کتاب بیوه
معرفی کتاب بیوه
کتاب بیوه نوشتهٔ فیونا بارتن و ترجمهٔ پگاه ملکیان است و نشر میلکان آن را منتشر کرده است. بیوه بهترین و هیجانانگیزترین رمانی است که میتواند شما را به فضاهای تاریکی که بین زن و شوهر وجود دارد ببرد.
درباره کتاب بیوه
بیوه رمانی است از فیونا بارتن نویسندهٔ انگلیسی و از پرفروشترینهای نیویورکتایمز در سال ۲۰۱۶.
جین، راوی داستان، در طول این سالها دربارهٔ جنایتی که همسرش مظنون به ارتکاب آن بوده چیزی نگفته است. جین خیلی تلاش میکرد که همسری کامل باشد، در حالی که مدام با آزار و اذیتهای شوهرش روبهرو میشد. حالا شوهرش مرده است و دلیلی برای ساکتماندن وجود ندارد. افرادی هستند که میخواهند داستان او را بشنوند. آنها میخواهند بدانند زندگی با آن مرد چگونه بوده است. او میتواند به آنها بگوید که رازهایی وجود دارد. همیشه در یک ازدواج رازی بزرگ و برملانشده وجود دارد.
و البته، «حقیقت» تمام چیزی است که هر کسی میخواهد بداند. اما تنها درسی که جین در چند سال اخیر آموخته، این است که میتواند مردم را وادار کند هر چیزی را باور کنند.
خواندن کتاب بیوه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به طرفداران رمانهای جنایی و مرموز پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بیوه
میتونستم صدای پاهاش رو از راهرو بشنوم. صدای قدمهاش با کفشهای پاشنهبلند. لباسهای خوشفرمی تنش بود؛ ژاکتی با دکمههای بزرگ و پیرهن سنگینی تا زیر زانو، با یه عینک رو سرش. موهاش رو از رو صورتش کنار زد. یه شاهد یِهوه نیست یا برای مهمونی نیومده. خبرنگار به نظر میآد. اما یه خبرنگار معمولی نیست. دومین نفر امروزه و چهارمی تو این هفته. امروز تازه چهارشنبهس.
شرط میبندم الان میگه: «ببخشید بدموقع مزاحم شدم.»
همهشون همین رو میگن و بعدش اون قیافهی مسخره رو به خودشون میگیرن، انگار دارن احتیاط میکنن.
میخوام منتظر شم ببینم دو دفعه زنگ میزنه یا نه؟ امروز که اون مَرده دو دفعه زنگ نزد. بعضیهاشون که اصلاً تابلوئه میمیرن این کار رو بکنن و بهمحض اینکه دستشون رو از رو زنگ برمیدارن، با سرعت هرچه تمامتر برمیگردن سمتِ ماشین و میرن به رییسشون میگن در زدیم اما خونه نبود! رقتانگیزه!
دوباره زنگ زد. بعد محکم در زد. اینجوری: تق، تق، تتق، تق! مثل پلیسا.
من رو دید که از پشتِ پنجره نگاهش میکنم. لبخند زد. یه لبخند «هالیوودی!» مامانم همیشه عادت داشت این رو بگه.
دوباره در زد.
در رو که باز کردم بطری شیر رو گرفت سمتم و گفت: «نمیخوای این رو از اینجا برداری؟ فاسد میشهها! میتونم بیام تو؟ کتری رو گذاشتی؟»
نمیتونستم نفس بکشم، چه برسه به اینکه حرف بزنم.
دوباره خندید. سرش رو کج کرد سمت شونهش و گفت: «کیت هستم. کیت واترز. خبرنگار دیلیپست.»
گفتم: «منم...» تازه یادم افتاد اصلاً نپرسیده من کیام.
گفت: «شما رو میشناسم خانم تیلور.»
حرفی که گفته نشد این بود: تو کجای داستانی!
گفت: «اینجا وانسیم» و بهمحض گفتن این جمله داخل شد. از ماوقع و اینکه سکوت من رو به نشانهی اجازهی ورود و داخلشدن به آشپزخونه برای چاییدرستکردن تلقی کرده بود، جا خوردم. پشت سرش رفتم تو.
آشپزخونهم خیلی بزرگ نیست. برای همین وقتی داشت کتری رو پر میکرد، به هم خوردیم.
همهی کابینتهام رو برای پیداکردن فنجون و شکر گشت و من همونجوری همونجا وایساده بودم و نگاه میکردم و میذاشتم هر کاری میخواد بکنه...
شروع کرد به نظردادن دربارهی کابینتها: «چه آشپزخونهی ترتمیز و دوستداشتنیای. آرزو داشتم مال منم اینشکلی بود. شیر رو گذاشتی تو یخچال؟»
احساس میکردم یه دوست داره باهام حرف میزنه. اونجوری که فکر میکردم خبرنگارها حرف میزنن نبود. فکر میکردم مثل پلیسها حرف میزنن یا آدم رو سینجیم میکنن. یه چیزی مثل بازجویی یا اثبات بیگناهی. چیزی که شوهرم گلِن میگفت.
اما بههرحال اونطوری نبود.
گفتم: «آره. واسه اینکه درهای سفید و دستگیرههای قرمز، تمیز به نظر میآن، انتخابشون کردیم.»
وایساده بودم و با یه خبرنگار دربارهی کابینت حرف میزدم! گلن هم حتماً قبلاً همچین گفتوگوهایی داشته!
گفت: «از این طرف؟ درسته؟» درِ پذیرایی رو باز کردم.
مطمئن نبودم که دلم میخواست اینجا باشه یا نه. حتا نمیدونستم چه احساسی دارم. خیلی درست نبود اون لحظه دربارهش حرف بزنم. لیوان چایی تو دستش بود و نشسته بود و حرف میزدیم. بامزه بود. از توجهش خیلی لذت میبردم. از وقتی گلِن رفته بود خیلی تو خونه تنها شده بودم. به نظر میرسید کِیت راجعبه همهچی احساس مسؤلیت داره. واقعاً خوب بود که دوباره یه نفر واسهم احساس مسؤلیت کنه! داشتم کمکم از اینکه باید به تنهایی با همهچی روبهرو شم وحشت میکردم.
اما کِیت میگفت همهچی روبهراهه و تنها کاری که باید بکنم اینِ که همهچی رو دربارهی زندگیام بهش بگم.
زندگیِ من؟ اون واقعاً نمیخواست دربارهی من بدونه. این همه راه نیومده بود تا دربارهی جین تیلور بشنوه. میخواست حقیقت رو دربارهی اون بفهمه.
دربارهی گلِن... شوهر من.
ببینین، شوهر من سه هفته پیش مُرد. نزدیک سِنزبری با یه اتوبوس تصادف کرد. فقط یه دقیقه اونجا بود. داشت بهم استرس وارد میکرد که چی بخرم و بعد تو جاده مُرد! گفتن بهخاطر ضربهای که به سرِش خورده. بههرحال مُرده!
من اونجا وایساده بودم و نگاهش میکردم که چهجوری اونجا خوابیده.
مردم میدوییدن که پتو پیدا کنن. فقط یه ذره خون کف خیابون ریخته بود. خون زیادی نبود. حتماً خیلی خوشحال بود، آخه اصلاً از ریختوپاش خوشش نمیاومد. همه خیلی مهربون بودن. نمیخواستن من اون صحنهها رو ببینم.
نمیشد بهشون بگم چقدر خوشحالم مرده! دیگه از مزخرفاتش خبری نبود.
حجم
۳۳۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۳۳۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
ترجمه بد. داستان بی اندازه طولانی و خسته کننده. فاقد هرگونه ارزش ادبی. حتی به عنوان یک نمونه پلیسی خوب هم توصیه نمیشه.
عنوان خوبی توی سبک جنایی بود اما درخشان نبود برعکس چیزی که بنظر میرسه این کتاب به هیچ وجه شخصیت زنش قدرتمند نیست و هیچ انگیزه یا حرکت خاصی نداره و کاملا تحت کنترل شوهرشه کلا بخش های مربوط به بیوه
کتاب خوبیه ، بخونیدش 😉
آخرشو دوست نداشتم. دوست داشتم جور دیگه ای تموم میشد.کلا عالی نبود. کشش نسبتا خوبی داشت دوست داشتم بفهمم واقعا چه اتفاقی افتاده ... اما در نهایت راضیم نکرد...☹
کتاب خوبی از لحاظ محتوای جنایی -معمایی برای این ژانر است. ترجمه کتاب کمی غلط دارد که امیدوارم در چاپهای بعدی اصلاح شود.
به نظرم خیلی بد بود....
شاید همه ما یه روی پنهان داشته باشیمکه هرجایی بروز نمیدیم این داستان تا حدی شما رو باهاش آشنا میکنه
داستان خوبه و پر کشش با پایان غافلگیرکننده تقریبا. مشکل اصلی ترجمه و ویراستاریه یه جاهایی انقدر گنگه معلوم نیست چیه. صفحات بهم چسبیده ن همینطور پاراگرافها و خیلی جاها احساس میکردم معلوم نیس سر و ته متن کجاس
کتاب خیلی خوبی بود.ممنونم
رمان جالبی بود... من که خوشم اومد.