دانلود و خرید کتاب خاکستر صلح محبوبه زارع
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب خاکستر صلح اثر محبوبه  زارع

کتاب خاکستر صلح

نویسنده:محبوبه زارع
انتشارات:نشر صاد
امتیاز:
۱.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خاکستر صلح

کتاب خاکستر صلح نوشتهٔ محبوبه زارع است و نشر صاد آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب خاکستر صلح

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب خاکستر صلح را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خاکستر صلح

«وقت تلف کرده‌اند. ایتالیایی‌ها را می‌گویم. از قاجارها که انتظاری نمی‌رفت؛ اما دانشمندان ایتالیایی یازده سال روی این زمین، وقت هدر داده‌اند. از من اگر بپرسند، می‌گویم سال‌های کاوشگری‌شان به‌اندازهٔ یک سکوت نیم‌ساعته عیدوک کاشفانه نبوده است.

با دقت یک ستاره‌شناس، چشم‌های او را رصد می‌کردم؛ اما دزدانه و از نزدیک‌ترین فاصله. هروقت کتانی‌هایش را با بندهای گره‌خورده از پا می‌کَند و پابرهنه روی تپه می‌آمد، هروقت به دورترین نقطهٔ شهرِ سوخته خیره می‌شد و لب‌هایش تکان می‌خورد، معنی‌اش این بود که دارد با پدران خود حرف می‌زند. معنی‌اش این بود که دارد به صدای مرده‌های سیصد و ده گور کشف‌شده و هزاران روح بی‌خانمان دیگر، گوش می‌دهد.

و من به‌حکم غریزه، می‌فهمیدم که باید حرمت سکوتش را نگه دارم.

گرچه سکوت آن روز عیدوک با همهٔ خلوت‌های ده‌ساله‌ای که همراهش بوده‌ام، فرق داشت. میان سکوت او، می‌شد به‌وضوح، ناله‌های مردم آبادی را شنید.

روی تپه، مثل حلزون، دایره‌وار دور خود حلقه زده بود. چشمش به بقایای شهر باستانی بود و دست‌هایش در تقلّای بیرون‌کشیدن لاشهٔ گاوهای مرده از بزرگ‌ترین طویلهٔ بی‌بید. دهان کف‌کردهٔ گاوها را یکی‌یکی به ارواح پدران خود نشان می‌داد و آه می‌کشید.

من اما برگشته بودم به صبح. دستی نامرئی قبل از طلوع آفتاب، در کام همهٔ بی‌بیدی‌ها زهری تلخ ریخته بود.

ضجّهٔ عمه‌ها و بی‌بی که در هم آمیخت، عیدوک همهٔ غرورش را فروبرد و صدا بلند کرد:

«سگ‌ها و شغال‌ها هم روزی می‌خواهند.»

بی‌بی مُشتی از خاک حیاط را روی سروصورت خود پاشید و نالید:

«ولی بچه‌های خودمان از گرسنگی می‌میرند.»

بی‌بی شده بود روضه‌خوان این مصیبت و زن‌های روستا که طبق عادت هرروز برای خرید شیر تازه آمده بودند، دبّه‌های خالی را در هوا تکان می‌دادند و به حال‌وروز عیدوکی‌ها گریه می‌کردند.

تا وقتی بی‌بیدی نباشی، معنی «عیدوکی‌ها» را نمی‌فهمی. معنی اینکه همهٔ آبادی را روی ستون اسم عیدوک، سقف بزنند و هرکسی به هر بن‌بستی برسد، درِ خاکستریِ بی‌لعاب خانهٔ عیدوک بیاید جلو چشمش.

روی تپه در چشم‌های عیدوک، برق بشقاب مسی بی‌بی را می‌دیدم که عمه‌خاور، گرفته بود جلو صورت او. زن‌عموها و عمه‌ها، هر یازده زن خانهٔ عیدوکی‌ها، همهٔ پشتیبانی‌شان را ریخته بودند وسط بشقاب و بلندطبعانه آن را به عیدوک عرضه کرده بودند. همه دورتادور اتاق عمه‌خاور نشسته بودند و ردّ چشم‌های عیدوک را لابه‌لای موهای روی پیشانی‌اش دنبال می‌کردند. عمه‌خاور به‌جای همهٔ آن‌ها دلجویانه گفت:

«مرد ما و شوهرهایمان تویی. ما اگر کشک زرد درست نکنیم، احساس سرباری می‌کنیم. این‌ها باشد سرمایهٔ کاسبی ما. ما گاو می‌خواهیم، له‌له.»

«له‌له» را وقتی بر زبان می‌آورد که می‌خواست به همه بفهماند، تمام دل‌وجانش برای برادر سی‌وپنج‌ساله خود پَر می‌کشد.

عیدوک داشت عشق خالصانهٔ عمه‌خاور را که فقط دو سال از او بزرگ‌تر بود، میان بشقاب مسی تماشا می‌کرد.

دستی برد زیر سینه‌ریزها و انگشترها، النگوها و خلخال‌ها. نقره و شیشه و طلا. طلای ۲۴ عیار. زن‌عمو حتّی به گوشوارهٔ نوزاد شش‌ماهه‌اش هم رحم نکرده بود.

حلقهٔ عروسی عمه‌زری هم گوشهٔ بشقاب بود. طوری نگاهش می‌کرد که انگار قصد داشته آن را دور بیندازد.

بغض پنهان در گلوی عیدوک را زودتر از خودش دریافتم. چشمش که به گردنبند مادرم افتاد، آن را از بقیه جدا کرد و جلو صورت عمه‌خاور گرفت. خیره شد به «اللّه» ای که روی زنجیر، پاندول‌وار در حرکت بود. صدایش تیری شد و نشست روی تشدید «اللّه»:

«هروقت خدا مُرد، این‌ها را می‌فروشم و گاو می‌خرم.»

از اتاق بیرون آمده و کنار لاشهٔ گاوها پرسه می‌زدم که ناگهان یک نفر روی تپه ظاهر شد. یک نفر که داشت برای بار سوم رو به عیدوک می‌گفت:

«مگر کری؟»

آن‌هم سر غروب و لابه‌لای زوزهٔ بادها، آن‌هم یک دختر لاغرمردنی روی ویلچر.

عیدوک هیچ‌کدام از سه بار، صدای دختر را نشنید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۳۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

حجم

۲۳۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان