کتاب کیخسرو
معرفی کتاب کیخسرو
کتاب کیخسرو نوشتهٔ آتوسا صالحی در نشر افق منتشر شده است. این کتاب یکی از آثار مجموعهٔ قصههای شاهنامه است.
درباره کتاب کیخسرو
شاهنامه مهمترین و ارزشمندترین حماسهٔ زبان فارسی است. کتاب کیخسرو دربارهٔ یکی از مشهورترین پادشاهان اساطیری ایران است. کیخسرو پسر سیاوش است و در دوران پادشاهیاش بر ایران عدالت را در ایران رواج میدهد.
کیخسرو یکی از مشهورترین شخصیتهای شاهنامه است. کودکان میتوانند زندگی او را در کتاب کیخسرو به زبان روان و ساده، همراه با تصاویر زیبا بخوانند.
خواندن کتاب کیخسرو را به چه کسانی پییشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان ایران پیشنهاد میکنیم.
درباره آتوسا صالحی
آتوسا صالحی متولد ۱۳۵۱ شاعر، نویسنده، مترجم و ویراستار کتابهای کودکان و نوجوانان است. صالحی از سال ۱۳۶۹ فعالیت حرفهای خود را با مجلهٔ سروش نوجوان آغاز کرد و بعدها با نشریههایی چون مجلهٔ همشهری، هفتهنامه و روزنامهٔ آفتابگردان، روزنامه شرق و ایران همکاری کرد. از آن سال تا امروز، او مسئولیتهایی چون مدیریت باشگاه کتاب افق، عضویت در شورای مباحث نظری و رمان نوجوان کانون پرورش فکری و دبیری مجموعههای رمانهایی که باید خواند (نشر پیدایش) و کارگروه بازآفرینی (انتشارات نردبان) را بر عهده داشته است. همچنین، داوری جایزههایی مانند پروین اعتصامی و کتاب سال وزارت ارشاد، جشنوارهٔ سپیدار، جشنوارهٔ کتاب برتر و ادبیات کودک شیراز و کتاب سال کانون پرورش فکری نیز از مسئولیتهای او بوده است.
از آثار او میتوان به کتابهای مجموعهٔ ۱۲ جلدی بازآفرینی قصههای شاهنامه، مجموعهٔ ۴ جلدی داستانهای جیرک و جورک، ماشین قشنگ من کاهو، حتی یک دقیقه کافی است، کوچ روزبه و مجموعهٔ ۴ جلدی ماجراهای نارگل اشاره کرد.
بخشی از کتاب کیخسرو
«سرانجام از راه میرسد. دورتر کنار چشمه میایستد، خسته از اسب سیاهش پایین میجهد، افسار اسب را به تنهٔ درخت میبندد، خم میشود و آب به چهره میپاشد. پشت بوتهها پناه میگیرم و دزدانه نگاهش میکنم. در سایهٔ تکدرخت مینشیند و زانوهایش را در بغل میگیرد. گیسوانش بر شانه ریخته، شانههایی پهن دارد و چشمهایی سیاه چون چشمهای من.
خیره به چهرهٔ آفتابسوختهاش مینگرم. پلک نمیزنم. به یاد میآورم. سالها پیش، شبی سرد و بیپایان. بیرون گنگدژ برف میبارید. سر بر زانوی مادر گذاشته بودم و او برایم افسانهٔ پهلوانان سرزمینی دور را میگفت. پهلوانانی همیشه پیروز که همخون پدرم بودند و سرزمینی آن سوی کوهها با دشتها و مرغزارهایی سبز و چشمنواز؛ سرزمینی که پدرم در آن چشم به هستی گشوده بود و از همان شب آرزویم شد روزی سر بر خاکش بگذارم؛ سرزمینی که نام دلنشین آن ایران بود...
نگاهش میکنم. همان است که در افسانهٔ مادر بر اسب میتاخت و شمشیر میکشید و دشمنان را چون برگهای پاییزی بر زمین میریخت. نگاهش میکنم. چون پدر قدی بلند دارد و بازوهایی قوی. نامش چه بود؟ باید به یاد بیاورم. رستم بود یا گودرز؟ گیو یا گرگین؟
برمیخیزم. باید سرانجام مُهر لب را بشکنم و گره ریسمانی را که در تمام این سالها با دست خود به پایم پیچیدهام، باز کنم. به سویش میروم. ناگهان اسبش گردن به چپ و راست میچرخاند، سم بر زمین میکوبد و شیههای بلند میکشد. پهلوان بیآنکه سر بچرخاند یا گوشهٔ چشمی به من اندازد، زیر لب میگوید: «نزدیکتر نیا که تیغ خواهم کشید و در چشم بر همزدنی جسم بیجانت را به زمین خواهم دوخت.»»
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
نظرات کاربران
درجه یکککک❤💜