کتاب شریان
معرفی کتاب شریان
کتاب شریان نوشتهٔ تقی شجاعی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب شریان
کتاب شریان حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که قصهٔ آن در رگهای جنین جریان دارد. نویسنده دنبال دلیلی برای پاگذاشتن به دنیا و زندگیکردن در جهانی است که ساختارهای اجتماعی و سبک زندگی در آن، نسبت چندانی با آرامش روحی او ندارد. تابهحال با کسانی که خودکشی کردهاند، برخورد داشتهاید؟ چه عاملی باعث این کار میشود؟ فقر؟ گناه؟ مشکلات اعتقادی؟ اختلافات خانوادگی؟ «پارسا قریب»، شخصیت اصلی داستان «شریان»، در حال دستوپنجه نرمکردن با همهٔ این مشکلات است. او قدم در یک سفر مهم گذاشته است که قرار است دین و دنیای او را زیرورو کند. حالا چه کسانی موفق میشوند از تلهٔ خودکشی رها شوند؟ شاید هم ماجرا فراتر از خودکشی است! چه کسی موفق میشود اولویت اول زندگیکردنش را پیدا کند؟ تقی شجاعی پیش از این کتاب، نامزد جایزهٔ «قلم زرین» شده بود. با او در این رمان همراه شوید. این اثر ۱۲ فصل دارد.
خواندن کتاب شریان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شریان
«(اگر به گریه باشد، پیراهنِ یوسف را گرگ دریده و اشکهای یهودا شاهدترین گواه بر حقّانیتِ برادران است!)
در سرزمین کربلا مردمان بسیاری در کنار ستون ۱۳۹۹ جمع شدهاند و اشک میریزند. مداحی از میان ایشان، با سوز غریبی در صدا قطعهٔ خاصی را میخواند و نزول زائران را به سرزمین بلا گرامی میدارد. هانیه کفشهایش را داخل پلاستیک انداخته و با پای برهنه رو به گنبدی که دوونیم کیلومتر از آنها فاصله دارد، ایستاده است. سرش پایین است و به جورابهای خاکآلودش و پاهای تاولزدهٔ اطرافیانش نگاه میکند. پاهایش تاب ایستادن ندارند. از سروصورتش غم و رنج و گِل، ماحصل اشک و خاک، میبارد. یک دستش را به شانهٔ آقای قریب میگذارد تا خستگیاش را با او تقسیم کند. قریب نیز به عصایش تکیه زده و رو به گنبد با شانههای لرزان، واگویههای نامفهومی دارد و اشک میریزد. بعد از دقایقی ایستادن و اشکریختن، قانونِ زمینْ هانیه را زمین میزند. قریب کنارش مینشیند تا به او آب بدهد؛ اما چشمان هانیه بسته شده است. چیزی شبیه به مرگ را در صورت او میشود دید.
به تلاطم افتاده بودیم و از مرز تاریک دنیای خودمان درصدد بودیم با عالَم بیرون ارتباط بگیریم. عالَمی که حالمان را دگرگون کرده بود. قل دیگرمان که در تمام سفر حواسش به ما بود باز با بدبینی ما را میپایید. نوری بالاسرِ مادر درخشید. نوری که صورتش را برق انداخت. مادر با همان صورت پر از خاک و اشک به روی نور لبخند زد. دستش را روی شکم نهاد؛ درست جایی که ما خودمان را به آن چسبانده بودیم تا خبری از عالم بیرون بگیریم.
چند زن دور هانیه جمع میشوند. با کمک هم او را از زمین بلند میکنند و به موکب پرستاری میبرند.
در موکب سفیدرنگی که سفیدپوشانی در حال رفتوآمد در آناند و میزان فاصلهٔ آدم را با مرگ به او گوشزد میکنند، قریب است و غربت و هانیه و سرُمی که به دستان نازک او بستهاند. پرستاری که برای زائرها نوبت ویزیت پزشک مینویسد، یک چشمش به هانیه است و به حرفهای او و شوهرش گوش میکند:
- چیزی نمانده بود.
- به چی؟
- به رفتنم.
- تنهایی کجا میخواستی بروی؟
- سمت همان قلههای سنگی که میگفتی.»
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
نظرات کاربران
داستانی متفاوت و پر از حرف و درد بود،صحبت از شریان بود،شریان زندگی و دلیل زندگی..