کتاب طلسم قلعه اسیرآباد
معرفی کتاب طلسم قلعه اسیرآباد
کتاب طلسم قلعه اسیرآباد نوشتهٔ محمدرضا براری است. نشر صاد این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک مجموعه داستان بههمپیوسته برای نوجوانان است.
درباره کتاب طلسم قلعه اسیرآباد
کتاب طلسم قلعه اسیرآباد نوجوانها را با شخصیتی به نام «نادر» آشنا و همراه میکند. در این کتاب با نادر به سوراخسنبههای روستاهای شمال سرکشی میکنیم و از ماجراهای عجیبوغریبی سر در میآوریم که گاه ما را میترساند و گاه میخنداند و گاه با خواندنشان از تعجب شاخ درمیآوریم! این کتاب از چند داستان بههمپیوسته تشکیل شده است که عنوان برخی از آنها عبارت است از «عروسی شغالها»، «هزارویکشب خوابها»، «نویسندهٔ گمنام اسیرآباد: قسمت دوم»، «نویسندهٔ گمنام اسیرآباد: قسمت سوم» و «همکار ملّایادگار: قسمت دوم».
خواندن کتاب طلسم قلعه اسیرآباد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب طلسم قلعه اسیرآباد
«مغازه را جارو زدم. دستمال گرفتم افتادم به جان خرتوپرتها، میز و ویترین چوبی. هرکدام یک بند انگشت خاک رویشان نشسته بود. مردم حق داشتند از ملّایادگار خرید نمیکردند. شعلهٔ بخاری را کم کردم. بااینکه هوا سرد بود عرقم درآمده بود. بعد رفتم سراغ قفسهٔ کتابها. چارپایه گذاشتم؛ کتابها را بیرون میآوردم نگاهی به جلدشان میانداختم اسمشان را میخواندم و بعد دستمال میکشیدم روی گردوغبار کتابها. اسم بعضی کتابها را شنیده بودم. بعضیها حتّی به گوشم هم نخورده بودند. تاریخ بیهقی، دیوان مسعود سعد سلمان، قانون ابن سینا، کتاب ارسطو، افتاده بودم توی باغ بهشت، وسط خمرهٔ عسل. من بودم و اینهمه خوشبختی. ملّایادگار قبلاً نمیگذاشت به کتابهایش چپ نگاه کنم چه برسد به اینکه بگیرم توی دستم ورقشان بزنم؛ اما حالا مرا گذاشته بود وسطِ این گنجخانه.
بعدازظهر ناهار خورده و نخورده پا شدم لباس پوشیدم. موهایم را شانه کشیدم. ننهجان که داشت سفره را جمع میکرد. گفت:
«کجا بهسلامتی؟»
آقاجان به متکّا تکیه داده بود. ولو شده بود کنار سفره؛ داشت با چوبکبریت دندانش را خلال میکرد. ناصر آخرین لقمه را توی دهانش گذاشت و با دهان ورمکرده گفت:
«داره میره شاگردی؟»
آقاجان که متوجه حرف ناصر نشده بود پرسید:
«داره کجا میره؟»
ناصر میخواست لقمه را قورت بدهد و حرف بزند که خودم پیشدستی کردم:
«میرم دکان ملّایادگار.»
نازگل با خوشحالی گفت:
«داداشنادر! واسه من آدامس خروسنشان میآری؟»
ننهجان با دست کوبید به پای آقاجان:
«چقدر بگم جلوِ سفره پا دراز نکن. سفره حرمت داره!»
آقاجان مثل مارگزیدهها پایش را جمع کرد:
«چه کنم زن؟ خستهام. حالیت میشه؟ دو روز بیا شالیزار میفهمی.»
ننهجان گفت:
«نهاینکه تا پارسال نمیاومدم.»
آقاجان به من که آمادهٔ رفتن بودم رو کرد و گفت:
«حالا چقدر بهت مزد میده؟»»
حجم
۱۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه
حجم
۱۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه