دانلود و خرید کتاب ارواح کلیمانجارو ابراهیم نصرالله ترجمه سیدحمیدرضا مهاجرانی
تصویر جلد کتاب ارواح کلیمانجارو

کتاب ارواح کلیمانجارو

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ارواح کلیمانجارو

کتاب ارواح کلیمانجارو نوشتهٔ ابراهیم نصرالله و ترجمهٔ سیدحمیدرضا مهاجرانی است و انتشارات مروارید آن را منتشر کرده است. این کتاب شرح صعود فلسطینی‌ها به کلیمانجارو و رساندن پیامشان به کل دنیاست.

درباره کتاب ارواح کلیمانجارو

داستان ارواح کلیمانجارو قصه‌ٔ صعود به کلیمانجارو است که با سایر صعودها تفاوت دارد. این کتابْ تنها یک حکایت از صعود به کلیمانجارو و فتح قله‌ٔ اوهارا نیست، بلکه قصه‌ٔ مبارزه‌ٔ مردان، زنان و کودکانی است که می‌خواستند به‌عنوان قهرمانانی همیشه‌بیدار، بخشی از آن کوه شوند، به‌عنوان انسان‌هایی والامقام بر قله‌های نشسته در وجود خود صعود کنند و روحشان را چون پرچمی همواره‌ در اهتزاز بر فرازش استوار کنند. 

آن سفر خیلی وسیع‌تر از سیر و سیاحت صرِف بود. آن‌قدر وسیع که شرحش فقط از طریق روایت یک داستان میسر است؛ قصه‌ای که سایهٔ ارواح و جان‌های زیادی را در خود دارد و پرهیب دل‌های شجاعی که پیش از ما بر آن قله صعود کرده بودند و شجاع‌دلانی که آرزوی صعودش را پس از ما خواهند داشت.

در سراسر این قصه حوادث و خیال، یله و رها، طوری در هم آمیخته که به نوعی خود را به شکل یک فرزند آزادی، چه در ارتباط با شخصیت‌های داستان و چه در شرح و تفیصل ریز و جزئی‌اش، نمایش می‌دهد. در این حوادث و اتفاقات چیزهایی نهفته که هم ما با آن‌ها زیسته‌ایم و هم دیگران با آن زندگی کرده‌اند. هم حاوی رؤیاهایی است که ما داریم و هم رؤیاهایی که دیگران در سر می‌پرورانند. هم شبیه ماست و هم شبیه تلاشی که می‌کنیم و تلاش‌هایی که خواهیم کرد. پی بردن به ماهیت عمیق گونه‌های عقیدتی و قابل احترام‌مان چیزی است که تنها از راه همزیستی و به‌دست‌آوردن تجارب ریشه‌ای مثل این تجربه برایمان میسر می‌شود.

این قصه از ابتدا تا انتها درودی است به قلب‌های شجاعی که در سخت‌ترین شرایط راه خود را هموار کردند و ره به سوی قله یافتند. قلب‌هایی نظیر یاسمین نجار، معتصم ابوکرش، سوزان الهوبی، مها نابلسی، یارا صالح، رانیه برکات، استیو سوسبی، مالک زوقی، منال برکات فاخوری، نوال فاخوری، سماهر موصلی، جاسمین...، جیمزماتیوس، جودی دانیالاوری، وایتی، نیمه، هروی، امانی، چارلز...

ولی چرا کلیمانجارو؟

چون آن قله منبع الهام ساکنان قارهٔ آفریقا بود برای ره سپردن به سمت آزادی. تانزانیا به‌عنوان اولین کشوری که از یوغ استعمار رها شد و به استقلال دست یافت، در دامنهٔ همین قله نشسته است.

کودکان فلسطینی به این قله صعود کردند و محکم و استوار سرود کوهستانشان را این‌گونه خواندند:

«هر شمعی که خاموش شد، شمع‌های دیگری خواهیم افروخت.»

خواندن کتاب ارواح کلیمانجارو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی دربارهٔ صعود به قله‌های بلند پیشنهاد می‌کنیم.

درباره ابراهیم نصرالله

ابراهیم نصرالله برندهٔ جایزهٔ بوکر عربی ۲۰۱۸ در سال ۱۹۵۴ در خانوادهٔ فلسطینی متولد شد که در سال ۱۹۴۸ از سرزمین خود در فلسطین بیرون رانده شدند. او دوران کودکی و جوانی خود را در اردوگاه پناهندگان در اردن گذراند و فعالیت خود را به عنوان معلم در عربستان سعودی آغاز کرد. وی پس از بازگشت به امان تا زمانی که زندگی خود را وقف نویسندگی کرد تا سال ۲۰۰۶ در بخش رسانه و فرهنگی کار می‌کرد. تا به امروز ، او ۱۵ مجموعه شعر، ۲۱ رمان و چندین کتاب دیگر منتشر کرده است.

بخشی از کتاب ارواح کلیمانجارو

«در آن پهنهٔ سراسر سفید و وحشت‌آلود، چادرهای کمپ چیزی جز چند نقطهٔ کوچک به‌نظر نمی‌رسیدند و بوران سرد و استخوان‌سوز پیکره‌شان را به تکان و لرزش انداخته بود و با دانه‌های ریز برف بر سر و رویشان می‌کوبید. «ریما» می‌خواست هرطور شده انگشتان کرخ‌شده از سرمایش را حس کند تا مطمئن شود آن‌ها را از دست نداده، ولی جرأت آن را هم نداشت که دستکش‌هایش را درآورد و با لمس کردن تنش بفهمد هنوز اعضای پیکرش را با خود دارد و همچنان مال او هستند.

او تنها از یک چیز مطمئن بود و آن این‌که وقتی لای درِ چادر کوچکش را کمی باز کرد، همه‌جا «برف بود و برف بود و برف...» که لایه‌لایه بر هم پشته شده بودند.

حضور یک‌هفته‌ای‌اش در کوه‌های «دِنالی» با آن آب‌وهوای متغیر و این‌که قرار بود تا سه روز دیگر هم آن‌جا بماند، کافی بود ذهنش به این فکر انکارناپذیر مشغول شود که این طوفان کوبنده و سوزنده و روبندهٔ برف و باد تمامی کرهٔ زمین را به صحرایی یخ‌زده که تا بی‌نهایت گسترده شده، تبدیل کرده است.

درِ چادر طوری یخ‌زده و تَرَک‌دار شده بود که پنداری از جنس چوب ساخته شده و برف طوری زیپ درِ چادر را سفت و زمخت کرده بود که مثل بخیه‌هایی خشکیده و متراکم روی پوست زخم‌خورده به‌نظر می‌رسیدند.

او اصلاً توقع نداشت بیش از یک شب در کمپ شمارهٔ چهارده بماند ولی تغییر ناگهانی آب‌وهوا طوری بود که ادامهٔ صعود را ناممکن می‌کرد و نمی‌شد به سمت کمپ شمارهٔ هفده و بالاتر رفت.

هفت روز سرد و استخوان‌سوز و بی‌رحم و کندگذر می‌گذشت. آذوقه نیز رفته‌رفته رو به اتمام بود و سرمای کشنده مثل یک وحشی ولگرد بیرون جولان می‌داد و به درون چادرها سر می‌کشید. ریما برای آن‌که جسم و جانش را، با مچاله کردن پیکرش، در مقابل یورش سیلی‌های سوزندهٔ سرما در امان نگه دارد، سعی بی‌حاصل می‌کرد. او باید بیرون می‌رفت و به چهرهٔ دیو سرما که به چشم نمی‌آمد، خیره می‌نگریست و می‌جنگید تا مچاله نمیرد. ریما اره را برداشت و بیرون چادر رفت تا با بریدن چند قالب یخ از آن‌ها برای دیوارکشی دور چادر استفاده کند. البته هدف او از آن کار واقعاً ساخت یک دیوار دور چادر نبود تا از آن در برابر طوفان برف و بوران که یکریز و پی‌درپی و توفنده می‌وزید محافظت کند، بلکه هدفش این بود که به بدنش تحرک بدهد. تمامی کمپ‌نشینان باید تحرک می‌داشتند تا خون در رگ‌هایشان جریان یابد و یخ نزنند.

بدتر از همه آن‌که قهوه هم تمام شده بود. شاید می‌شد از زیر برف‌ها غذایی پیدا کرد؛ غذاهایی که احتمالاً گروه‌های قبلی که پیش از آن‌ها در کمپ اتراق کرده بودند، از خودشان به‌جا گذاشته بودند تا گروه‌های بعدی چنانچه در محاصرهٔ طوفان برف و باد، مثل موقعیتی که اکنون گروه ریما در آن گرفتار شده بودند، گیر کردند، از آن استفاده کنند.

***

صبح روز هشتم همان‌طور که ریما توی کیسه‌خوابش خوابیده بود، عطر خوش قهوه بر مشامش نشست. اول فکر کرد خواب می‌بیند ولی وقتی درِ چادر را باز کرد، عطر قهوه پرزورتر وارد چادر شد و توی دماغش پیچید. شتابان از جایش بلند شد اما آن شادی به اوج نرسید چراکه آن بو از چادرهای همگروهی‌هایش که نزدیک‌تر بودند برنمی‌خاست، بلکه از چادرهایی نشسته در دوردست که متعلق به یک گروه کلمبیایی بودند، در فضا پخش می‌شد. بااین‌حال ریما برنگشت و با خودش گفت: «وقتی تصمیم دارم قهوه بنوشم، یعنی باید بنوشم!»

با آن قدوبالای متوسط و اندام لاغر و چشمانی که در هر شرایطی بارقه‌هایی درخشان در آن‌ها موج می‌زد، با پاهایش رَجی میان برف‌ها کشید و به سمت کمپ گروه کلمبیایی رفت. باز کردن سر حرف با آن‌ها مطلقاً کار دشواری نبود «از کجا آمده‌اید؟»، «قصد صعود به کدام قله را دارید؟»، «وضعیت آب‌وهوا چطور است؟» و...

«یک گروه که قبل از آن‌ها و در دل شبی تار مسیر مرموز کمپ هفده را که به آن "شب‌های قیامت!" می‌گفتند، در پیش گرفته و از آن‌جا رفته بودند.» او همهٔ این سؤلات را به انگیزهٔ باز کردن سر حرف با گروه کلمبیایی به زبان می‌آورد ولی چشمانش را به کتری قهوه‌ای که دم می‌آمد دوخته بود و عطرش تا اعماق سینه، نفوذی خوش داشت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۰۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۷ صفحه

حجم

۳۰۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۷ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان