کتاب حالا بی حساب شدیم
معرفی کتاب حالا بی حساب شدیم
کتاب حالا بی حساب شدیم نوشتهٔ وودی آلن و ترجمهٔ نگار شاطریان و ویراستهٔ مجید وهومن است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است. این کتاب از مجموعه طنزهای وودی آلن است.
درباره کتاب حالا بی حساب شدیم
وودی آلن کارگردان مشهور سینمای جهان و طنزپرداز توانا فقط به فیلمهایش مشهور نیست. بلکه نوشتههایش هم خواندنی و جذاباند و آن طنز بعضاً تلخ و سیاه معروف به وودی آلنی را در خود دارند. نوشتههای کوتاه و داستانهای وودی آلن معمولاً حول اتفاقی خاص یا شیئی خاص، دیدار با آدمی ویژه اما در زمانی غیرممکن یا قرارگرفتن در موقعیتی تکراری ولی با آشناییزداییِ مخصوص نویسنده میچرخند. کتاب حالا بی حساب شدیم نیز مجموعهٔ نوشتههای کوتاه آلن دربارهٔ رویدادها و تجارب خاص اوست. وودی در این کتاب انتقام خود را از مسائل مهمی همچون چاقی، جرایم سازماندهی شده، تحصیلات بزرگسالان، لیستهای خشکشویی افراد مهم، انقلابیهای آمریکای لاتین و رونکاوی و روانشناسان میگیرد.
برای مثال در یکی از نوشتهها با نام «فلسهٔ من»، دکتر یک ماه به او استراحت مطلق توصیه میکند، وودی در این یک ماه با فیلسوفان و کتابهای فلسفی آشنا میشود و بعد خودش تصمیم میگیرد متنی فلسفی بنویسد. یکی از جملات قصار وودی از این قرار است: «غیرممکن است کسی بتواند مرگِ خودش را بهصورت عینی تجربه کند و شلوارش را تمیز نگاه دارد.»
یا در نوشتهٔ «خاطرات دههٔ بیست» با ارنست همینگوی و گرترود استاین در خیابانهای پاریس قدم میزند که یادآور فیلم «نیمهشب در پاریس» خودش است.
خواندن کتاب حالا بی حساب شدیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران آثار طنز وودی آلن پیشنهاد میکنیم.
درباره وودی آلن
وودی آلن با نام اصلی Allen Stewart Konigsberg اول دسامبر سال ۱۹۳۵ در بروکلین نیویورک در یک خانوادهٔ یهودی ثروتمند متولد شد و به خاطر موهای قرمز رنگش در بین دوستان و همکلاسیهایش به قرمز معروف بود. وودی آلن فعالیت حرفهای خود را با نوشتن کتابهای طنز آغاز کرد و به بعدا به بازی روی صحنه و کارگردانی روی آورد. او ۱۹ بار نامزد جایزه اسکار و ۴بار برندهٔ آن شد؛ یکبار برای بهترین کارگردانی و سه بار برای بهترین فیلمنامهٔ اقتباسی.
وودی آلن علاوه بر فعالیت درخشانش در سینما، کتابهای مختلفی نوشته است. توانایی او در نوشتن را، از فیلمنامههای شاهکارش میتوان متوجه شد. از میان آثار او میتوان به کتابهای این آب آشامیدنی نیست، دوباره این آهنگو بزن سم، حالا بیحساب شدیم، بی بال و پر، عوارض جانبی ( مقالات و نمایشنامههایی هستند، پیش از آن در روزنامه و نشریات مختلف ازجمله نیوریپابلیک، نیویورک تایمز و نیویورکر چاپ شدهاند)، حباب معلق، سنترال پارک وست، اولد سیبروک، ریورساید درایو، متل ماه عسل، هرج و مرج محض، بنبست نویسنده، مرگ در میزند و مرگ / خدا اشاره کرد.
بخشی از کتاب حالا بی حساب شدیم
«(پس از خواندن اثری از داستایوفسکی و مجله جدید «رژیمیها» در هواپیما)
من چاقم. به شکل مشمئزکنندهای چاقم. چاقترین انسانی که خودم میشناسم. چیزی جز اضافه وزن در سرتاسر بدنم ندارم. انگشتانم چاقند. مچهایم چاقند. چشمانم چاقند. (میتوانید چشمها را چاق تصور کنید؟) دهها کیلو اضافه وزن دارم. چربی از بدنم مثل شکلات داغ از بستنی میچکد. اندازه دور کمرم اسباب ناباوری همه کسانی است که مرا دیدهاند. شکی نیست که من مثل خیلیهای دیگر چاقم. ممکن است خوانندگان بپرسند پروردهشدن اندام همچون یک فیل، یک مزیت است یا عیب؟ نمیخواهم بذلهگویی کنم یا دوپهلو حرف بزنم اما در پاسخ باید بگویم چربی به خودی خود، چیزی عاری از اخلاقیات بورژوایی است. چربی تنها چربی است. اینکه چربی خودش دارای ارزش باشد یا اینکه چربی مثلا بد یا تأسفآور باشد احمقانه است. مزخرف است! آخر مگر چربی جز تراکم وزن، چیزی دیگری هم هست؟ و وزن چگونه به وجود میآید؟ انبوهی از ترکیب سلولها. آیا یک سلول میتواند اخلاقی باشد؟ آیا سلول فراتر از خوبی یا بدی است؟ کسی چه میداند. سلولها، خیلی کوچکند. نه دوست من، ما هیچگاه نباید میان چربی خوب و چربی بد تمایز قائل شویم. باید به خودمان بیاموزیم که با چاقی، بدون اینکه قضاوت کنیم، بدون اینکه فکر کنیم چربی این آدم، چربی اعلا و چربی آن یکی بدبخت بیچاره، چربی چندشآور است، برخورد کنیم.
مثلا آقای کا. را در نظر بگیرید. این یارو مثل خوک چاق بود، آنقدر چاق که نمیتوانست از یک چارچوب در معمولی، بدون کمک گرفتن از اهرم عبور کند. در واقع آقای کا برایعبور از یک اتاق به اتاق دیگر، اول لخت میشد و بعد خودش را چرب میکرد. من هم از اهانتهایی که آقای کا، هنگام ردشدن از خیابان از جوانان شرور شنیده، بینصیب نبودهام. حتماً بارها و بارها با فریادهایی مثل «چاقالو» و «بالون» او را رنجاندهاند. حتماً خیلی به او برخورده که استاندار در روز عید میکائیل در مقابل مقامات بسیاری به او رو کرده و گفته: «هی، تو بشکه!»
یک روز وقتی آقای کا. دیگر صبرش لبریز شد، رژیم گرفت. بله، رژیم گرفت. اول شیرینی را از غذایش حذف کرد. بعد نان، الکل، نشاسته و سس. خلاصه اینکه، درست همان چیزهایی را که اجازه نمیدهد یک مرد بند کفشش را ببندد کنار گذاشت. او به تدریج لاغر شد. لایههای چربی از دست و پایش آب شدند. او که زمانی تپل مپل بود ناگهان با ظاهری عادی در اجتماع ظاهر شد. بله، حتی ظاهری جذاب. ظاهراً خیلی شاد بود. میگویم «ظاهرآ»، زیرا هجده سال بعد هنگامی که در بستر مرگ بود و تب به تمام بدن لاغرش هجوم آورده بود شنیدند که فریاد میزد: «چربیهایم! چربیهایم را بیاورید. آه، خواهش میکنم! باید چربیهایم را همراه داشته باشم! آه، یکی مقداری اضافه وزن به من بدهد. چه احمقی بودم که از چربیهای خود جدا شدم! حتماً با شیطان همعهد شده بودم.» فکر میکنم نکته این داستان کاملا روشن باشد.»
حجم
۹۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه
حجم
۹۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه