کتاب سورآل و شور فوتبال
معرفی کتاب سورآل و شور فوتبال
کتاب سورآل و شور فوتبال نوشتهٔ حمید علیدوستی شهرکی است. نشر صاد این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر ما را با یک جانباز اعصاب و روان همراه میکند.
درباره کتاب سورآل و شور فوتبال
کتاب سورآل و شور فوتبال ما را با «آرمان» همراه میکند. او از یکسو دانشجوی ادبیات بوده و درس را رها و به جبهه رفته است و از سوی دیگر عاشق فوتبال است و در تیم محلۀ خودشان سرآمد است. آرمان در میان جنگ و فوتبال و زندگی مدام خود را در جدال با دیگران میبیند و درمییابد آل و اهریمنِ همیشگی برای انسان، خشونت و جنگی است که در همهجای دنیا گریبانِ انسان را چسبیده است. آرمان جانباز اعصاب و روان (به اصطلاح موجی) در جنگ میان ایران و عراق است. او طی یک درگیری ناخواسته با چند تن از اوباش و اراذل در پارکی دچار حملۀ عصبی و با حال وخیمی راهی بیمارستان میشود. با اتصال دستگاه شوک، آرمان به گذشتۀ خود برمیگردد و در ۹۰ دقیقهای که روی تخت ICU با مرگ دستوپنجه نرم میکند، زندگی را از تولد تا مرگ با خود مرور میکند.
خواندن کتاب سورآل و شور فوتبال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب سورآل و شور فوتبال
«همهجور صدا بود و نبود. صدای آدمیزاد، پرنده، چرنده، صداهای نامفهوم و درهم. تمام بدنم درد میکرد. انگار کسی را انداخته باشی توی گوشتچرخکن وچرخ کرده باشی. تکان که میخوردم جابهجای بدنم تیر میکشید. اوّل، همهجا تاریک بود. کورمالکورمال توی تونلی خودم را جلو میکشیدم. زیر پایم مثل تونل قنات، نمور و گلی بود. گاهی پایم توی گودال کوچکی لیز میخورد و نمهآبی به پاهایم میپاشید. جلوتر که رفتم، از جایی روزنهٔ نوری پیدا شد. کمکم که چشمهایم عادت کرد، بالا را نگاه کردم. انگار ته چاهی بودم. از دهانهٔ چاه، ستارهها را دیدم که توی آسمان مثل پولکهای دامن ننهایران برق میزدند. من چطور آمده بودم این پایین؟ یادم نیست خودم اینجا آمده باشم. شاید کسی مرا پایین انداخته باشد. دلیلی نداشت؛ من که با کسی خصومتی نداشتم. هرچه بود الان من لهولَوَرده داخل آن چاه بودم و آن بالا هم شب بود. سرما و لرز داشت از نمونای آنتو، به تنم مینشست و رمقم را میگرفت. سرم سنگین بود و بهشدّت درد میکرد. قاعدتاً اگر شب بود باید سکوت میبود یا تکوتوک صدای جیرجیرکی یا... نمیدانم... هرچه بود، آن بالا سروصدا بود. شاید هم این صداها توی سرم بود. صداها بیشتر و بیشتر شد و سایههایی دهانهٔ چاه را گرفت. آن بالا انگار پایکوبی و رقص بود. صدای بلند خندهها و قهقهها، قاتی هم میآمد. سایهها میرقصیدند. صدای تمپوی عربی بالا گرفت. کسی نزدیک شد. دور دهانهٔ چاه میچرخید. اوّل صورتش پیدا نبود. خوب که چشمهایم عادت کرد چهرهاش را دیدم. عرب بود. آره؛ خودش بود با آن چشمهای سرخ و دریده. کلاه سرخ همیشگیاش را هم گذاشته بود و لباسنظامی پوشیده بود. خیلی شاد بود. دستها را هماهنگ با ضرب موسیقی به هم میکوفت و پوتینهایش را طوری زمین میزد که خاکهای دور چاه روی سرم میریخت. چند دور که زد، آمد نشست در دهانهٔ چاه و بلند فریاد کشید:
«جِئنا لِنَبقی...
جئنا لنبقی...
جئنا لنبقی... .»»
حجم
۱۰۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۰۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه