کتاب دگردیسی
معرفی کتاب دگردیسی
کتاب الکترونیکی «دگردیسی» نوشتهٔ غزل پورنسایی در انتشارات آراسبان چاپ شده است. این کتاب داستان نوجوانی به نام فلور را روایت میکند که معتاد به استنشاق چسب و بنزین است و پسرعمویش تلاش میکند او را به مسیر درست بازگرداند.
درباره کتاب دگردیسی
داستان دگردیسی از جایی شروع میشود که فلور و خانوادهاش ۲ سال است به خانه حاجیعمو نقل مکان کردهاند. پس از مرگ پدر فلور، مادرش زیور به دنبال ازدواج با برادرشوهرش پرویز است و این موضوع باعث نگرانی میثم، پسر پرویز، شده است. میثم که نگران وضعیت خواهرانش و مادرش است، با مشورت خواهرانش هاجر و سمیه تصمیم میگیرد مشکلات فلور را حل کند تا بهانهای برای حضور زیور در خانهشان نباشد. داستان روند تلاشهای میثم برای کمک به فلور را دنبال میکند که درگیر اعتیاد به مواد استنشاقی است. رمان به موضوعات اجتماعی مانند اعتیاد نوجوانان، روابط خانوادگی و مسائل تربیتی میپردازد. ساختار روایی کتاب حول محور شخصیتهای اصلی داستان یعنی فلور و میثم شکل گرفته است.
کتاب دگردیسی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای اجتماعی ایرانی با محوریت مسائل نوجوانان و خانواده مناسب است.
درباره غزل پورنسایی
غزل پورنسایی، متولد سال ۱۳۶۳ در تهران و ساکن بندرانزلی است. او دارای مدرک دکترای روانشناسی تربیتی است و به عنوان مدیر مرکز مشاوره، مدرس دانشگاه و پژوهشگر فعالیت میکند. نویسندگی را از سال ۱۳۸۹ در سایت داستان آغاز کرد و در سال ۱۳۹۴ با انجمن ادبی چوک آشنا شد و دورههای نویسندگی را زیر نظر مهدی رضایی گذراند. از دیگر آثار او میتوان به من به گربهها هم فکر میکنم، پروانه میشود، به خاطر لیلا، آسمانیها، آبنبات چوبی، بلوغ، بختک، قصههای من و بابام و پنج به علاوه یک اشاره کرد.
بخشی از کتاب دگردیسی
«نفسش را بیرون فرستاد و بدون اینکه سر بچرخاند زیر لب جواب سلامش را داد و وارد حیاط شد. فلور از پشت سر به او چشم دوخت. میثم اندام پری داشت، شاید اگر چند کیلو به وزنش اضافه میشد میتوانست بگوید پسر چاقی است. بینیاش را چین داد، اصلا چاقی در خانواده شان موروثی بود. خودش صد و چهل کیلو وزن داشت و برادر و خواهر هفت سالهاش هم اضافه وزن داشتند. هر چقدر تلاش کرده بود تا وزنش را کم کند، موفق نشده بود. غذایش را کم کرده بود، از شکلات و شیرینی گذشته بود، اما وزنش تکان نخورده بود. نگاهش روی رخت و لباس سادهٔ میثم چرخید. شلوار جین و تی شرت آبی آسمانی. به یاد پسر دیشبی افتاد که او را تا جلوی خانه رسانده بود. نسیم گفته بود یکی از دوستانِ دوست پسرش است. پسری جذاب و خوش قیافه بود، خوب لباس میپوشید و چشمان درشت و سیاهش انگار میخندید. دیشب هم متوجهٔ نگاه های گاه و بیگاهش شده بود که از آینه به او زل میزد و میخندید. هیکلش هم خوب بود، مثل پسرعمویش خپل نبود. و با نگاهی به خودش، آه کشید. خودش که مرز خپل بودن هم گذشته بود. هر دو دستش را روی کمرش گذاشت، چربی های اضافهٔ بدنش زیر دستانش آمد و او را جری تر کرد. سر بلند کرد و نگاه خیرهاش روی میثم ثابت ماند که در حیاط را باز کرده بود و به سمت دویست و شش نقرهای رنگش میرفت تا از حیاط خارج شود. نگاهش روی دریچهٔ باک ماشین ثابت ماند، چقدر خوب بود اگر میتوانست هر بار که احتیاج داشت باک ماشین را باز کند تا اگر باز هم عمویش وحشی شد و نئشگیاش را از سرش پراند، بتواند دوباره در هپروت فرو رود. نفس عمیق کشید. جدارهٔ بینیاش تیر کشید. دستش را روی بینیاش گذاشت و کمی فشرد. تصاویری از صحنهٔ کتک خوردن دیشب از مقابل چشمانش رژه رفت. با یادآوری چهرهٔ عمو پرویزش، بینیاش را از نفرت چین داد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۷۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۷۱ صفحه