کتاب آخر داستان
معرفی کتاب آخر داستان
کتاب آخر داستان نوشتهٔ لیدیا دیویس و ترجمهٔ اسدالله امرایی است. نشر افق این رمان آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است. این اثر از مجموعهٔ مادبیات امروز» است.
درباره کتاب آخر داستان
کتاب آخر داستان (The end of the story) رمانی به قلم لیدیا دیویس و یگانهرمانی است که از این نویسنده منتشر شده است. این رمان سرشار از ظرافت، دقت، تغییر و تنوع فرمی و دوری از عشق در مفهوم سانتیمانتال آن است. همانطور که از نام کتاب معلوم است، نویسنده آخرِ داستان را اولِ داستان تعریف میکند؛ انگار که بخواهد تکلیف خود را با مخاطب از همان ابتدا یکسره کند و پرده از کلیت رمان بردارد؛ رمانی دربارهٔ عشق، پشیمانی و خاطره.
در این رمان، جعبههای به اشتباه نامگذاریشده، مشکل با پرستاران موقت، یادداشتهای گیجکننده و... ، از جمله مشکلاتی هستند که راوی بینامونشان کتاب با آنها مواجه است؛ کسی که در تلاش است تا خاطرات خود از یک رابطهٔ عاشقانه را به یک رمان تبدیل کند. او با شفقت، لطافت طبع و چیزی که صداقت به نظر میرسد، بهدنبال فهمیدن این است که واقعاً از خودش و گذشتهاش چه میداند. مخاطبان رمان پس از مدتی، همراه با او به این موضوع فکر میکنند که باتوجهبه ماهیت گذرا و تغییرپذیر خاطرات و ادراک انسان، هر روایت بیرون کشیدهشده از دل گذشته، ممکن است فقط وهم و خیال باشد.
خواندن کتاب آخر داستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره لیدیا دیویس
لیدیا دیویس نویسندهای آمریکایی است که حرفهٔ نوشتن را با ترجمه آغاز کرده و در این عرصه بسیار زود توجه منتقدان را به خود جلب کرده است. او مترجم داستان «مادام بوآری» نوشتهٔ گوستاو فلوبر و «در جستوجوی زمان ازدسترفته» اثر مارسل پروست بوده است. نقطهٔ عطف او در نوشتن داستان کوتاه و پس از تجربهٔ سالها ترجمه، آشنایی با اشعار «راسل ادسون» بود که سبک ادبی او را دستخوش تغییر کرده است. لیدیا دیویس تا پیش از این آشنایی، در داستاننویسی از همان قواعد کلاسیک پیروی میکرد. او در سال ۱۹۹۹ میلادی از طرف دولت فرانسه موفق به دریافت «نشان شوالیهٔ هنر و ادب» شد و در سال ۲۰۰۳ بورس بنیاد مک آرتور را دریافت کرد.
درباره اسدالله امرایی
اسدالله امرایی در اولین روز اردیبهشت ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او در نوجوانی مطالعه را با نشریههای روز آغاز کرد. در همان زمان دومین فرد مهم زندگیاش یعنی یکی از همسایههایشان، وارد زندگیاش شد. این همسایه که معلم و اهل ادب و فرهنگ بود، او را به ادبیات داستانی علاقهمند کرد و باعث شد اسدالله امرایی از سال ۱۳۵۵ قلم به دست بگیرد و پا در دنیای نوشتن بگذارد. اولین اثر داستانی این نویسنده و مترجم ایرانی، با نام «سیگار خاموش» در پیک نوجوان به چاپ رسید و بهدنبال آن، دریافت اولین جایزهٔ ادبی کامش را شیرین کرد. امرایی از سال ۱۳۶۰ وارد حرفهٔ روزنامهنگاری شد و بیش از ۳ دهه با روزنامهها و مجلات مختلفی همچون کیهان، اطلاعات، سروش، همشهری، گردون، کارنامه، آدینه، ایران جوان، آفتاب و... بهعنوان روزنامهنگار همکاری داشت. اسدالله امرایی مدتی هم در استخدام سازمان هواشناسی کشور بود و در بخش روابط بینالمللِ این سازمان فعالیت میکرد. او در دورهٔ متوسطه مشغول به تحصیل بود که دبیر زبان انگلیسیاش، استعداد زبانآموزی او را کشف کرد. همان زمان بود که با تشویقهای دبیر زبان، چند داستان کوتاه انگلیسی را ترجمه کرد و تصمیم گرفت این مهارت را بهصورت آکادمیک فرا بگیرد. برای همین در دانشگاه در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد و موفق به دریافت مدرک کارشناسی در این رشته شد. او توانست ترجمهٔ داستان «امتحان رانندگی» نوشتهٔ آنجلیکا گیبز، نویسندهٔ اهل آفریقای جنوبی را که اولین کار جدیاش در حوزهٔ ترجمه بود، در روزنامهٔ اطلاعات منتشر کند. در سال ۱۳۶۸ موفق شد اولین کتابی را که ترجمه کرده بود، بهطور رسمی به چاپ برساند؛ کتابی تحتعنوان «خوشخنده و داستانهای دیگر»، نوشتهٔ هانریش بل.
ترجمهٔ مجموعه داستان کوتاه «مردان بدون زنان» (Men Without Women) اثر ارنست همینگوی، یکی دیگر از مهمترین آثار اسدالله امرایی در قامت مترجم است؛ کتابی که نسخهٔ فارسی آن بههمت این مترجم ایرانی برای اولینبار در سال ۱۳۷۰ وارد بازار نشر شد. اسدالله امرایی آثار مهمی از ادبیات جهان را به فارسی ترجمه کرده است؛ از جمله «خزان خودکامه» اثر گاربریل گارسیا مارکز، «کوری» و «بینایی» هر دو نوشتهٔ ژوزه ساراماگو، «گلهای میخک» از ریموند کارور و همینطور آثار سهگانهٔ ایزابل آلنده که شامل کتابهای «سرزمین اژدهای طلایی»، «شهر جانوران» و «جنگل کوتولهها» میشود. در اینجا تعدادی از مهمترین ترجمههای اسدالله امرایی را آمده است: کتاب «داستانهای زنان دربارهٔ زنان» که اسدالله امرایی تکتک داستانهای این کتاب را خودش از منابع مختلف جمعآوری و یا از شخص نویسنده دریافت کرده؛ داستانهایی از نویسندگان زن در سراسر جهان که به مسائل و دغدغههای زنان میپردازند و کتاب «خزان خودکامه» (The Autumn of the Patriarch) که حاوی یک رمان مشهور از گابریل گارسیا مارکز است و به شرح داستان یک دیکتاتور مستبد میپردازد.
بخشی از کتاب آخر داستان
«وقتی کنارش بودم راحت تحمل میکردم، ولی وقتی از او فاصله میگرفتم و تنها میشدم، عاجز بودم. کاری نداشتم که حواسم را پرت کند و مادلین هم خانه نبود که نگذارد؛ پس زنگ زدم به پمپبنزین. نیمساعتی با هم حرف زدیم. مرتب تلفن را در حالت انتظار میگذاشت تا به مشتریها برسد. هر بار که میرفت، فکر میکردم وقتی از حالت انتظار خارج شد به او چه بگویم. انگار اگر جملهٔ درستی میگفتم آشتی میکرد. هر بار گوشی را برمیداشت مطلبی را که از قبل آماده کرده بودم میگفتم، حرف آخر را هم زدم. گفتم میخواهم ببینمش. گفت دوروبر پمپبنزین پیدایم نشود. خب او هم که کارش تمام میشد پیش من نمیآمد. قطع کردیم و سوار ماشین شدم و راه افتادم بهسمت پمپبنزین.
از توی جاده دیدمش که نشسته بود توی دفتر پمپبنزین که غرق روشنایی مهتابی، حالت ویترین پیدا کرده بود. پشت میز کار نشسته بود و کتاب میخواند. وقتی وارد شدم، پا شد و آمد اینطرف میز و با دیدن من انگار سینه سپر کرد.
از کتابی گفت که میخواند، معلوم بود نمیخواهد دربارهٔ خودمان حرف بزند. پشت میز، کتابی از فاکنر میخواند. آنموقع مجموعهٔ آثار فاکنر را شروع کرده بود. پیشتر هم آثار ویلیام باتلر ییتس را میخواند. میخواست از فاکنر بگوید، من نمیخواستم. دیگر حرفی برای گفتن نمیماند. تحمل آن وضع از عهدهٔ من خارج بود، او هم به کاری که میخواستم تن نمیداد.
گریه کردم و دست گذاشت روی شانهام و گفت: «برو خانه.» میگفت باید پمپبنزین را ببندد. مرا تا دم ماشین رساند. بعد برگشت و رفت توی دفتر. رفتم توی ماشین و سرم را گذاشتم روی فرمان و زار زدم. برگشت به اسم صدایم کرد، لحظهای سکوت کرد، بعد گفت اگر اینطوری کنم، همهچیز را خراب میکنم. نفهمیدم مگر چیزی هم مانده بود که خراب کنم. رفت کار یکی را راه بیندازد. پارچهای روغنی دستش بود و با عصبانیت گفت باید برود و توالت را تمیز کند، ساعت حدود نه بود و تا نهونیم هم کارش تمام نمیشد و از ساعت نه به بعد پولی به او نمیدادند. انگار همهٔ خشمش را از این شغل زپرتی ریخته بود توی صدایش. بعد من عصبانی شدم که بهخاطر این شغلِ ساعتی چهار دلار حاضر است از من بگذرد. آخرش رفتم. خشمش از مهربانیاش بهتر بود. اگر عصبانی نشده بود و مرا هم عصبانی نکرده بود، نمیتوانستم آنجا را ترک کنم. بعد به خودم آمدم تا کارم را از سر بگیرم.»
حجم
۲۱۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۱۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه