کتاب اینجا زمان ایستاده است...
معرفی کتاب اینجا زمان ایستاده است...
کتاب اینجا زمان ایستاده است... نوشتهٔ عاطفه انصاری است. انتشارات شقایق این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب اینجا زمان ایستاده است...
کتاب اینجا زمان ایستاده است... رمانی است که در ۱۸ فصل نوشته شده است. این رمان، قصهٔ زوجی به نام «امیر» و «آتوسا» را روایت میکند. امیر بهدلیل نامعلومی به زندگی چندسالهاش با آتوسا پشت میکند و در کمال ناباوریِ آتوسا، از او جدا میشود. حالا پس از یکسالونیم، امیر برگشته است و میخواد همهچیز رو از نو بسازد، اما ساختن دوباره به این راحتیها نیست؛ چون آتوسا ۲ سؤال اساسی دارد؛ اول اینکه چرا امیر رفت؟ دوم اینکه چرا امیر بازگشت؟
خواندن کتاب اینجا زمان ایستاده است... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اینجا زمان ایستاده است...
«"فصل هفدهم"
«زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم»
"سعدی"
هاج و واج به صحبتهای خانمجان گوش میداد. حرفهایش را هم میفهمید و هم نمیفهمید. همه چیز به همین راحتی حل شد؟ دوست داشت قهقهه بزند، بپرد و صورت خانمجان را بوسهباران کند، بعد هم تختهگاز تا خانه آتوسا براند و کَتبسته همراه خودش به خانه برشگرداند. چرا این موضوع تا به حال به فکر خودش نرسیده بود؟
اینکه میگفتند خدا جای حق نشسته را امروز و درست در همین لحظه با ذرهذره وجودش احساس میکرد. اگر میدانست چنین مکالمهای در خانه انتظارش را میکشد خیلی زودتر از اینها برمیگشت! برای اینکه به خودش مسلط باشد، دستی از بالا تا پایین روی صورتش کشید و در همین چند ثانیه چکیدهای از صحبتهای خانمجان را در ذهنش مرور کرد. لبخند گشادی که روی صورتش نقش بست صدای خانمجان را بلند کرد:
-یکم حیا کن پسر!
حیا کردن در این لحظات برایش غیرممکنترین کار بود. تصور اینکه دنیا روی خوش نشان داده و یکی از بزرگترین دغدغههایش تقریباً حل شده، تمام حجب و حیایی که باید از یک بزرگتر داشته باشد، میشست و میبرد. هیچ حرفی به ذهنش نمیرسید. زبانش فقط برای گفتن یک جمله آن هم با خدای خودش باز شد:
-شُکر!
رو به زن خوشقدم و تیزبینی کرد که با حضور به موقعش راهحلی برای ترمیم رابطه با آتوسا پیشرویش قرار داده بود.
-بریم الان پیشش؟
خانمجان با تعجب چند ثانیهای مکث کرد، سپس با خونسردی ابرو بالا انداخت و کنترل تلویزیون را سمت او گرفت:
-اینو کم کن سرم رفت.
مرد بیچاره وا رفت:
-چرا؟ خب بریم بیاریمش دیگه!
خانمجان سری به تأسف تکان داد و لیوان چای را برداشت که امیر چند دقیقه پیش مقابلش گذاشته بود و سمتش گرفت:
-قیر دم کردی یا چایی؟ قربون دستات اینو ببر تا من دهنی نکردم نصفشو برگردون تو قوری، بقیهشم آبجوش بریز.
امیر اطاعت امر کرد و به سرعت برگشت. در حال حاضر پتانسیل لازم برای اجرای تمام اوامر ریز و درشت خانمجان را در خودش میدید.
-خب پس کی بریم؟
جواب خانمجان این بار فقط سکوت بود و نگاهی شماتتبار! اما امیر هیجانزدهتر از آن بود که درک کند. سکوت و بهانههای خانمجان را پای خستگی گذاشت و لعنتی به حواس پرتی فرستاد که سن و سال این پیرزن را فراموش کرده بود:
-اصلاً نمیریم، الان بهش زنگ میزنم میگم قضیه چیه.»
حجم
۴۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۴۴ صفحه
حجم
۴۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۴۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کلیشه ای و بد بود
شروع خوبی داشت ولی به مرور داستان آبکی میشد قلم نویسنده هم زیاد خوب نبود
من دوسش داشتم. معمایی که داستان داشت خوب و قابل قبول بود. عاشقانههاشونم قشنگ بود و به اندازه. نه زیاد بود که آدم دلشو بزنه نه کم که حوصلهش سر بره. طبیعتا یه جاهاییش کلیشهای بود که پایهٔ ثابت همهٔ
خیلی جالب بود
خوب بود.
خوب بود
خیلی قشنگ بود سبک مورد علاقه من بود داستان وصال دوباره امیر و آتوسا