دانلود و خرید کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم جولیا هیبرلین ترجمه پریا ربیعی جعفرآبادی
تصویر جلد کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم

کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم

انتشارات:نشر افرا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم

کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم نوشتهٔ جولیا هیبرلین و ترجمهٔ پریا ربیعی جعفرآبادی است و نشر افرا آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم

تقریباً هشت تا ده ساعت طول می‌کشد تا با دست قبری را بکنی. اگر این کار را در تاریکی انجام دهی بیشتر هم طول می‌کشد و اگر کمک داشته باشی پنج یا شش ساعت زمان می‌برد. مثل فیلم‌ها نیست. بیشتر از یک بیل خوب احتیاج دارد. برای بریدن ریشهٔ درختان اره‌برقی لازم است. کلنگ هم لازم است. حتی اگر در مسیر کندن به سنگ هم برنخوری باید بدانی که خاک تگزاس گاهی از سنگ هم سخت‌تر است. من همیشه با خودم متر به همراه دارم، برای اینکه باید سوراخ را خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی که در ذهنت هست بکنی. باید آنقدر عمیق بکنی که مردم و حیوانات بوی فاسد شدن جسد را نفهمند. همیشه برای اطمینان خاطر روی تابوت پنجاه سانتی‌متر خاک می‌ریزم.

اگر از من می‌پرسید باید صادقانه بگویم که دختر برانسون‌ها هیچ‌وقت پیدا نمی‌شود. عملیات پیدا کردن جسدش را هرگز از یاد نمی‌برم. همهٔ مزارع و دریاچه را گشتند. پلیس‌ها نقشه‌ای داشتند که تمام نقاط شهر را رویش علامت زده بودند و در این سال‌ها به‌قدری هر سانتی‌متر شهر را زیر و رو کردند که بالاخره تمام شد. بگذارید این را بگویم: اگر آن دختر اینجا و به‌سرعت دفن شده باشد، کسی این کار را انجام داده که جنس خاک را خوب می‌شناخته است. شاید کار یک کشاورز بوده باشد. شاید هم کار شخصی بوده که زیاد آدم می‌کشد.

خواندن کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های معمایی و جنایی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب همه ما در تاریکی یکسانیم

«یکی از چشمانش مثل زمرد می‌درخشد. آن یکی سه‌چهارم بسته و فرورفته است. پلک ندارد که باز نگهش دارد. می‌دانم این چه معنایی دارد.

پدرم در کودکی یکی از چشم‌هایش را از دست داده بود. با توجه به حالی که داشت یا چشم‌بند می‌بست یا چشم مصنوعی بی‌کیفیت می‌گذاشت. چشم مصنوعی‌اش طوری بود که انگار آن را از عروسک خرسی چشم قهوه‌ای که سرش به کار خودش بوده است کنده بود. هیچ چیز از دست پدرم در امان نبود به خصوص چیزهایی که مشغول کار خودشان بودند. وقتی هشت ساله بودم پدرم لطیفه‌ای را که در این باره ساخته بودم شنید. البته تقصیر خودم بود.

همیشه دوست داشت به من و ترومنل یادآوری کند که بیشتر دزدان دریایی به خاطر نداشتن چشم، چشم‌بند نمی‌بستند بلکه این کار را می‌کردند تا خودشان را به مبارزه روی کشتی‌ها و کشتن مردم در تاریکی مطلق عادت دهند. این را می‌گفت تا به ما بفهماند که در تاریکی خوب عمل می‌کند.

یک چشم بودن این دختر کاملاً به من می‌فهماند که این یکی دیگر از امتحانات الهی است؛ نوعی نشانه.

به طرف دیگر بینی‌اش دقت می‌کنم، چشمی که درخشان و پر از ترس است.

مکالمه را شروع می‌کنم: «پدر ما هم یه چشم نداشت. مردم این اطراف خیلی از قسمت‌های بدن‌شون رو از دست دادن. بازو، انگشت شست، انگشتان پا. اونم به وسیلهٔ وسایل باغبونی، جنگ و ترقه. خیلی بیشتر از توان‌شون مسئولیت به عهده گرفتن و تو راحت می‌ری سراغ کارت. خارج از اینجا، هیچکس به این چیزها اهمیت نمی‌ده. پدرم می‌گفت زندگی با یه چشم قوی‌ترش کرده.»

منظور واقعی پدرم این بود که اگر به چشم عروسک خرسی‌اش مستقیم نگاه کنم کور می‌شوم.

در تمام مدتی که حرف می‌زنم صدای ترومنل را در سرم می‌شنوم. دست نزن! دست نزن! تو هم می‌گیری! هر دو نفرمان قوانین بدیمنی را از حفظ هستیم. بدیمنی دارد این دختر را مثل آنفولانزای شدید می‌سوزاند. از جای دیگری مبتلایش شده بود. روش ابتلا به بدیمنی این طور است که مثل یک میکروب با تمام سرعت از یکی به دیگری منتقل می‌شود به امید اینکه به زخمی کشنده تبدیل گردد اما در نهایت به هر آنچه نصیبش شود راضی است.

هنوز هم می‌توانم بروم.

چشم سالمش مانند جواهری سبز و قدرتمند سوسو می‌زند. انگار می‌گوید که قبلاً تصمیمش را گرفته است. می‌تواند شانسش را با مردی تنومند مثل من که صاحب کامیون است امتحان کند نه اینکه با دستهٔ مارهای زنگی و لاشخورهایی که آن بیرون را اداره می‌کنند تنها بماند.

می‌گویم: «اسم من وایاته و تا وقتی که اسمت رو بهم بگی من انجل صدات می‌زنم چون واقعاً شبیه فرشته‌هایی. سرت می‌درخشه و بازوهات جوری روی زمین قرار گرفته که انگار داری یه فرشتهٔ برفی روی گرد و خاک درست می‌کنی. داشتی همچین کاری می‌کردی؟» دارم شوخی می‌کنم تا احساس راحتی کند و بتوانم بدون هیچ دردسری او را سوار کامیون کنم. اما هیچ جوابی نمی‌دهد حتی یک لبخند. به جهنم، شاید هم اصلاً تا حالا برف ندیده است. بعضی از بچه‌های اهل تگزاس غربی تا پنج سالگی حتی باران را هم روی صورت‌های‌شان احساس نمی‌کنند.

بطری آب را که به سمتش گرفته‌ام، چنگ می‌زند و باسرعت محتویاتش را فرو می‌دهد. وقتی از حالت خفگی خلاص می‌شود تکه‌ای گوشت نمک‌سود به او می‌دهم؛ همان گوشتی که می‌خواستم به سگ جدید لعنتی‌ام بدهم تا وادارش کنم از مزرعه بیرون بیاد.

همان لحظه، در استخوانم احساس دردی شدید می‌کنم. دستم را ثابت نگه می‌دارم تا از لرزشش جلوگیری کنم. روی چمن‌ها چیزی را می‌بینم که باید از همان اول می‌دیدم.

از قاصدک‌ها نمی‌ترسم. فقط با آنها خاطره دارم. دختر بادقت آنها را به شکل حلقه دور خودش چیده بود درست مانند حلقهٔ محافظ در داستان پریان. گویی یک نفر قبل از اینکه او را رها کند برایش قبری را تزیین کرده بود.

کپه‌ای قاصدک که قبلاً آنها را فوت کرده و زیر آفتاب خشک شده بود جلوی پاهایش است. زانو می‌زنم و ساقه‌ها را می‌شمرم. هفده آرزو. بیشترین تعدادی که در بدترین روزهایم در مزرعه‌مان فوت می‌کردم پنجاه‌وسه قاصدک بود. نه اینکه پنجاه‌وسه آرزو کرده باشم. نه، بلکه یک آرزو را ناامیدانه پشت سر هم می‌خواستم.

چه کسی می‌داند این دختر به چه فکر می‌کند؟ چه آرزویی دارد؟ تمام آنچه می‌دانم این است که یک پایم داخل و پای دیگرم بیرون از قبر قاصدکی است و این احساس را دوست ندارم.

ترومنل عادت داشت وقتی پشت خانه در مزرعه مخفی می‌شدیم با گیاهان وحشی بازی کند. برایم داستان‌هایی تعریف می‌کرد تا نگذارد بروم و پدرم را با چاقوی جیبی‌ام بکشم، کسی را که هر روز به ما می‌گفت این حق را دارد که ما را مثل شمع خاموش کند.

ترومنل می‌گفت گل‌های گندمی آبی تکه‌های زیبای آسمان شکسته‌اند. مرا با زاغک‌های وحشی قلقلک می‌داد و می‌گفت هنگام غروب خورشید ارواح پسربچه‌های سرخپوست گلبرگ‌ها را نارنجی و زرد می‌کنند و ساقه‌های ذرت شب‌ها تبدیل به سرباز می‌شوند و از ما محافظت می‌کنند تا بتوانیم مخفی شویم. چرت‌وپرت‌هایی این چنینی...

از وقتی ده ساله بودم می‌دانستم قصه‌های پریان حقیقت ندارد.»

فاطمه.م
۱۴۰۳/۰۴/۱۶

دو راوی مختلف، زن جوان پلیس و دختر نوجوان فراری می کوشند معمای قتل در شهرستان کوچک را حل کنند، قدری کند و طولانی بود و زیادی به دیالوگ درونی راویان و آشکار کردن افکار و احساسات و درگیری گذشته

- بیشتر
نورا
۱۴۰۳/۰۱/۰۹

موضوع جالب بود ، تا آخر داستان نمیشه حدس زد که عامل و علت وقایع چی بوده. ترجمه هم خیلی خوب بود اما چیزی که باعث شد مطمئن نباشم اینه که سبک و روایت داستان یه جورایی سنگین بود ،

- بیشتر
به شیطان بیش از آنچه لایقش است قدرت می‌دهیم.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
سرنوشت مانند عقاب نیست، سرنوشت مثل یک موش است که آهسته می‌خزد و به سراغت می‌آید.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
چیزی که قراره بشه هیچ‌وقت مثل چیزی نیست که ما تصورش رو می‌کنیم
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
یکبار به من اطمینان داده بود که همه به وسیلهٔ دفاعی نیاز دارند
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
رومیان باستان زنان مردهٔ بسیار زیبا با درجه اجتماعی بالا را پیش از خاکسپاری برای فاسد شدن در آفتاب می‌گذاشتند تا کسی به آنها تعدی نکند.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
بیشتر اوقات نمی‌شه تفاوت بین مریض‌هایی که تمام معادلات رو به هم می‌زنن و اون‌هایی که این کار رو نمی‌کنن تعریف کرد. این خودت هستی که خودت رو تعریف می کنی.»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
از سال پیش دفتر کارش در برج دالاس را که مردم از بالای آن مثل مورچه به نظر می‌رسیدند رها کرده و از خودش مورچه‌ای کوچک ساخته است که در منطقه‌ای دورافتاده و خالی از سکنه زندگی می‌کند.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰

حجم

۳۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳۴ صفحه

حجم

۳۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳۴ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
تومان