کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان)
معرفی کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان)
کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان) نوشتهٔ آرتور کلارک و استیون بکستر و ترجمهٔ حسین شهرابی و شادی حامدی آزاد است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان تخیلی انگلیسی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان)
در رمان ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان)، زمین از ابتدا توسط نخستزادگان تحتنظر بوده است؛ موجوداتی که تقریباً عمری به اندازهٔ خود جهان دارند. نخستزادگان تا زمانی که نقشی ایفا کنند، برای بشر ناشناخته هستند. در یک لحظه، زمین تکهتکه میشود و دوباره مثل یک جورچین عظیم به هم متصل میشود. در یک لحظه، زمین در زمان تراشیده میشود و مانند یک ارهبرقی بزرگ دوباره جمع میشود. ناگهان جهان به تکهای از دورهها تبدیل میشود. از پیش از تاریخ تا سال ۲۰۱۷ میلادی، هر کدام ساکنان بومی خود را دارند. توضیح این واقعهٔ فاجعهبار ممکن است در شهر باستانی بابل باشد؛ جایی که دو گروه از پناهندگان از سال ۲۰۳۷، سه کیهاننورد و سه حافظ صلح سازمان ملل، سیگنالهای رادیویی عجیبی را کشف کردهاند. نیروهای حافظ صلح، متحدان خود را در نیروهای انگلیسی قرن نوزدهم و در ارتشهای اسکندر بزرگ پیدا میکنند. کیهاننوردان با گروه ترکان مغول بهرهبری چنگیزخان متحد میشوند. هر دو طرف عازم بابل شدند و قول دادند که در نبرد به دستآوردن دانش پیروز شوند؛ همانطور که موجودی قدرتمند و مرموز در انتظار به تماشا نشسته است. آیا این دستگاهها با تکنولوژی پیشرفته، وظیفهٔ ایجاد پایداری بهموقع در برابر ناهنجاریها را دارند؟ آیا آنها دوربینهایی هستند که چشمان بیگانههایی مرموز در حال تماشای آنها هستند یا آیا هنوز چیز غریبتر و وحشتناکتری وجود دارد؟ همهٔ اینها فقط در «ادیسهٔ زمان» یک به قلم آرتور سی کلارک مشخص میشود.
خواندن کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ادیسه زمان (جلد اول؛ چشم زمان)
«خیلی هم نمیشد آنجا را قفس دانست.
کَپیها، پنج سال پس از گسستگی و اسارتشان، هنوز در زیرِ یک تکه تورِ استتار زندانی بودند که بر روی یکی از چشمهای شناور انداخته شده بود و قلوهسنگهایی از آن آویزان کرده بودند تا سنگین شود. هیچکس در این مدت به فکرش نرسیده بود که چیزِ بهتری برایشان بسازد هرچند یکی از خُلوضعهای نظامی دستور داده بود به قلوهسنگهای پایینِ تور رنگِ سفید بزنند؛ همیشه توی ارتش یکی بود که میخواست با دادنِ کارهای بیهوده به دیگران نشان بدهد رئیس است.
جوینده زیرِ همین تور روزهایش را سپری میکرد؛ تنها بود و جز چنگانداز که بهسرعت رشد میکرد کسی را نداشت. چنگانداز حالا دیگر تقریباً شش سالش بود. ذهنِ خردسالش هنوز شکل نگرفته بود اما به این قیدوبند خو گرفته بود و آن را وضعیتِ طبیعی میدانست. جوینده خو نمیگرفت، اما چارهای جز پذیرشش نداشت.
سربازها روزی یک بار میآمدند تا به او غذا و آب بدهند و مدفوعش را جمع کنند. گاهی هم دست و پای او را میگرفتند و... جوینده اهمیتی نمیداد. آسیبی نمیدید و یاد گرفته بود که بهتر است اجازه بدهد زندانبانانش کارشان را بکنند و خودش حواسش به چنگانداز باشد. اصلاً نمیفهمید سربازها چرا چنین کاری میکنند. طبعاً مهم نبود که میداند یا نمیداند؛ زیرا قدرت نداشت جلوشان را بگیرد.
میتوانست از اینجا بگریزد. جایی پسِ ذهنش هنوز میدانست. قویتر از این سربازها بود. میتوانست با دستها و دندانهایش یا حتا با پاهایش تور را پاره کند، اما از روزِ اسارتش هیچکدام از همنوعانش، بهجز چنگانداز را ندیده بود. از لای سوراخهای تور نه درختی میدید و نه سایهٔ سبزی که خوشایندش باشد. اگر از اینجا میگریخت، جایی نداشت که برود و چیزی جز چماق و مشت و قنداقِ تفنگ انتظارش را نمیکشید. البته این درسِ مهم را به تلخترین شکلِ ممکن فراگرفته بود.
میانِ انسانیت و حیوانیت شناور بود و درکِ چندانی از مفهومِ گذشته و آینده نداشت. حافظهاش مثلِ نگارخانهای بود شامل بر تصاویری زنده صورتِ مادرش، گرمای آشیانشان، دردِ شیرینِ زایمان، سستیِ ترسناکِ اولین بچهاش. درکِ او از آینده هم در سیطرهٔ تصویری ناقص از مرگ بود، ترس از سیاهیای که پشتِ چشمانِ زردِ گربهها غنوده بود، اما نه درکی از روایتِ خاطراتش داشت و نه از منطق یا نظم: مثلِ اکثرِ حیوانات او هم در حال زندگی میکرد، زیرا اگر در حال زنده نمیماند گذشته و آینده معنایی برایش نداشتند. حالِ او، یعنی این اسارتِ دشوار، هم گسترش یافته و تمامِ خودآگاهش را احاطه کرده بود.
او اسیر بود. همین و بس، اما دستکم چنگانداز را با خود داشت.
سپس یک روز صبح چیزی تغییر کرد.
چنگانداز زودتر متوجه شد.
جوینده آرامآرام از خواب بیدار شد و هنوز ذهنش درگیرِ رؤیاهای تکهپارهٔ درختان بود. خمیازه کشید و به دستهای درازش کشوقوس داد. خورشید در ارتفاعِ بلندی بود و میتوانست برقِ درخشانش را ببیند که از روزنههای تور داخل میآمد.»
حجم
۴۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۷۲ صفحه
حجم
۴۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۷۲ صفحه