دانلود و خرید کتاب پنجره جنوبی م. بهارلویی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پنجره جنوبی اثر م. بهارلویی

کتاب پنجره جنوبی

نویسنده:م. بهارلویی
انتشارات:انتشارات سخن
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۴۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پنجره جنوبی

کتاب پنجره جنوبی نوشتهٔ م. بهارلویی است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب پنجره جنوبی

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

گلبو بعد از مرگ مادرش بسیار تنها می‌شود. بعد از این ماجراست که همسرش علیرضا هم او را ترک می‌کند. گلبو به دلیل اتهامی رهسپار شمال می‌شود و در این حین، متوجه می‌شود که باردار است. او می‌خواهد بچه را سقط کند، تااینکه با دکتر مهشید که در کار خیر و همسرش که گلخانه‌دار است، آشنا می‌شود. آن‌ها بچه‌دار نمی‌شوند. دکتر مهشید قصد دارد فرزند گلبو را به فرزندی انتخاب کند؛ اما با مسائلی که پیش می‌آید دکتر و همسرش طلاق می‌گیرند و گلبو موقتا پیش امیرسام، همسر مهشید می‌ماند. علیرضا که هنوز نتوانسته از فکر گلبو بیرون بیاید به دنبال او می‌گردد... .

خواندن کتاب پنجره جنوبی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پنجره جنوبی

«ویلای دوبلکس پر بود از رقص نور و گاز مه‌مانندی که زیر پای جوانان می‌لغزید! بوی خاصی در فضا پیچیده بود که بی‌ربط نبود به چند جوان گوشه‌ی سالن و سیگاری که بینشان رد و بدل می‌شد. دو مرد هم مثل وصله‌ی ناجور این مهمانی، ایستاده بودند جلوی میز بار! نگاه یکی از آن‌ها غریبانه و ناخرسند بین جمع می‌گشت و دیگری بی‌خیال و بی‌قید، با نخ سیگار کشیده نشده‌ای میان انگشتانش بازی‌ بازی می‌کرد و از میان تای انگشتانش نوبت به نوبت تاب می‌داد و می‌برد تا نزدیک شست و برمی‌گشت سمت انگشت کوچکش!

ــ فکر کنم اونا خودشونن؟

برگشت سمت همراهش که با سر گوشه‌ای را نشان می‌داد، شش هفت دختر و پسر دور هم جمع شده بودند. جواب مردِ به ظاهر بی‌خیال، به همراه عصبی و کلافه‌اش فقط "هوم" بود و نگاهش تیزتر از قبل روی آن‌ جمعیت تیز شد!

دختر قد بلندی از میان آن جمع شش هفت نفره، با لباس‌هایی نافرم و بدن نیمه برهنه و آرایش غلیظ و پر اکلیل، از لحظه‌ی ورودش به این ویلای خارج از شهر، دنبال این دو نفر می‌گشت. وقتی متوجه شد نگاه آن‌ها هم به اوست، از همان فاصله با ناز و ادا لبخندی به عنوان سلام به رویشان زد که جوابی از این دو نداشت. مرد عصبی، چینی به دهان و بینی‌اش داد و پرسید:

ــ چندتا دخترن، کدوم از ایناست؟

ــ قراره همین دختره بهمون نشونش بده!

و همچنان که با سیگارش بازی می‌کرد با سر دختر قد بلند را نشان داد. دختر که هنوز نیم توجهش این سمت بود، دست انداخت دور شانه‌ی دختری که از خودش کوتاه‌تر بود و با همین حرکت ساده، به آن‌ها نشان داد کیس مورد نظرشان، همان دختر قد متوسط است!

مردی که ظاهرش آرام‌تر از همراهش بود، همان‌طور که سیگار را می‌چرخاند بین انگشتان میانی و حلقه، کاملا برگشت رو به جمع و کمرش را تکیه داد به میز بار و هر دو آرنجش هم نشست روی سطح سفید و صیقلی آن.

دختر قد بلند دستش را از روی شانه آن یکی دختر برداشت و جای دست او را، دست مرد جوان دیگری گرفت.

مرد عصبی و کلافه چینی داد به دهان و بینی و کفری گفت:

ــ اون سگ‌مصبِ بی‌پدر که باهاشه کیـــه؟

سوالش جوری بود که انگار خودش می‌دانست کیست، اما به چشمانش اعتماد نداشت. مرد کنار دستش، همان‌طور که فندکی را از جیب شلوارش درمی‌آورد، اسم "فرنود" را گفت. مرد عصبی نفس عمیقی کشید و معترض گفت:

ــ همون که پول برای باکره‌ها می‌ده؟

همراهش، سیگار را گذاشت لای لب‌ها و به گفتن "هوم" خفه‌ای بسنده کرد، هومی که با آن همه سر و صدا به سختی به گوش مرد کنار دستش رسید.

فرنود دست از شانه دختر برداشت و همزمان که صدای قهقهه خنده‌ی جمع چند نفره‌اشان هوا رفته بود، انگشتانش مشت شد دور مچ دختر قد متوسط و هر دو با لبخندی روی لب، رفتند سمت پله‌های گردانی که به نیم‌طبقه‌ی بالا راه داشت. مرد عصبی چینی به دهان و بینی‌اش داد و زیر لب لندید:

ــ این‌جا لجنزاره!... حتما خبر داری که اون بالا جای یه مشت نر بکن در رو و یه مشت هرزه‌ی بِکَن دوزاریه؟!

آن یکی با لحنی که انگار کم‌کم داشت خونسردی ذاتی‌اش را فراموش می‌کرد، با لب و دهانی که چفت شده بود روی سیگار، زیر لبی برای خودش وز زد:

ــ بچه باغبونِ بی‌اصل و نسب!

و فندک نقره‌ای را نشاند زیر سیگار و دود تلخش را فرستاد ته ریه!»

نظرات کاربران

mona beigi
۱۴۰۱/۱۰/۲۹

گاهی آدم‌ها با قضاوت‌ها و خودخواهی‌هایشان چنان زخمی بر روح و روان دیگران می‌زنند که اگر مرهمی هم بر آن بگذاری، جای سوزش و دردش تا مدت‌ها همراه آن شخص باقی می‌ماند. . "پنجره‌ی جنوبی" به قلم "م.بهارلویی" که از نشر"سخن" به

- بیشتر
n re
۱۴۰۱/۱۱/۲۴

کتاب خوبی بود من قبلا از این نویسنده یه کتاب خونده بودم که دوس نداشتم اما نسبت به اون کار قبلی ، این کتاب هم پخته تر ، هم جوندارتر بود و هم قلم زیباتری داشت موضوعش هم تازه بود و تکراری

- بیشتر
کاربر ۳۰۰۰۷۱۶
۱۴۰۱/۱۲/۲۵

داستان خیلی اطناب داشت و الکی طولانی بود. غیر از اون به نظرم به شخصیت خانم ها هم توش توجه ای نشده بود. اینکه یک مردی بی اعصاب باشه همش در حال دعوا و آتیش بپا کردن از نظر من

- بیشتر
✨Dreamer Witch✨
۱۴۰۲/۰۳/۱۲

کتاب خیلی خوبی بود. اوایل کتاب همه چیز خیلی گنگ بود و همین هم باعث می‌شد که شخصیت‌ها رو به نادرستی قضاوت کنم، اما هر چی جلوتر رفتم، متوجه شدم که چقدر در اشتباه بودم و قضاوت آدم‌ها از روی

- بیشتر
کاربر ۱۱۳۸۹۶۱
۱۴۰۲/۰۲/۲۰

کتاب قشنگیه و پر از ادرنالین،عاشق نهال میشید

کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۲/۱۰/۰۹

قلم نویسنده خیلی خوب بود نویسنده اشراف کاملی به توصیف محیط زندگی شخصیت ها و حالات آن ها داشت فقط یک قسمت هایی احساس میشد داستان از سیر طبیعی و منطقی خارج شده و حالت رویایی و تخیلی پیدا میکنه

- بیشتر
کاربر ۴۱۰۵۴۶۱
۱۴۰۲/۰۶/۱۸

کتاب قشنگی بود وارزش خوندن داشت

کاربر ۱۶۱۵۵۷۰
۱۴۰۱/۱۲/۱۰

در متوسط رو به خوب بود،ولی خیلی کشدار بود

پاییز
۱۴۰۲/۰۳/۲۷

عالی تقدیم به دوستم آقای اسماعیلی عزیز.

سروناز
۱۴۰۲/۰۷/۳۰

من خیلی لذت بردم نسخه چاپی رو قبلا خونده بودم عالی بود

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲۱)
درد بی‌خبری نکشیدی بفهمی چی می‌گم!
n re
دنیا با نفرت قشنگ نیست. نمی‌خوای بی‌خیال نفرتت بشی و به زندگی عادیت برسی؟
n re
دست تو توی سفره‌ای بوده که من پهن کرده بودم و نون و نمک منو خوردی... نمکدونو نشکن که بد می‌بینی!
n re
وقتی زیاد صبور باشی کسی محلت نمی‌ذاره! کسی نمی‌بیندت! از کنارت رد می‌شن و خاکی که روت نشسته پاک نمی‌کنن، بهت نمی‌رسن!... کسی نمی‌بینه که بالاخره برگ دادی یا نه! کسی نمی‌فهمه بزرگ شدی یا نه!... غم بیفته به جونتم کسی نمی‌فهمه!...
n re
آدم موفق هیچ‌وقت تمام برگ‌هایی که باعث بردش می‌شه رو نمی‌کنه...
n re
زل زد به خانه سرد و بی‌روح بی‌بی! چه‌قدر دلش برای بی‌بی تنگ شده بود!
n re
زندگی همیشه اون چیزی نیست که ما می‌خوایم.
n re
با زود از کوره در رفتن فقط همه چیزو خراب می‌کنیم...
n re
مادر من که خون‌بس می‌شه یه جورایی می‌شه کلفت خونه‌شون... مادر من نماد کامل ظلم به دخترای اون دوره بوده!... نماد کامل ظلمی که به خون‌بس‌ها می‌شده!... کاش این رسم هیچ‌وقت نبود!... من و مادرم می‌تونستیم یه زندگی معمولی داشته باشیم، اما یه عمر اخ و تف بودیم، چون مادرم خون‌بس بود. خودش که هیچ جایگاهی نداشت طفلی، منم به واسطه این‌که بچه اون بودم، وضعم خراب بود.
n re
گفتی بزرگ می‌شه خودش می‌فهمه مادرش کار درستی کرده طلاق گرفته... بزرگ شدم اما نفهمیدم کجای کارت درست بوده... حق داشتید از هم جدا بشید، اما حق نداشتید منو بیارید توی این دنیا و مسئولیتمو قبول نکنید!...
n re

حجم

۶۵۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۲۰ صفحه

حجم

۶۵۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۲۰ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان