کتاب اروند خون
معرفی کتاب اروند خون
کتاب اروند خون نمایشنامهای از ایوب آقاخانی است. نمایشنامهای زیبا و تاثیرگذار که از نبرد و شهادت رزمندگان عملیات کربلای چهار که در رودخانه اروند گرفتار شدهاند، سخن میگوید.
درباره کتاب اروند خون
کتاب اروند خون، نمایشنامهای است که روایت شهادت رزمندگان را در عملیات کربلای چهار بیان میکند. رزمندگانی که در رودخانه اروند گرفتار شدند و شهادتشان در برابر شخصیتی به نام صبور شکل میگیرد.
علیرضا یکی از شخصیتها است. جوانی شانزده ساله و اهل مازندران. با آنکه عاشق است اما جنگ را تکلیف خود میداند. مهدی جوانی آذری است که مجروح شده است. او به مادرش قول داده است از جنگ برگردد اما دلش برای مادر علیرضا که پسرش را از دست داده است، نگران است. حسین جوان بیست ساله خراسانی است که در جنگ بیهوش شده و نمیتواند علیرضا را فراموش کند. همان جوانی که در تقابل میان عشق و وظیفه، جانش را فدا کرد و اسفندیار که از همه ارشدتر است. چهل و چند سال دارد و بعد از اسارت دیگر درد را هم حس نمیکند!
شهرام کرمی، نمایشنامه نویس و کارگردان برجسته تئاتر پس از تماشای نمایش اروند خون در یادداشتی اینطور نوشت: «نمایش هنری برای آگاهی و دانش است. آنچه از عمل صحنه به مخاطب منتقل میشود فقط تجربه دیدن و یا سرگرمی نیست بلکه توجه را به بصیرت و آگاهی تبدیل میکند. این جادوی مهم هنر نمایش است. راز زندگی وقتی با هنر نمایش عجین شود تجربه عمیق برای تماشاگر ایجاد میکند.»
کتاب اروند خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات نمایشی و دوستداران داستانهای دفاع مقدس از خواندن کتاب اروند خون لذت میبرند.
درباره ایوب آقاخانی
ایوب آقاخانی اول آبان سال ۱۳۵۴ در تبریز به دنیا آمد. تحصیلاتش را در مقطع کارشناس نمایش با گرایش ادبیات نمایشی از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی ۱۳۷۸ کامل کرد و پس از آن در کارشناسی ارشد نمایش با گرایش ادبیات نمایشی از دانشکده هنر دانشگاه تربیت مدرس ۱۳۸۱ تحصیل کرد.
ایوب آقاخانی از سال ۱۳۷۹ تا کنون داوری در جشنواره های مختلف و متعدّد تئاتر مانند جشنواره های منطقهای، جشنوارههای استانی، جشنوارههای دانشجوئی و دانشگاهی، جشنوارههای نمایشنامه خوانی، جشنواره تئاتر فجر و نمایش رادیوئی را بر عهده داشته است. او در سال ۱۳۸۸ دبیر نخستین دوره جشنواره نمایشهای کوتاه رادیوییِ «انتخاب» بود و در سال ۲۰۰۹ داور جشنواره دانشگاه آمریکایی بیروت (جشنواره برنامه های رادیویی آسیا و اقیانوسیه).
بیشترین شهرت آقاخانی در زمینهی تئاتر است اما او را با بازیاش در سریال داوران و نویسندگی مجموعه دانی و من هم میشناسند.
بخشی از کتاب اروند خون
حسین: از وقتی خودمونو شناختیم، گفتن سؤال کردن اشکالی نداره، الآن همه دارن از همدیگه میپرسن. کسی از ما چیزی نپرسیده ولی میشه مام بپرسیم؟ نه نه نه! چیز خاصی نیست. فقط میخوام بپرسم میشه آخرشو اول گفت یا باید از اول شروع کنم؟ آخرش؟ زیارت آقا و حَرَمش. بهت بگم از هشت سالگی آرزوم بوده باورت میشه؟
نه به خاطر اینکه مشهدیام و این چیا؛ اصلاً. تازه اصلیت من که مشهدی نیست. من فاروجیام. نزدیک مشهد. ولی تو مشهد بزرگ شدم. محله تقیآباد قدیم. سال ۴۵ فاروج به دنیا اومدم و بعد از چهار سالگی به خاطر آقام اومدیم مشهد. سرتو درد نیارم. آقا امام رضا قربونش برم که جای امام حسین رو نمیگیره. هر کدوم یه عطری دارن. حالا چرا از هشت سالگی آرزوم بوده حرم آقام حسینو زیارت کنم، بحثش سواس. پدربزرگ من اسمش عبدالحسین بود. منو میگرفت تنگش میگفت: «حسین جان میدونی اسم من چیه؟» میگفتم: «معلومه که میدونم.» میپرسید: «چی؟» جواب میدادم. تا اسم عبدالحسین رو ازم میشنید، میگفت: «دِ نه دِ. به من بگو عبدالرضا.» میگفتم: «مادرم شما رو بابا عبدالحسین صدا میزنه.» میگفت: «دِ اونم اشتباه میکنه. من کجام؟ مشهدالرضا؛ کربلا که نیستم... من عبدالرضام نه عبدالحسین.» بعد یهو میزد زیر گریه و میگفت: «ای قربون لبای تشنهت بشم حسین جان!» میخوند ها... یک صدایی داشت... مستت میکرد. قصه کاه و کهربا رو شنیدین؟ حکایت منو و پدربزرگم بود. همیشه کنارش بودم. مریض بود. لاعلاج. همیشه خدا زیر لب زمزمه میکرد. «خدایا عمرم بده برسم پابوسش. منو زودتر نبری!» مادرم این حرفا رو میشنید گریه میکرد. آقام هفت سالم بود با هیجدهچرخش رفت تو درّه و منو و مادرمو تنها گذاشت. پدربزرگم اومد کنار ما تنها نباشیم و محتاج غیر نشیم. شد همه کس ما. اما مریض... (مکثی طولانی میکند.) میگفت: «پام برسه کربلا شفامو میگیرم ازش... من عبدالحسینم...» ولی کربلا بسته بود...
(صدای سوت، نور را به طرف خود میکشاند. اسفندیار که مسنتر از بقیه است و لباس نظامی به تن دارد سوتی گوشه لب دارد. لبخند میزند. رو به نور)
اسفندیار: «همه اسلحهها رو تحویل بگیرن! اونایی رو وردارین که چهل و هشت ساعت تو نفت و گازوئیل گذاشتیم. ضد آب.» ولی ما بیست و چهار ساعت قبل توجیه شدیم. همه ما بچههای کادرِ گُردان. زنم ولم نمیکرد. میگفت خواب دیده. گفتم: «اگه به خواب و کابوس و هذیون باشه که من باید بشینم تنگ دلت. حواست نبود زن ارتشی شدی؟» میگفت: «دختر دوقلوها هر مشقی که مینویسن میگن کاش بابا میدید خطمونو...» خون به جیگر میشدم وقتی اینو میگفت. از حرفهای فرمانده گردان معلوم بود کار سختی در پیشه. اونا میدونستن. به ما دیرتر گفتن. چون چهل و هشت ساعت قبل اسلحهها رو گذاشته بودن تو نفت و گازوئیل. کاش مریم میفهمید جون این بچهها دست من بود. اون وقت کمتر غر میزد. منم سخت گرفته بودم. یک ماه و نیم مونده به عملیات تو خونه خرابههای اطراف خرمشهر مستقر شدیم. کیلومتر کیلومتر به تمرینهای سختشون اضافه میکردم. شب اول یک کیلومتر تو آب، شب دوم دو، شب سوم سه. میخواستم آمادگیشونو تو یه هفته یا ده روز برسونم به فاصله بین خرمشهر و پل مارد. (مکث) کاش میشد به زنها فهموند خواب و کابوس هم وقت داره. چرا همه کارِتون بیوقته؟
حجم
۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه