کتاب مه جبین
معرفی کتاب مه جبین
کتاب مه جبین نوشتهٔ فرشته تات شهدوست است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب مه جبین
کتاب مه جبین برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که نام شخصیت اصلی اثر را به خود گرفته است. داستان چیست؟ قیومیت «مهجبین» بر عهدهٔ «شاهپور» قرار گرفته است. این دختر، خواهری دارد به نام «ماهک» که با او زندگی میکند. ماهک و مهجبین از سمت مادر، خواهران تنی هستند. پدر ماهک مردی است به نام «شکیب». شاهپور، جوانی رعنا و اصیل و با شخصیتی جذاب است که از سر وظیفه قیومیت مهجبین را بر عهده گرفته و این وظیفه تا زمانی که او ازدواج کند، بر عهدهٔ شاهپور خواهد بود. روزگار شاهپور و مهجبین را به هم نزدیکتر می کند؛ ابتدا این علاقه از سمت شاهپور تشدید میشود اما آنچه او از جانب مهجبین حس میکند، تنها علاقهای از سر احترام است. نویسنده، چرخشهای داستانی دیگری را هم رقم زده است. با او همراه شوید.
خواندن کتاب مه جبین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مه جبین
نگاهش باز آمد تا روی لبهای مهجبین و سرفه کرد. با «ببخشید»ای که زیر لب گفت از پشت میز بلند شد. کجا میرفت؟ کجا برود که نفس بکشد؟ نگاهش به بالکن کوچکی افتاد که انتهای رستوران بود. دو نفس… نه… سه نفس عمیق بکشد، آرام میشود. حواسش را جمع کند و دلش از تکاپو بیفتد برمیگردد. تا آن موقع هم مهجبین غذایش را خورده و… میروند.
صدای آهنگ هنوز هم شنیده میشد. در بالکن را باز گذاشت تا مهجبین را ببیند. از آخرینباری که تنهایش گذاشته بود خاطرهٔ خوشی نداشت. وقتی برگشت نگاهش به فضای بازی افتاد که پر بود از درختان نارنج. عطر نارنج. عطر بهار نارنج. لعنتی… همین را میخواست؟ این که فقط حالش را بدتر میکرد.
عاشق که باشی. عشق هم در سینهات به قلقل بیفتد. قلبی که ملتمسانه خواهان یار باشد. آن وقت عطرش هم پخش باشد در هوا… کارش به جنون میکشید! مثلاً آمده بود آرام شود؟ آمده بود بیرون کند هوای زلیخا را از سرش؟! خواست برگردد که در بالکن باز شد و مهجبین بیرون آمد. در را بست و با تعجب به شاهپور که تا گردن سرخ شده بود نگاه کرد: «چرا اومدی اینجا؟ چیزی شده؟!»
نگاه شاهپور از چشمان مهجبین… از موهایش… از نگاهش… از گونه و بینی خوشفرمش آمد و آمد تا رسید به لبهایش و… به لیموترشی که در دست داشت. نه؛ آن لیموترش نبود… وسیلهٔ شکنجهٔ شاهپور بود. این هم شکنجهگرش… خوب دلربایی میکرد.
وسیلهٔ شکنجه را مهجبین برد سمت دهانش که شاهپور با غیظ از دستش کشید: «د نخور اینو!»
مهجبین خندان و بهتزده پرسید: «چرا؟!»
شاهپور با حرص، لیمو را کف دستش چلاند و… سربهزیر شد. مهجبین خندید: «تو لیموترش دوست داری!»
سرش را جلو برد و کنار صورت شاهپور زمزمه کرد: «مخصوصاً اگه من جلوت بخورم!»
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴۸ صفحه
نظرات کاربران
در دوران جاهلیت خوندمش و در همون دوران حاهلیت انقدر بد بود که از هر صد صفحه شاید بیستاشو میخوندم و اصلا نتونستم تمومش کنم