کتاب دستان
معرفی کتاب دستان
کتاب دستان نوشتهٔ فرشته تات شهدوست است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دستان
کتاب دستان حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که با شعری از «فاضل نظری» آغاز شده است. این رمان قصهٔ «دستان سپهسالار» را بازگو میکند؛ نوهٔ جوانمرد و دوستداشتنی «حاجکربلایی» که در یک محلهٔ ساکت و صمیمی مشغول به شغل آرایشگری است. اهالی محل بهاعتبار و احترام پدربزرگش او را «نوهحاجی» میخوانند. او جوانی است غیور که تنها با مادرش (سمیرا) روزگار میگذراند. موقعیتهای غافلگیرکننده و هیجانانگیزی در این رمان وجود دارد که طی آن دَستان مجبور میشود چشمانش را بر آبرو و اعتبار خود ببندد و شجاعانه پای عشق و احساساتش بایستد. به نظر میرسد همهچیز با یک معامله شروع شده و او باید با «جانا» که خواهرزادهٔ رقیب و بزرگترین دشمن او است، ازدواج کند. جانا که بهدست سرنوشت مجروح شده، فکر میکند دستان با کینهتوزی و با نیت انتقام بهسراغ او آمده است. دستان حاضر شده برای کمک به این دختر، آبروی خود را به خطر بیندازد اما جانا از پنجرهای دیگر به آتش عشق دستان مینگرد. دخترک قلب یخیاش را همچون دیواری در برابر یکی از شرافتمندترین مردان آن محله علم کرده و کسی را که غرورش زبانزد خاص و عام است، گرفتار خودش کرده است. با این وضعیت همراه شوید تا پایان آن را بدانید؛ در رمانی به قلم فرشته تات شهدوست.
خواندن کتاب دستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دستان
«روزهایش تکرار مکررات بود. یکی پس از دیگری میآمد و میرفت و اوقات زهرآلود زندگیِ مشترکش با یادگار سپری میشد. چندبار دیگر بابت طلاها بازخواست شده بود. مخصوصاً وقتی که یادگار فهمید جانا طلاهایش را نفروخته و قصد پس دادنشان را هم ندارد. از دخترک کینهٔ بدی به دل داشت. تنها چیزی که در فکرش میجوشید، به زانو درآوردن جانا بود. شبی نبود که از دست یادگار سیلی نخورد و با درد پلک روی هم نگذارد. گاهی وقتها میزد به سرش که از خانه فرار کند. ولی کجا را داشت که برود؟ پدرش او را نمیخواست. مادرش ایران نبود. خالهاش مریض بود و داییاش... امان از آن مردِ بیوجدان. کسی که باعث شد جانا در یک نقطهٔ کور و وحشتناک از زندگیاش بایستد، همین نامرد بود. جانش به لبش هم میرسید باز دست نیازش را سمت او دراز نمیکرد.
یادگار شب میآمد و صبح زود از خانه بیرون میزد. کبودی پهلو و زخم دستش بهتر شده بود. فقط بریدگی کنار پیشانیاش بود که توی ذوق میزد.
هوا رو به تاریکی میرفت و شب کمکم چادر سیاهش را تنپوش آسمان میکرد. همین امروز خاله فروزان آمد و با خودش یک قابلمه لوبیاپلو آورد؛ غذایی که جانا خیلی دوست داشت. نتوانست از خیرش بگذرد. چند قاشق خورد و مابقی را در یخچال گذاشت. صدای اذان از مسجد شنیده میشد. کنار پنجره ایستاد. نگاهش را از حیاط گرفت و به آسمان انداخت. با دیدن قرص ماه، ناخودآگاه یاد خاله فروزان افتاد. هروقت نگاهش به ماه میافتاد، سورهٔ قدر را میخواند و یک ظرف آب سویش میپاشید و بسم الله میگفت. جانا هیچوقت نفهمید چرا خالهاش این کار را میکند. اما وقتی به خودش آمد، متوجه شد خودش هم دارد سورهٔ قدر را زیر لب زمزمه میکند. شاید آرامَش میکرد. قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید و تا زیر چانهاش سُر خورد.
آخرین آیه را خواند. سرش را به درگاه پنجره تکیه داد. وقتی تنها میشد، فکرش شیطنت میکرد. جستوخیزکنان میرفت عقب و عقب و عقبتر و سوی گذشته پرواز میکرد. وقتی که دانشجو بود. داروسازی را دوست داشت. یکی از رؤیاهای کودکیاش این بود که وقتی بزرگ شد، دارویی را با افتخار به نام خودش ثبت کند. آن وقتها که همهچیز خوب بود، زیاد خیالاتی میشد. مانند هر دختر دیگری رؤیاپردازی میکرد. لبخند زد. تصورش هم شیرین بود. آهی از سینه کشید و زیر لب گفت: «یادشبهخیر. راست گفتن که روزهای خوب زود میگذرن. به قول خاله فروزان اینهایی هم که میآن و میرن، روزهای نحس آدمن! کاش عمر این روزها هم کوتاه باشه. کاش!»»
حجم
۷۵۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴۴ صفحه
حجم
۷۵۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴۴ صفحه
نظرات کاربران
من همه ی رمان های خانوم تات شهدوست رو خوندم و به سلیقهم میخوره و همیشه داستان های خاصی مینویسن و قلمشون «از نظر من» مثل بقیه نیست. اگر به رمان های عاشقانه ایرانی سبک امروزی که داستانی فراموش نشدنی
معمولی بود. خیلی معمولی!!!
صرفاسرگرم کننده است و چیز های تکراری که در قالب های متفاوت اتفاق میوفته حوصلتون رو سر میبره اگر دنبال قصه های دغدغه مند هستین و منطق در شخصیت پردازی و بلوغ در جریان احساسی قصه براتون مهمه اصلا سراغش
سرگرم کننده