کتاب سونات لال
معرفی کتاب سونات لال
کتاب سونات لال نوشتهٔ میترا معینی است. نشر نیماژ این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب سونات لال
کتاب سونات لال حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستانها عبارت است از «اصلان»، «پریدخت»، «دیاکو»، «شاهرخ» و «شاجان». کتاب «سونات لال» حاوی حکایتهایی است که ترسها و امیدهای مردان و زنان ایلیاتی را دستمایه قرار میدهد و آنها را با روایت قیام عشایر جنوب در دوران جنگ جهانی اول و نیز رخدادهایی که منجر به فروپاشی ساختار اقتدار عشایری در ابتدای حکومت پهلوی شده است، پیوند میدهد.
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب سونات لال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سونات لال
«چکشِ روی مغار، منقار دارکوبی بود که بیوقفه و یکنواخت بر چوب سخت گردو فرومیآمد. دختر سرش را گذاشته بود بیخ دیوار و محو حرکت دستهای یونس بود. ابزارِ تراش، روی سطحِ رنده شدهٔ چوب، بازی میکرد و برجستگی و فرورفتگیهایی میساخت که پریدخت نمیتوانست طرح و نقششان را تشخیص دهد. کندهٔ بزرگی به ابعاد قد و قامت یک آدم بزرگسال که همانجا میان کارگاه، روی زمین افتاده بود و یونس برای حکاکی آن دوزانو مینشست و از کمر خم میشد. از باغ صدای اصلان میآمد که پیدرپی دختر را صدا میزد. از گوشهٔ نیمهباز پنجره بلهای گفت و اصلان وارد کارگاه شد.
بعدازظهری از مردادماه بود و گرما بیداد میکرد. کارگاه نجاری یونس، زیرِ سایه انبوهِ تبریزیها و نارونها خنک بود و نیمهتاریک. سرشار از بوی چوب و صمغ و سریش بود و سرشار از عطر گیاهان باغچهٔ کوچکش.
اصلان خم شد و از زیر ریسهٔ علفها و گلهای به نخ کشیدهٔ دم درگاه رد شد و روی رف، کنار پریدخت نشست.
سرسپید یونس از روی کار بلند شد. باریکهٔ نوری که از لای در نیمهباز کارگاه روی سروصورتش میریخت او را شبیه ارواح میکرد. اصلان گفت: «یونس جان چرا شبیه از ما بهتران شدی؟ آب خنک داری؟»
پریدخت سرگرم چرخاندن سرباز چوبی کوچکی شد که یک پا روی تابی ایستاده و دستها را گشوده بود.
اصلان گفت: «این یونس هم از ما مجنونتر. ببین چه اسبابی برای بازی تو ساخته پریدخت جان.»
دختر جواب نداد و باز سرگرم چرخاندن سرباز یک پا شد. یونس با سه پیالهٔ گلسرخی چای زعفرانیرنگ برگشت. خرماهایی به کوچکی بادام با مزهای مثل عسل کنار دمکردهها گذاشت.
اصلان گفت: «عمو تو اصلاً همه چیزت وارونهست. آب خنک خواستیم، جوشاندهٔ علفی آوردی.»
یونس پیالهٔ خودش را برداشت و دوباره نشست پشت کندهٔ گردو. طعم جوشانده، ترش و دبش بود و سرگیجهآور و خوشایند.
دختر هی دست میکشید به زیر کشکک زانوی سرباز چوبی، جایِ خالی پای چپش. اصلان گفت: «پای چپ ندارد. زمانی پیرزنی هم بود که پاافزارهای چپ را نگه میداشت.»
دختر گفت: «بله و تو هیچوقت باقی ماجرایش را نگفتی.»
«ماقبل دارد پریدخت جان، این قصه باقی ندارد. باقی همان بود که گفتم. ماقبلش هم به حوصلهٔ شما جوانها درنمیآید. در عجبم چطور هنوز این نقل یادت مانده. برویم عمارت و یکدست تخته نرد بزنیم. همه خوابند.»»
حجم
۷۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه