده شدند. همه جا شلوغ شد. دستم بشکنه. گول خوردم. گولم زد. لنج داشت حرکت می‌کرد. حاج‌رحمن رو صدا کردم. سرش به کار زن و بچهٔ خودش بود. زنکا دنبالم اومد. نگاه نکردم. بچه رو بغلش دادم. گفتم همین‌جا باش تا برگردم. همه جا سر و صدا بود. همه داشتند دنبال یکی می‌گشتند. دیگه نفهمیدم. دیگه ندیدم. اگر شما بچه و زن رو دیدید، من هم دیدم. یکدفعه از پشت لنج صدا اومد. صدای «افتاد، افتاد» اومد. همه حمله کردند به اون طرف. نگاه کردند به آب. «کو؟ کو؟» کردند. یکی گفت زن بود. یکی گفت کهنه‌لباس بود. یکی گفت بچه بود. یکی گفت چیزی نبود. همه با هم گفتند هیچی نیست. هرچه بود رفت پایین. وقتی برگشتم، شوهرم پیدا شد. گفتم شاید بچه پیش اونه. پیشش نبود. هیچی پیشش نبود. گفت: «بچه کجاست؟ بچه کو؟» ساکت نگاه کردم. چشم چشم انداختم. لنج از هرمز فاصله گرفته بود. بادبان‌ها را کشیده بودند. داد زد: «بچه کو زنکای گنوق؟» هرچه گشتم پیدا نبود. حتی رفتم پایین، تو خن لنج، وسط بارها نگاه کردم. نه زن بود نه بچه. گفتم گم شد. نیست. دست بلند کرد و زد. به سرم زد، به همه جا. داد زد: «بچه رو انداختی به دریا؟ بچه رو پرت کردی؟» رفتم پیش ناخدا. به حاج‌عبدالرحمن گفتم برگردیم. گفت: «کجا؟ زیر آب؟» نشستم یک گوشه و هی زار زدم. هی یوسف یوسف صداش زدم. یوسف نبود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۹۹ صفحه

حجم

۱۲۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۹۹ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان