کتاب سرانجام آیشا
معرفی کتاب سرانجام آیشا
کتاب سرانجام آیشا نوشته ازما جلالالدین و ترجمه فیروزه مهرزاد از مجموعه کتابهای نارون نشر ستاک است. این کتاب که اقتباس از داستان غرور و تعصب است نامزد جایزه نهایی کتاب «تورنتو» در سال ۲۰۱۸ اعلام شد و در سال ۲۰۱۹ کتاب برتر مجله «کوسموپولیتین» بود.
درباره کتاب سرانجام آیشا
سرانجام آیشا داستان زندگی آیشا شمسی است. دختری که برای رسیدن به موفقیت، کارهای زیادی پیش رو دارد. اما در حال حاضر مجبور شده است با رویایش که شاعر شدن است خداحافظی کند و فعلا شغل تدریس را برای خودش انتخاب کرده است تا بتواند بدهیهای خود را به دایی ثروتمندش پرداخت کند. خانوادهاش هم مدام به او یادآوری میکنند که دختردایی جذابش، حفصه، حدود صد پیشنهاد ازدواج را رد کرده است!
بهرحال، آیشا باید احساس تنهاییاش را مدیریت کند چراکه با ازدواج سنتی موافق نیست و عجیبتر آنکه به کسی دل میبازد که باهوش، خوشقیافه و به همان اندازه سنتی و قضاوتگر است. آن مرد به انتخابهای او به دیده تحقیر نگاه میکند و طوری لباس میپوشد که انگار متعلق به قرن هفتم است....
سرانجام آیشا نامزد جایزه نهایی نویسندگی «کوبو» در سال ۲۰۱۹ و نامزد جایزه نهایی طنز «استفان لیکوک» در سال ۲۰۱۹ نیز بود.
کتاب سرانجام آیشا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانها و رمانهای عاشقانه هستید، خواندن کتاب سرانجام آیشا را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرانجام آیشا
«عزیزم، تو هیچ وقت برای درس دادن آماده نمیشوی. میدانی برای چی آمادهای؟ نوشتن اشعار. کشف دنیا. عاشق شدن. یادته؟» آیشا کلارا را تجسم میکند که از نگرانی چشمان آبیاش گشاد شده و با انگشتانش با موهای طلایی متمایل به قرمزش ور میرود.
«شرط میبندم الان داری در مورد همین شعر مینویسی. این طور نیست؟» لحن دوستش متهم کننده و ناشکیبا بود. آنها بارها صورتهای مختلفی از همین گفتوگو را تجربه کرده بودند. آیشا نمیتوانست کلارا را به خاطر خسته شدن از آن سرزنش کند. خودش هم از آن خسته شده بود.
چشمانش به دفتر یادداشت افتاد و محکم آن را بست. دیگر نه. «شعر برای آس و پاسهاست. من حفصه نیستم. پدر ثروتمندی ندارم که قبضهایم را پرداخت کند، و به مامو سلیمان قول دادم شهریه را به او برمیگردانم.»
او دربارهٔ دو مورد دیگر سکوت کرد؛ کشف دنیا، عاشق شدن- اولی به همان اندازهٔ دومی غیرممکن بود. او پول نداشت و وقتی قبلا هرگز حتی دست کسی را نگرفته بود، عاشق شدن سخت خواهد بود. در عوض گفت: «حفصه تابستان امسال ازدواج خواهد کرد. او امروز صبح آمد که به من بگوید، ولی از قبل میدانستم. نانی و خاله سمیرا هفتههاست در مورد خواستگارها حرف میزنند.»
کلارا، تک فرزند، عاشق شنیدن دربارهٔ خانوادهٔ بزرگ آیشا بود. او به ویژه شیفته روند سنتی پیشنهاد خواستگاری بود که آیشا قبلاً با جزئیات خندهدار شرح داده بود. پس از اینکه والدین و خانواده با دقت بررسی شدند، زوجهای احتمالی بهیکدیگر معرفی میشوند. چند سال پیش آیشا چند بار پیشنهاد خواستگاری دریافت کرده بود، هرچند هرگز به عروسی منتهی نشده بود. در واقع او با هیچ یک از خواستگاران احتمالی پیوند برقرار نکرده بود و احتمالا آنها هم همین احساس را داشتند چون بعد از جلسات اولیه خبری از آنها نشد.
کلارا فریاد زد: «حفصه نمیتواند ازدواج کند! او یک بچه است!»
آیشا شروع به خندیدن کرد و گفت: «او قبلا تمام این عروسی را برنامهریزی کرده است. تنها چیزی که نیاز دارد داماد است.»
«دخترداییات دیوانه است. تو کسی هستی که باید ازدواج کنی. یا من. بعد از ده سال با هم بودن، هر وقت به عروسی اشاره میکنم، راب هنوز کمی به خود میپیچد.»
آیشا از مطرح کردن این موضوع پشیمان شد و گفت: «اگر حفصه ازدواج کند، برایش خوشحال میشوم.» او حفصهٔ بیست ساله را تصور میکند که روی مبلی مجلل لم داده و رژهای از مردان ثروتمند خوشتیپ را برانداز میکند. دخترداییاش را که با بیحالی به طور تصادفی به مردی اشاره میکند مجسم میکند، و به همین سادگی، ازدواج ترتیب داده خواهد شد. خیلی ساده، به همین سادگی، یافتن کسی که عزیزت بدارد و برای همیشه از قلبت محافظت کند. همه چیز برای حفصه آسان بود.
کلارا بیشتر فشار آورد و گفت: «کی میخواهی خوشحال باشی؟ آخرین باری که یک قرار داشتی یا یک شعر را تمام و اجرا کردی کی بود؟» کلارا فکر میکرد او به خاطر اتفاقی که برای پدرش رخ داده بود و به دلیل توقعات خانوادهاش از عشق میترسید.
آیشا مخالف بود: «خانوادهام به من که الگوی خوبی برای حفصه باشم امید دارند. من فرزند ارشد خانواده هستم. میخواهم سطح توقع بقیه را بالا ببرم. نمیتوانم اجازه دهم مادر، مامو سلیمان یا نانا ناامید شوند، نه بعد از همه کارهایی که برایم انجام دادهاند. تمام چیزهای دیگر میتوانند صبر کنند.»
کلارا آهی کشید و گفت: «چرا امشب به بلا نمیآیی؟»
خیلی وقت پیش، یک آیشای متفاوت در کافه بلا شعر اجرا کرده بود. یادآوری دیگری از مسیری که طی نکرده بود. خندهٔ خفهای کرد که شبیه هقهق گریه بود.
کلارا با لحنی ملایمتر گفت: «از پسش برمیآیی. همهٔ کارهای آن معلم را انجام بده. هر کسی که مشکل ایجاد میکند به دفتر بفرست. محل نشستن دانشآموزها را تعیین کن. از پنهان شدن در توالت دست بردار.»
ضربهٔ با احتیاطی به در توالت خورد و آیشا به مکالمهاش با کلارا پایان داد.
ماری با لحنی که ناراحت به نظر میرسید، گفت: «خانم شمسی؟ بچههای شما گفتند ممکن است اینجا باشید.»
حجم
۳۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
حجم
۳۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه