کتاب ایام آموختن
معرفی کتاب ایام آموختن
کتاب ایام آموختن نوشتهٔ آن ویازمسکی و ترجمهٔ قاسم روبین است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب ایام آموختن
کتاب ایامِ آموختن یا به عبارتی مرارتِ آموختن، روایتی است مستند از زندگی گدار و همسرش آن ویازمسکی که دانشجوی فلسفه است و بازیگر، دختری برخاسته از محیط و خانوادهای پایبند اصول و سنت، و نوهٔ فرانسوآ موریاکِ نویسنده. آنچه در کتاب میگذرد، نه محدود و منحصر به گزارشی خطی، که بازتابی است از زندگی و سینما و درس و دلباختگیِ زوجی که آینهٔ هماند، تلفیقی از زندگی فردی و حیات اجتماعیِ این دو در دورهای از تاریخ و در بزنگاه زمانه و نسلی زادهٔ جنگ، و حالا در آستانهٔ بلوغ فکری، رکنی از کتاب هم مربوط به همین نسل عصیـانـی اسـت، با مـطالباتی و آمـالـی که مـنـجـر مـیشود به تحولات اجتماعیـ فرهنگیِ ۱۹۶۸. اسلوب نویسنده در پرداختن روایت با تأسی و تلمذ از پیشگامان ادبی و سینمایی عصر خود، گسسته ـ پیوسته است، با ذهن و بیانی آمیختهٔ کلمه و تصویر. عنصر مکان هم البته به مثابه شخصیتی از روایت و با معنایی نمادین در جغرافیای شهر به خوبی در متن گنجانده شده است.
ویازمسکی در تحقق آمال سینماییاش گرچه ناکام ماند، اما از سودای نوشتن خلاصی نیافت، گرفتار کلمه شد، و نوشت.
خواندن کتاب ایام آموختن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ زندگینامهٔ اهالی سینما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ایام آموختن
«در یکی از روزهای ماه ژوئن ۱۹۶۶ نامۀ کوتاهی نوشتم برای ژان لوک گدار، فرستادم به دفتر مجلۀ کایه دو سینما، کوچه کلمان مارو، شماره ۵، ناحیه هشتم پاریس. اشاره کرده بودم که آخرین فیلمش، مذکر/ مؤنث، را خیلی پسندیدم، از سازندۀ فیلم هم تعریف کرده بودم. در نوشتن چندان دقت به خرج نداده بودم، بعد از مکالمهای که با گیسلن کلوکه داشتم آن را نوشتم. در ایام فیلمبرداری وناگهان بالتازار (از روبر برِسون) با او آشنا شده بودم.
دوستی بین من و گیسلن از آنجا سرگرفت. البته قبل از آن هم دعوتم کرده بود به ناهار، یکشنبه بود و فرصتی داشتیم و رفتیم به گردش در نُرماندی. ضمن گشت اشارهای کردم به قضیۀ ژان لوک گدار و ذکری از افسوسی که خورده بودم برای از دست رفتن فرصت در آن سه برخورد گذرا. گیسلن پرسید که «چرا برایش نامه نمینویسید؟» تردیدم را که دید گفت «آدم تنهایی است، لابد میدانید.» بعد با لحنی نه جدی اشاره کرد به اینکه طی یک سال گذشته من به راه دیگری رفتهام.
ژان لوک گدار بنا به دعوت تهیهکنندۀ فیلم بالتازار، خانم مگ بُدارْد، آمده بود سر صحنه فیلمبرداری. بُدارد به اصرار خواسته بود که ناهار همراهشان باشم، من هم پذیرفتم، البته به اکراه. نمیدانستم گدار چهجور آدمی است، یادم نمیآمد که فیلمی از او دیده باشم. عصبانی بودم از بحث و جدلهای جورواجور دربارۀ او: اطرافیان من و همچنین در عرصۀ مطبوعات همهانگار درخصوص سینمای او بایست مطلقاً یا مخالف باشند یا موافق. خنثی یا بیتفاوت بودن هم در تصور کسی نمیگنجید. تا یک سال بعد هروقت یاد آن ناهار میافتادم تا حدی احساس شرم میکردم. این حضور گدار از نظر روبر برِسون هم نابجا بود و هم خندهدار، ولی بنا به عادت همیشهاش به روی خود نیاورد، بیاعتنا و بیغرض لبخند همدلانهای به من زد.
برخورد دیگری هم کماکان در همان تابستان پیش آمد. برسون پوزیتیفهای هنوز مونتاژ نشده را در لابُراتوآرِ L.T.C بازبینی میکرد، من همراهش بودم ولی داخل لابُراتوآر نرفتم، توی کافۀ روبهرو منتظر ماندم. سرم توی کتابی بود که به همراه داشتم. ژان لوک گدار وارد شد، یکراست آمد طرفم. حالتش طوری بود که انگار میخواهد چیزی به من بگوید. لحظهای ساکت ماند، بعد به کتابم اشاره کرد: کتاب خاطرات دزد را میخوانید؟ گفتم بله. گفت نظرتان را جلب کرده؟ گفتم بله. بعدش، بیآنکه ذهنم به او مشغول باشد، ادامۀ کتاب را نتوانستم بخوانم.
سومین برخوردم با او در ماه ژوئنِ همان سال بود. از دهکدهای که رفته بودم درسهایم را مرور کنم برای امتحان دیپلم، چند ساعتی آمده بودم بیرون تا بروم پیش رُژه استفان که از دیدن فیلمِ وناگهان بالتازار شگفتزده بود. او مجری تلویزیون بود و برنامهاش ــ محض خوشدلی ــ را تماماً اختصاص داده بود به این فیلم، با روبر برِسون و من و تمام افراد گروه سازندۀ فیلم و شخصیتهای مختلف هنری هم مصاحبه کرده بود، از جمله با ژان لوک گدار. آن روز توی راهپله محکم خوردیم به هم، او داشت میآمد بالا و من میرفتم پایین، بیآنکه معلوم باشد خطابم به کیست بلند گفتم: «نفهم! احمق! ابله!». دستم را گرفت که نخورم زمین، زیرلبی گفتم «آه، ببخشید». بعد با حالتی خجالتزده به راهم ادامه دادم. بعدها که فیلم پییروی دیوانه را دیدم، آنهم چندینبار، نظرم نسبت به این آدم خیلی عوض شد. زیبایی تراژیک این فیلم دگرگونم کرده بود. تمایلی به دیدن فیلمهای قدیمیاش نداشتم، بیصبرانه منتظر فیلم بعدیاش بودم.
فیلم مذکر/ مؤنث برانگیختهام کرد. و من این فیلم را، بهطرزی کاملاً دور از عقل، نوعی پیام تلقی کردم، خطاب به من؛ که البته جواب هم دادم.
نامه را که پُست کردم، رفتم به جشنی که انتشارات گالیمار برگزار کرده بود، کوکتلپارتی. اولینبار بود که در همچو جشنی شرکت میکردم. در چند درس نمره کم آورده بودم، برای دیپلم، فلسفۀ شفاهی را هم باید امتحان میدادم، در ماه سپتامبر. بهرغم امتحان و نیز کمرویی، حال و نیروی عجیبی در خودم میدیدم که حتماً در آن جشن شرکت کنم.
جمعیت انبوهی توی باغ درهم چپیده بودند: نویسندههایی که فقط در تلویزیون دیده بودمشان، چند آشنای خانوادگی، و خیلیها که برایم ناآشنا بودند. خوشبختانه آنتوآن گالیمار آنجا بود، از ایام نوجوانی میشناختمش؛ به آنی شامپانْی برایم آورد. با صدای آهسته گفت که کی کیست. جام دوم به قصد غلبه بر ترس از جمع مؤثر بود. از سر کنجکاوی از آنتوآن پرسیدم آن آقای نزدیک بوفه احتمالاً فرانسیس ژانسون باید باشد. آنتوآن تصدیق کرد.
تعریف از ژانسون را بارها از پدربزرگم، فرانسوآ موریاک، شنیده بودم، که در مبارزه علیه جنگ الجزیره حضور مستمر داشته، از جبهه نجات ملی پشتیبانی میکرده، شبکهای را هم تحت نام خودش هدایت میکرده، از طرف نهادهای امنیتی تحت تعقیب بود؛ البته سرانجام مشمول عفو قرار گرفت و بهعنوان انسانی آزاد و با نام واقعیاش حق حیات یافت.
فرانسیس ژانسون از نظر من بیشتر متعلق به نحلۀ سارتر و سیمون دُبووآر بود تا جریانهای دیگر، و من از همان دورۀ نوجوانی که با کتاب و مقولات ادبی آشنا شدم شیفتۀ دُبووآر هستم، خاصه کتاب خاطرات دختر جوان سربهراه. فرانسیس ژانسون شماری از آثارش را به این زوج پیشکش کرده است، من تمام کتابهای ژانسون را خواندهام. میدانستم که کماکان در دانشگاه شهر بُردو فلسفه تدریس میکند، و همین باعث شد تا در تصمیمم مصرّ باشم.
با جسارتی که هیچ تردیدی در آن نبود جسته و گریخته برایش توضیح دادم که کی هستم، از رد شدنم در امتحان هم گفتم، و آخر سر: خواهشم این است که فلسفه را شما به من درس بدهید.»
حجم
۲۱۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۲۱۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه