کتاب توبه گرگ
معرفی کتاب توبه گرگ
توبه گرگ نوشته پگاه مرادی رمانی عشقانه و اجتماعی است که در انتشارات شقایق به چاپ رسیده است.
درباره کتاب توبه گرگ
رمان توبه گرگ نوشته پگاه مرادی در سال ۱۳۹۹ در نشر شقایق منتشر شده است. توبه گرگ قصه آدمهایی است که توبه کردهاند و از عشق گریزانند...
خواندن کتاب توبه گرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان و رمان ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب توبه گرگ
ماشین را زیر تک درخت بیشاخ و برگی متوقف کرد و به سوی دخترک چرخید. پر انرژی گفت:
ـ بالاخره رسیدیم.
لبهای دخترک آویزان شد؛ با حسرت به بیرون زل زد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ چقدر زود!؟
لیلی خندید و با سرانگشت به بینی کوچک لیا ضربهای آرام زد. معترض لب گشود:
ـ لیا! این چه قیافهایه که برای خودت درست کردی؟
لیا چشمهای سیاه رنگش شبنمزده شد. حرف دلش را بر زبان آورد:
ـ نمیشه نرم؟
لیلی تک خندهای کرد. لیا نگاه از پدر و مادرانی که دست در دست دخترانشان، به سوی مدرسه دخترانه راهی میشدند گرفت؛ به مادرش نگریست و ادامه داد:
ـ درس خوندن زوری میشه!؟... مگه چی میشه؟ خب. خب من دوست ندارم برم مدرسه! درس خوندن زوری میشه!؟
لیلی با آرامش چشمهایش را بست و سعی کرد لبخند اطمینان بخشش، اندکی از استرس دخترک را بکاهد. آرام گفت:
ـ ببین همهٔ دخترها با مامان باباهاشون اومدن مدرسه؟ مگه میشه پرنسس مامان درس خوندن رو دوست نداشته باشه؟ این بود قولی که دادی؟ که دکتر مهندس بشی واسهام؟
سپس در ماشین را باز کرد و رو به لیا افزود:
ـ پیاده شو خانوم خوشگله... بیا بریم ببین چه مدرسه بزرگی هم داری.
لیا هراسان مقنعهٔ کج و معوجش را با دست صاف کرد و از ماشین پیاده شد. کیف صورتی رنگش، هم قد و قوارهٔ خودش بود!
تپشهای قلب دخترک، نشانهٔ ترس از جدا شدن از مادر داشت. آخر مگر چند بار، آن هم این همه ساعت از مادرش دور مانده که حالا دفعهٔ دومش باشد؟ کوچک بود و خواستنی و درست مانند اسمش خجسته!
درست است که همیشه مهدکودک میرفت، اما مگر همهٔ مدیرها مادربزرگش بودند؟
دست لیلی را در دست فشرد و به دختران ریز نقشی که مانند خودش، لباس یاسی رنگ با مقنعهٔ سفید به تن کرده بودند نگریست. جوری همه را رصد میکرد که انگار همه از فضا آمدهاند و قصد جانش را کردهاند.
لیلی متوجه سرد بودن دستهای دختر شد. کمی خم شد و در گوش لیا زمزمه کرد:
ـ چیه مامان؟ زشته این جوری میکنی!
لیا خوردنی و صد البته خواستنی در گوش مادرش نجوا کرد:
ـ نمیشه، مامانترانه مدیر مدرسه باشه؟
این بار نتوانست خندهاش را کنترل کند. بیخجالت گونهٔ سفید و نرم لیا را چلاند. پاییز بود اما دخترش مانند میوهٔ رسیدهٔ بهار، همیشه خوردنی بود!
مامانترانه، مادربزرگ مهربانش بود. مادربزرگی که تحت هر شرایط دستهای حمایتگرش را سایهبان لیا میکرد. لیلی گفت:
ـ نه نمیشه قربونت برم! تو هر مرحله از زندگی، باید با آدمهای زیادی روبهرو بشی.
لیا چینی به بینیاش داد:
ـ کاش میشد! من حتی دوس دارم وقتی میرم دانشگاه، خب؟ نه نه! اصلا میرم دبیرستان... مامانترانه مدیرم باشه. نمیشه یه کاری کنی مامان؟ خواهش میکنم.
نگاه از مادران و دخترانشان گرفت و دست لیا را فشرد. مصمم شانههای نحیف دخترک را در بر گرفت و در چشمهایش زل زد. مادرانههایش همیشه منطقی بود!
ـ لیا ببین دخترم. منم یه زمانی مثل تو کوچولو بودم؛ منم میترسیدم برم مدرسه. اما مامانترانه به من گفت وقتی کلاس اول برم، دوستهای خوب و خوشگل پیدا میکنم؛ ترسم از بین میره و با هم کلاسیها و معلمم دوست میشم. باور کن همینطور هم شد. تو هم معلم خوشرو و مهربونی داری؛ میدونم مثل من با معلم و دوستات اخت میشی.
لیا آب دهانش را فرو داد. در دلش استرس سرسره بازی میکرد. در دل خدا خدا میکرد سه ماه تابستان برگردد. اصلا نه دو سال قبلش برگردد. آهسته گفت:
ـ یعنی میگی منم مثل تو مدرسهِ دوست میشم؟
لیلی چشمهای سیاه دخترکش را که با مژههای بلندش مرتب آن طرف و این طرف قِل میخوردند؛ بوسید و به حیاط مدرسه هدایتش کرد. خانم مَددی ناظم مدرسه که دختر دوست صمیمی ترانه خانم بود، با دیدن لیلی و دخترش به پیشوازشان آمد. دست در دست لیلی گذاشت و با محبت گونهٔ لیا را بوسید و گفت:
ـ خانوم کوچولوی ما به مدرسه خوش اومدی... صفا آوردی!
ـ کی برمیگردیم خونه خانوم؟
خانم مددی خندهکنان رو به لیلی گفت:
ـ نیومده داره میگه کی برمیگردم؟
لیلی با لب زدن گفت "میترسه "
خانم مددی چشمکی حوالهٔ چشمهای لیا کرد و دست سرد دخترک را گرفت. ناظم دقیق و وقتشناس، بیشک باید به او میگفتند. جدی گفت:
ـ تو کلاس یکی از بهترین معلمهای این مدرسه گذاشتمت لیا. مهربون و گل. یعنی عاشقش میشی به خدا.
چشمهای سیاه دخترک درخشید:
ـ راست میگین خاله؟
خانم مددی اخم کمرنگی کرد:
ـ معلومه خوشگلم... در ضمن من تو محیط مدرسه خانوم معلمم نه خاله. حالا هم با مادرت خداحافظی کن و بیا بریم صف کلاست رو نشونت بدم. حتما امروز دوستهای زیادی پیدا میکنی.
چرب زبانی و خوش مشربیاش دل لیا را گرم کرد. لیلی موی مشکی دخترش را به داخل مقنعه هدایت کرد و مهربان گفت:
ـ خودم میام دنبالت. نگران چیزی هم نباش باشه؟
ـ باشه.
سپس انگار چیزی یادش افتاده باشد خم شد و در گوشش گفت:
ـ هرموقع دستشویی داشتی، سریع از خانوم معلم اجازه میگیری، میری دستشویی باشه؟
لیا گونههایش رنگ باخت. از رُک بودن لیلی، برای سلامتیاش در همهٔ شرایط خجالت میکشید!
ـ چشم!
لیلی به کیف صورتی رنگ لیا اشاره کرد:
ـ تغذیهات رو هم بخور. البته زنگهای تفریح!
لیا بیهوا پرسید:
ـ خودت بیای دنبالمها مامانی؟
لیلی چشمهایش را اطمینانبخش بست و باشهٔ غلیظی ادا کرد. لیا خوشحال لبخند زد. درست مانند لبخند انار، میدانست لیلی قولش قول است!
ـ باشه.
لیلی با آسودگی نفس کشید و با دوربین عکاسیاش از مدرسه و دانشآموزان به ویژه دختر زیبایش عکس گرفت، تا سالها بعد به لیا نشان دهد و تجدید خاطره کند.
به یاد آورد روزی مانند دخترش این مراحل را گذرانده! آه عمیقی کشید و دستهایش را در آغوش کشید، صدای آهنگ " گلهای زیبا" فضای مدرسه را فرا گرفته بود. دختران گلهای سفید و قرمز را در هوا تکان میدادند. لیلی تبسمی روی لب نشاند و گوشهای ایستاد. به دیواری تکیه داد و دخترکش را از دور نظاره کرد. برای یک لحظه خیالش به همان سالها پر کشید. فقط برای یک لحظه دلش خواست دانشآموز ریز نقش همان سالها باشد، شیطنتهایش سر کلاس با سپیده! آخ سپیده، چقدر دلش برای سپیده جانش تنگ شده بود. دوست دوران بچهگیاش؛ همدمش، یک جورهایی خواهرش هم محسوب میشد!
حتی دلش برای ته کلاس نشستن هم تنگ شده بود؛ یادش بخیر! هنگامی که معلم شروع به درس دادن میکرد. دستهای لیلی بوی نارنگی میداد. هیچ نارنگیای در زندگیاش به خوشمزگی نارنگیهای خوش عطر تهِ کلاس نشد.
به خود آمد؛ آن طرف صف، پدر یکی از دختران را دید که با لبخند برای دخترش دست تکان میداد. صحنهای دیدنی بود.
حجم
۶۵۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۵۱ صفحه
حجم
۶۵۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۵۱ صفحه
نظرات کاربران
سلام این کتاب درباره مادر و پدری هست که هر کدوم به تنهایی بچه ی خودشون رو بزرگ میکنن و بقیه ماجرا کتاب بدی نیست من نسخه چاپی رو دارم .به کسایی که دوست دارن سریع موضوع پیش بره توصیه
بد نبود ولی خیلی طولانی بود و به نظرم زیادی کش دار شده بود
خیلی قشنگ بود ممنونم از نویسنده محترم❤❤❤❤
یک داستان ایرانی با جملات وریتم عاطفی
من که خیلی دوسش داشتم.بهتون توصیه میکنم بخونین.
قشنگ بود
کتابهای خانم مرادی را دوست دارم قشنگ بود. البته من نسخه چاپی کتابرا خوندم