کتاب رئال مادرید
معرفی کتاب رئال مادرید
کتاب رئال مادرید نوشتۀ محمد طلوعی است. این کتاب را نشر افق برای نوجوانها منتشر کرده است.
درباره کتاب رئال مادرید
داستان رئال مادرید دربارۀ جمعی از نوجوانان آبادانی است که سودای مسابقه با تیم جوانان رئال مادرید آنها را به کشور امارات و شهر دبی میکشاند، اما با رسیدن به دبی، رؤیاهایشان تبدیل به کابوس میشود و حقیقت به تلخی خودش را به آنها نشان میدهد. بچهها حتی جایی برای خوابیدن پیدا نمیکنند تا اینکه «ابو»، فوتبالیست قدیمی به کمکشان میآید و کاری میکند که بچهها به زمین مسابقه برسند. این همهٔ داستان نیست.
خواندن کتاب رئال مادرید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این داستان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره محمد طلوعی
محمد طلوعی متولد ۱۳۵۸ در رشت است. او فارغالتحصیل سینما از دانشگاه سوره و ادبیات نمایشی از پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. اولین مجموعه شعر خود را با عنوان خاطرات بندباز سال ۱۳۸۲ منتشر کرد. اولین رمان طلوعی، قربانی باد موافق در سال ۱۳۸۶ منتشر و برندهٔ پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال و همچنین نامزد هشتمین جایزهٔ کتاب سال شهید حبیب غنیپور شد. در اسفند ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برندهٔ دوازدهمین جایزهٔ ادبی گلشیری شد. طلوعی از اعضای نسل نو نویسندگان فارسی است. او در اردیبهشتماه ۱۳۹۵ برگزیدهٔ نخستین دورهٔ جایزهٔ ادبی «چهل» شد که از سوی مکتب تهران به نویسندگان جوان زیر چهل سال و خوشآتیه اهدا میشود. از آثار محمد طلوعی میتوان به خاطرات بندباز (مجموعه شعر)، قربانی باد موافق (رمان)، من ژانت نیستم (مجموعه داستان)، تربیتهای پدر (مجموعه داستان بههمپیوسته)، رئال مادرید (رمان نوجوان) آناتومی افسردگی، هفتگنبد (مجموعه داستان)، داستانهای خانوادگی (مجموعه داستان)، زیر سقف دنیا (ناداستان) اپوش اپوش [پیوند مرده] (کتاب کودک)، وایوو (کتاب کودک) اشاره کرد.
بخشی از کتاب رئال مادرید
«هر کدام از بچهها برای نیامدن بهانهای داشت، حنیف وردست پدرش توی مکانیکی کار میکرد، سه روزی که دروغی گفته بودند میروند اهواز، پدرش دستتنها میشد و خودش باید موتورِ ماشینهای تعمیری را با بنزین میشست. ضیاء خرج خانه میکشید با دکهٔ فلافل. نعیم از خرمشهر میآمد، اگر او دیر میرسید باز یک چیزی. شنون کارگر مغازهٔ داییاش توی بازار ته لنجیها بود. کلی کشوواکش کرد تا مادرش اجازه بدهد بیاید. پدر بهرام شرکت نفتی بود، روزی دویست بار میپرسید خب امروز چی کردی، چی قراره بکنی، چه درسی رو باید دوره کنی، شاید یک جایی دروغش معلوم میشد لو میرفت همه را هم لو میداد. محمد کمال برادرش را میبرد مدرسه، میآورد. میبرد پارک، میآورد، میبرد فیزیوتراپی، میآورد. اگر سه روز میرفت اهواز، همهٔ این کارها را باید پدر و مادرش میکردند که معلم بودند و نمیرسیدند؛ ولی رضایت داده بودند او هم همراه تیم برود اهواز. محمد کمال پیش خودش از دروغی که گفته بود ناراحت بود اما نمیتوانست تیم را تنها بگذارد. هر کسی بهانهای داشت؛ اما همه سروقت آمده بودند جز مرتضی و عبد.
خداداد شناسنامهها را داد به آقا جلالی و آقا جلالی شناسنامهٔ خودش را گذاشت روی بقیه و باز به ساعتش نگاه کرد. ساعت آقا جلالی ساعت معمولیای بود، نه طلا بود نه الماس داشت، همیشهٔ خدا هم یا عقب بود یا جلو ولی قیمتی بود. قیمتی بود؛ چون خود، خود پله داده بودش به آقا جلالی. آقا جلالی میگفت آن وقتی که پله آمده تهران، امجدیه، پسربچه بوده همسال حالای آنها، توپجمعکن بوده. پله روپایی میزده که توپ از پایش دررفته و افتاده جلوی پای آقا جلالی. آقا جلالی هم توپ را برداشته روپایی زده، حالا نزن کی بزن. همینجور روپایی میزده و پله محو تماشای او بوده که هوا کمکم تاریک شده و چراغهای استادیوم را روشن کردهاند و یک نفر آمده توپ را از آقا جلالی بگیرد؛ اما پله جلویش را گرفته و گفته بگذارید روپایی بزند و ایستاده او را تشویق کرده و دستهاش را تکان داده که جمعیت هم آقا جلالی را تشویق کنند و آقا جلالی که دیده اگر همینجور روپایی بزند تا صبح همه باید آنجا بمانند توپ را گرفته زیر بغلش. بعد پله آمده ساعتش را بسته به دست آقا جلالی و گفته این پسر یک روزی جانشین من میشود. همین بود که این ساعت را با همهٔ عقب جلویی که میماند یکلحظه از دستش باز نمیکرد.»
حجم
۱۰۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
کتابی خوبی بود
خیلی داستان جالبیه پر از دردسرهای متفاوت داخل کتاب هست واسه کسایی که فوتبالی هستن توصیه میکنم