دانلود و خرید کتاب جاده سیب های وحشی ف صفایی‌فرد (دنیا)
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب جاده سیب های وحشی اثر ف صفایی‌فرد (دنیا)

کتاب جاده سیب های وحشی

امتیاز:
۴.۱از ۱۶۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جاده سیب های وحشی

کتاب جاده سیب های وحشی رمانی نوشتهٔ ف. صفایی فرد (دنیا) است که در انتشارات شقایق منتشر شده است. 

درباره کتاب جاده سیب های وحشی

«نوا»، «حریر»، «دیدار» و «فرانک» دوستان صمیمی و هم‌خانه‌ٔ قدیمی هستند که در داستان در مرحله‌ای از زندگی قرار گرفته‌اند که باید از تصمیم‌های گذشتهٔ خود دفاع کنند و پای تمام انتخاب‌هایی که کرده‌اند بایستند و زندگی‌ خود را برابر عواقب آن انتخاب‌ها و تصمیم‌ها حفظ کنند. آن‌ها باید از این طوفان خودساخته عبور کنند تا دوباره به ساحل آرامش برسند.

کتاب جاده سیب های وحشی با روایت «دیدار» آغاز می‌شود. او آشفته است و از چیزی می‌ترسد. او از خوابیدن می‌ترسد و برای این موضوع دلیل محکمی دارد اما دوستانش سعی می‌کنند او را آرام کنند. کم‌کم داستان گره‌های تازه‌ای می‌سازد و خواننده را با خود همراه می‌کند.  کتاب از انتقام، خیانت، عشق ممنوع، رفاقت، فداکاری، شانس و در نهایت از معضل بزرگ اعتیاد و تأثیرش در زندگی انسان‌ها صحبت می‌کند. داستان ۶ راوی دارد و در پایان داستان همه به هم می‌رسند. 

خواندن کتاب جاده سیب های وحشی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب جاده سیب های وحشی

«قدم‌های آخر را دویدم و دستم را به زنگ چسباندم. در زود باز شد. داخل رفتم و بدون نگاه به پشت سرم در را به چارچوبش کوباندم. انگار حکم آزادی برای عضلاتم صادر شد؛ تنم شل شد و نفس‌زنان روی زانو خم شدم. تازه داشتم خنکای تنِ خیس از عرقم را حس می‌کردم.

صدای بازشدن در که از داخل آمد، تنم را به‌زحمت راست کردم و دنبال خودم کشاندم. نوا با اخم بیرون آمد. نگران بود. می‌توانستم ذهنش را بخوانم. سخت بود پیش‌بینی این دیدار و کارهای تا امروز نکرده‌اش! صبح زود بعد از رفتنشان، از خانه بیرون زده بودم. دست خودم نبود. تنم بی‌اراده به‌سویش جذب می‌شد.

ـ آخه بی‌خبر کجا رفتی تو دیدار؟! خوبی؟ چه‌ته؟!

خوب نبودم. ده روز بود که خوب‌بودن از دستور کار مغزم پاک شده بود.

ـ نگران شدم. نمی‌گی مامانت تماس بگیره؟ کجا رفتی بعد از ما؟

ـ قبرستون.

صدا در حلقم مانده بود. از همان‌جا در قبرستان که چشم‌هایم دیوانه شدند. از همان‌جا، صدا در حلقم خفه شده بود که به گوش نوا هم نرسید.

دستم را گرفت و داخل برد. دنبالش کشیده می‌شدم. دلم می‌خواست بغلم کند، اما به قول حریر اهل این لوس‌بازی‌ها نبود. همین که بود، بس بود؛ همین که پای توهم داخل این چاردیواری باز نمی‌شد.

لبهٔ مبل نشستم. دست‌هایم از شانه آویزان بودند. نه فقط چشم‌ها که تمام تنم برای خواب التماس می‌کرد. داروی بی‌خوابی که نبود، نوا هم نمی‌گذاشت قهوه بخورم.

ـ چی شده دیدار؟ حرف بزن.

توهم را به هر سختی پس می‌زدم، حریف کابوس‌ها نبودم. لب‌هایم آویزان شدند.

ـ نمی‌خوام بخوابم نوا.

روبه‌رویم روی زانوهایش نشست. نگاهش تیز بود.

ـ بی‌خود! گندش رو هم در نیار لطفاً! بسه دیگه هرچی این مدت قهوه و زهرمار ریختی تو معده‌ت!

گندش را درآورده بودم، درآورده بودیم؛ من و دستان و شاهین. بوی گند از ده روز پیش بلند شده بود.

چشم‌هایم که پر شدند، تیزی نگاهش نرم شد. دست‌هایم را گرفت.

ـ چشم‌هات دیگه از بی‌خوابی باز نمی‌مونن!

خم شدم. صدایم پچ‌پچ بود.

ـ نمی‌تونم. نمی‌خوام... خوابش رو می‌بینم.

چشم‌های او هم پر شدند. نوا که حریر می‌گفت قلبش حتماً پلاستیکی است؛ این مدت به‌جای تمام عمرش برایم احساسات خرج کرده بود.

صدای زنگ گوشی‌اش انگار سوهان به مغزم می‌کشید. روی گل‌میز کنارم بود. موقع برداشتنش اسم پیروز را روی صفحه دیدم و تنم لرزید. جواب که داد، تمام نیرویم را جمع کردم و بلند شدم. دستم را گرفت. گفتم:

ـ می‌خوام حموم کنم، بوی بد می‌دم.

تنم بوی همان گند را برداشته بود. وای از دستان!

ـ خوبم... خوبه اونم، چطور؟

نگاه‌های پیروز زخم داشت، مخصوصاً این روزهای اخیر و همین حالم را بدتر می‌کرد. حق داشت. شاید خودش نمی‌دانست، اما من و دستان و شاهین بهتر از هرکسی می‌دانستیم که چقدر حق دارد.

کیفم را دم در انداختم و داخل رفتم. هنوز بدنم می‌لرزید.

ـ الان رسید. مگه تو هم اونجا بودی؟

شالم را داخل رختکن انداختم. صدای خداحافظی‌اش آمد.

ـ وایسا دیدار، ضعف می‌کنی زیر دوش!

ـ خوبم.

صدا باز در گلویم خفه شد. داخل آمد. آب را باز کردم و با لباس زیر دوش ایستادم.»

نظرات کاربران

terrymota5@gmail.com
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

عالی بود من رمان های زیادی خوانده ام وکلا از داستان هایی که خیلی طولانی میشه خسته میشم ولی این کتاب اینقدر زیبا داستان پردازی شده بود و اینقدر شخصیت پردازی خوبی داشت که تا جمله اخر را با کمال

- بیشتر
کنیزحضرت زهرا(سلام الله علیها)
۱۴۰۱/۰۶/۰۲

لطفاً درطاقچه بی نهایت بگذارید ممنونم،🙏

م.ا
۱۴۰۱/۰۶/۲۶

این دومین کتابی بود که از خانم صفائی فرد خوندم، قلمشون واقعا زیباست، ادم رو با خودش میبره، جملات رو اونقد زیبا بیان میکنن که همش با خودم میگم چطوری میشه اینقد زیبا نوشت.

نارسیس
۱۴۰۱/۰۵/۳۱

خیلی دوستش داشتم زندگی چهار زوج با فراز و فرود های خودشون، بخش های طنز داستان و شخصیت حریر که عالی بود.

میس سین
۱۴۰۱/۰۶/۰۱

نثر روان و قلم زیبا و داستان جذابی داشت. یکی از قشنگترین کتابهایی بود که خوندم و بی شک شخصیتهای کتاب تا مدتها در ذهن باقی خواهد بود. آفرین به قلم زیبای خانم صفایی فرد..

SARA
۱۴۰۱/۰۸/۰۵

یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم. داستان و شخصیت ها عالی بود.

کاربر ۴۱۱۳۰۸۱
۱۴۰۱/۰۶/۱۴

عالی

mahla moosavi
۱۴۰۱/۰۶/۳۱

چراانقدر گرونه؟!🤔 بلاخره خوندمش.معمولی بود ولی ارزش خوندن داره

aykiz
۱۴۰۱/۰۶/۲۷

فوق العاده بود

موسوی
۱۴۰۱/۰۶/۰۷

عالی بود عالی

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۴۴)
یعنی آدمِ تنها حق نداره بهش خوش بگذره!
n re
خسته بودم. خسته از این همه دویدن بی‌فرجام.
n re
تا نرسی نمی‌فهمی که هیچ‌چیز اون‌جوری که از دور می‌دیدی نبوده.
n re
چطور برای گذشتهٔ خودش، گذشته‌ها گذشته و برایم مهم نبود که چه غلط‌هایی کرده، اما پای یک دختر که وسط می‌آمد دیگر گذشته‌ها نمی‌گذشت!
n re
این حرف‌ها که گذشتهٔ هرکس مال خودشه تو فرهنگ ما جواب نمی‌ده. گذشتهٔ آدم انگار مال همه هست. جز خودش...
n re
باز گفت: ـ اما این وسط یه گروهی هستند که شانس در خونه‌شون رو واسه حالگیری می‌زنه.
faem
این را فقط خودم و خدا می‌دانستیم که قرار بود رازدار باشیم
n re
چشمم روشن شده بود، به خیلی چیزها. به همان نقاب‌هایی که روی صورت آدم‌ها بود و فقط باید شرایط به هم می‌ریخت تا بیفتد و ذات اصلی‌شان مشخص شود. دلم می‌خواست بروم جایی که هیچ‌کس نباشد.
n re
بذار کاری که می‌خوام رو انجام بدم. خسته شدم از بس واسه هرکاری جواب پس دادم
n re
کاسهٔ صبر من اما خیلی وقت بود که دیگر جا نداشت.
n re

حجم

۷۹۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۱۶ صفحه

حجم

۷۹۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۱۶ صفحه

قیمت:
۷۹,۵۰۰
۳۹,۷۵۰
۵۰%
تومان