دانلود و خرید کتاب دست های رنگی مصطفی خرامان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب دست های رنگی

کتاب دست های رنگی

انتشارات:به نشر
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب دست های رنگی

کتاب دست های رنگی نوشتهٔ مصطفی خرامان است و به نشر آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب دست های رنگی

کتاب دست های رنگی داستانی بلند دربارهٔ انقلاب ۵۷ است. دو شخصیت اصلی داستان استوار گارایی و پسر نوجوانش هستند. استوار گارابی دوست ندارد کسی روی دیوار خانه‌اش شعار بنویسد. این دغدغهٔ ذهنی او در روزهای اوج انقلاب است. او به هر طرف می‌چرخد، درگیر می‌شود. خانواده، اهالی محل و همکارانی که مثل او بازنشسته نیستند و ...؛ چون همه روی دیوار شعار می‌نویسند. استوار گارابی برای رسیدن به هدفش که همانا حفظ دیوار خانه از شعار علیه حکومت است، پسر نوجوانش را هم به خدمت می‌گیرد؛ غافل از اینکه... .

خواندن کتاب دست های رنگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دست های رنگی

«استوار گارابی توی چارچوب در ایستاده بود. اگر کسی روبه‌روی در می‌ایستاد، او را می‌دید. لباس خانه تنش بود، با پالتوی خردلی ارتشی که یادگار روزهای خدمت در ارتش بود. می‌خواست در وضعیتی باشد که اگر کسی آمد توی کوچه یا یکی از همسایه‌ها سرک کشید بیرون، بپرد توی حیاط و پشت دیوار پناه بگیرد. استوار داشت به کار پسر نوجوانش نظارت می‌کرد.

رضا که سال سوم راهنمایی بود و سال بعد می‌رفت دبیرستان، باید برای پدرش کار مهمی انجام می‌داد؛ مأموریتی سرّی! یک تیرکمان دست‌ساز دستش بود؛ از آن تیرکمان‌هایی که بچه‌ها خودشان درست می‌کنند؛ دوشاخه‌ای چوبی، کش‌هایی که از تیوپ دوچرخه می‌برند و تکه‌ای چرم که سنگ را توی آن قرار می‌دهند. تیرکمان رضا ترکیبی بود از مشکی و قهوه‌ای. کِشش مشکی بود و روی دوشاخه بسته شده بود. آنجایی که سنگ را قرار می‌دادند، از جنس چرم بود؛ چرم واقعی؛ قهوه‌ای روشن.

ساعت عملیات را پدر تعیین کرده بود؛ ساعت ده شب که کوچه خلوت باشد و شب چتری باشد که بتوانند پشتش پنهان شوند. سرکار استوار نمی‌خواست کسی ببیند آن‌ها چه کار می‌کنند. قرار بود رضا با تیرکمانش، لامپ جلوی در خانه‌شان، لامپِ تیر چراغ‌برق را، با سنگ بترکاند.

استوار گارابی خانهٔ قدیمی‌اش را که یک طبقه و فرسوده بود کوبیده و در زمینی صد و ده متری، سه طبقه آپارتمان ساخته بود. رو کار ساختمانِ نوساز سیمان سفید بود؛ با پنجره‌هایی به رنگ سبز. بچه‌هایش، به خصوص دخترها، سر به سرش می‌گذاشتند. می‌گفتند آقاجان کاخ ساخته؛ آن هم از نوع سفیدش. همه می‌گفتند روکار را رنگ فیلی بزنیم، اما استوار گارابی سفید دوست داشت. آخرش هم به حرف دیگران گوش نکرد و رنگی را که دوست داشت به دیوارها زد؛ دیوارهای حیاط، کوچه و روبنا. دیوار بیرون خانه یکدست سفید بود. آن‌قدر تمیز، که می‌شد گفت مثل عروسی است که رویش را آفتاب و مهتاب ندیده است. دیوار خانهٔ استوار باد و باران و برف ندیده بود. جان می‌داد برای شعار نوشتن.

استوار گارابی دوست نداشت کسی روی دیوارش شعار بنویسند. از انقلاب دل خوشی نداشت و معتقد بود مردم اشتباه می‌کنند. رضا هم به همهٔ بچه‌های محلشان گفته بود کسی به دیوار آن‌ها چپ نگاه نکند. رضا با بچه‌های محلشان روی همهٔ دیوارها شعار می‌نوشتند، ولی مواظب دیوار خودشان بود. می‌دانست هر نوشته‌ای روی دیوار، عامل تبعید او به روستا خواهد شد. یک بار استوار گارابی می‌خواست رضا را بفرستد روستایشان، که حریف مادر رضا و خواهرهایش نشد.

دیوار کاخ استوار گارابی شده بود مایهٔ مسخره‌بازی و بگو و بخند. رضا به همهٔ بچه‌ها سفارش کرده بود و همه هم با رضا شوخی می‌کردند. یک بار که تیم فوتبال کلاس «سوم دو» باخته بود، برای انتقام، به رضا می‌گفتند می‌رویم روی دیوارتان می‌نویسیم سومِ دو! رضا خودش هم قاطی شوخی بچه‌ها می‌شد، اما دلش هم نمی‌خواست پدرش ناراحت شود. سخت مواظب بود و بچه‌ها هم به این خواستهٔ او احترام می‌گذاشتند؛ ولی شوخی‌ها سر جایشان بودند.

ـ یک عکس درست کنیم، دو در یک.

ـ من می‌گم رضا باباش رو خواب کنه، ما هم یه خطاط ببریم، به خط نستعلیق بنویسه لطفاً روی این دیوار شعار ننویسید.

رضا خودش هم در چرت و پرت گفتن بچه‌ها شرکت می‌کرد.

ـ بابام گفته هر کی به دیوار نزدیک شد، با تفنگی بادی بزنش؛ بزن تو قلبش.

یکی از بچه‌ها گفت: «بابا بزن تو پا! تو عجب نامردی هستی!»

البته دوستان رضا از گیر و گرفتاری‌های او بی‌خبر بودند. رضا نمی‌توانست آن‌ها را برای کسی توضیح بدهد. یکی از گرفتاری‌ها، لامپ روشن جلوی در خانه‌شان بود. استوار گارابی معتقد بود روشنایی لامپ تیر چراغ برق، نصفه‌شب‌ها شعارنویس‌ها را تحریک می‌کند که روی دیوار آن‌ها چیزی بنویسند. قبل از شروع جریان شعارنویسی روی دیوارها، او خودش هر روز زنگ زده بود به ادارهٔ برق تا بیایند لامپ جلوی در خانه‌اش را تعویض کنند، چون سوخته بود. پس از حرکت انقلابی شعارنویسی، پشیمان شده بود و خودش را نفرین می‌کرد که کاش این کار را نکرده بود. حالا هم راهِ حلِ این مسئله، از بین بردن لامپ روشن بود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۱۳۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان