کتاب توی آب
معرفی کتاب توی آب
کتاب توی آب نوشتۀ پائولا هاوکینز و ترجمۀ سمانه پرهیزکاری است. انتشارات میلکان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب، رمانی جنایی-روانشناختی است.
درباره کتاب توی آب
کتاب توی آب، روایت زندگی دو خواهر است.
«نِل اَبوت» در آخرین روزهای پیش از مرگاش، چندینوچند بار با خواهرش تماس گرفت اما جولیا تلفن او را جواب نداد و درخواست کمک نِل را نادیده گرفت. حالا نِل مرده است. او میگویند پریده توی آب. حالا جولیا مجبور است از دخترِ نوجوانِ خواهر مرحوماش مراقبت کند.
خواندن کتاب توی آب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره پائولا هاوکینز
پائولا هاوکینز در سال ۱۹۷۲ متولد شد، پائولا در سن هفده سالگی به لندن رفت، او فارغالتحصیل رشتههای فلسفه و علوم سیاسی از دانشگاه آکسفورد است. پائولا هاوکینز نویسندهی بریتانیایی متولد شهر هراره در زامبیا است. پدرش استاد اقتصاد و روزنامهنگار مالی بود. او سالها به روزنامهنگاری مشغول بوده است، و همین مسئله باعث شده او نگاهی تیزبین و حساس داشته باشد که در متن کتاب دختری در قطار به خوبی مشخص است. هیچکدام از آثار دیگر او نتوانسته موفقیت خیرهکنندهی دختری در قطار را به دست آورد.
پائولا هاوکینز کتابی به نام «الههی پول» را منتشر کرد، که شامل توصیههایی برای ثروتمند شدن زنان است. بعد از آن کتاب «امی سیلور» را منتشر کرد که موفقیت ادبی و مالی نداشت. اینجا بود که پائولا هاوکینز تصمیم گرفت کتابی عمیق و تاثیرگذار بنویسد. نوشتن دختری در قطار شش ماه طول کشید.
او مجبور شد برای کامل کردن کتاب، از پدرش کمک مالی بگیرد. پائولا هاوکینز با توجه به دانش آکادمیک و حرفهی روزنامهنگاری، بهخوبی از مسائلی مانند خشونت خانگی علیه زنان و استفاده از الکل و مواد مخدر شناخت دارد. او با زیرکی و خوشفکری توانسته چنین مسائلی را با آمیزهای از عواطف و احساسات عمیق انسانی همراه کند. هماهنگی این موضوعات و یکدستی نوشتههای پائولا هاوکینز نشاندهندهی نبوغ و توانایی این نویسنده در نوشتن پیچیدهترین و جذابترین داستانهاست.
کتاب دختری در قطار پرفروشترین کتاب سال ۲۰۱۵، سهگانه کاملی با موضوعاتی مانند خشونت خانگی، و استعمال الکل و مواد مخدر بود. پائولا هاوکینز در حال حاضر در جنوب لندن زندگی میکند.
بخشی از کتاب توی آب
«حدود ساعت دو نصفهشب به خانه رسید. پروازش از مالاگا تأخیر داشت؛ کارت پارکینگاش را هم گم کرده بود و چهلوپنج دقیقه با عصبانیت گشته بود تا ماشیناش را پیدا کند.
حالا آرزو میکرد ای کاش بیشتر طول میکشید؛ آرزو میکرد ای کاش اصلاً ماشیناش را پیدا نمیکرد، اینکه چقدر بهتر بود اگر توی هتل میماند. آنطور لااقل میتوانست برای یک شب هم که شده، در امان باشد. وقتی توی تاریکی دید تمام شیشههای خانهاش شکستهاند، فهمید نه فقط آن شب، که دیگر هیچ شبی خوابش نخواهد برد. آرامش به پایان رسیده و آسایش خاطرش نابود شده بود. به او خیانت شده بود.
آرزو میکرد ای کاش خونسردتر و قویتر بود و به نامزدش وفادار میماند. آنوقت زمانیکه میآمدند دنبالش، میتوانست بگوید "من؟ من تازه از اسپانیا برگشتهم. چهار روز با نامزدم توی آندلس بودم؛ با دوستدختر بیستونُهسالهی جذاب و کاربلدم."
آنوقت اوضاع فرق میکرد، مگر نه؟ مهم نبود چه گفته و چه کار کرده و چطور زندگیاش را سپری کرده؛ آنها بالاخره دارش میزدند. برای مطبوعات و پلیس و مدرسه و جامعه اهمیتی نداشت که او سابقهی رابطه با دخترانی را نداشت که سنوسالشان نصف او باشد. مهم نبود که عاشق شده و عاشق چه کسی بوده. دوطرفهبودنِ احساسشان نادیده گرفته میشد ـ دوطرفهبودنِ عشقِ کِیتی، جدیت و فهم و انتخابش ـ هیچکدام از اینها دیگر اهمیت نداشت. آنها فقط سن او ـ که بیستونُه سال بود ـ و سن کِیتیِ پانزدهساله را در نظر میگرفتند و زندگیاش را نابود میکردند.
توی باغچه ایستاده بود و به پنجرههای شکستهاش که رویشان چوب چسبانده بودند، زل زده بود و گریه میکرد. اگر چیزی برای شکستن باقی مانده بود، خودش خُرد و نابودش میکرد. توی باغچه ایستاده بود و او را نفرین میکرد، به اولین روزی که به او نگاه کرد لعنت میفرستاد؛ به او که خیلی خیلی بیشتر از دوستان احمق و خیرهسرش زیبا بود. آن روزی را لعنت میکرد که او آرام و نرم، آمده بود نزدیک میزش و با لبخند گفته بود: «آقای هندرسون؟ میتونم راجعبه یه موضوعی ازتون کمک بخوام؟» به حالتی فکر کرد که به طرفش خم شده بود؛ آنقدر نزدیکش بود که میتوانست بوی پوست تمیز و عطرنزدهاش را حس کند. اول وحشتزده و عصبانی شده بود. فکر میکرد دارد بازیاش میدهد و اذیتاش میکند. آیا کِیتی نبود که باعث شروع تمام این اتفاقات شده بود؟ پس چرا باید این بلا سرِ او میآمد و بعد تنها میماند تا از عواقباش رنج بکشد؟ توی باغچه ایستاده بود و اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. اضطراباش مدام بیشتر میشد. از کِیتی و خودش و گندکاریِ احمقانهای که خودش را در آن گرفتار کرده بود و حالا دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود نداشت، متنفر بود.
باید چه کار میکرد؟ باید میرفت توی خانه و باقیِ وسایلاش را جمع میکرد و میرفت؟ فرار؟»
حجم
۳۰۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
حجم
۳۰۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
نظرات کاربران
عجب مکافاتیه این کتاب و ترجمه هاش! چهارتا ترجمه داره هر کدوم یه مشکل! نشر نون سلیس نیست. ترجمه علی قانع از بقیه عجیبتره چون همه به به چه چه میکنن ولی واقعا ترجمه اش خوب نیست همون اولین جمله
نمونه رو با متن زبان اصلی کتاب مطابقت دادم و روی این تصمیم مصمم تر شدم که دیگه هیچ ترجمه ای از انتشارات میلکان نخونم. واقعا چرا باید یه قسمتایی از متن ترجمه نشده باشه؟؟!! اونم قسمتایی که حتی نیاز
داستان دربارهی نل ابوت و خودکشی مرموز و ناگهانیش در یک آبگیره. آبگیری که تا حالا زنان زیادی رو در خودش غرق کرده و ... این کتاب رو به خاطر معروف بودنش خوندم و باز هم بهم ثابت شد چقدر یک
یه مقایسه ساده نشون می ده ترجمه نشر میلکان روان تر و سلیس تر و بهتره. نمونه ترجمه نشر نون: او نمی خواست منتظر بماند. ما بالای صخره به تماشای آن پایین ایستادیم. گفتم: «نل، از اینجا نمیبینم. من اینجا
چون همیشه به نشر میلکان و ترجمه هاش ایمان دارم بدون تردید همینو میخرم
بسیارزیباوگیرابود. واقعالذت بردم.
عالی.هر کتاب چیزی برای گفتن داره و این کتاب بهمون چیزای خیلی خوبی میگه.اینکه هیچوقت تو گذشته نمونیم و قضاوت نکنیم
با وجود ترجمه پر از ایراد، سانسورهای بی شمار و متن ویراستاری نشده پر اشکال، در مجموع داستان خوبی بود و ارزش خواندن دارد. از معدود کتابهای بود که دوست داشتم هرچه زودتر به پایان کتاب و دانستن کامل داستان
کتاب های پائولا هاوکینز رو دوست دارم. آدم واقعا فکر می کنه داره فیلم می بینه و استرس و هیجانی که به آدم میده لذت بخشه. در مورد این کتاب، به نظرم اوایلش تعداد شخصیت هایی که معرفی میشن زیادن
چجوری می شه کتاب رو خریداری کرد ؟؟