کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور
معرفی کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور
کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور مجموعه نوشتهها و سرودههای رابیندرانات تاگور با ترجمهٔ فتح الله مجتبائی است و انتشارات شرکت کتاب هرمس آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور
گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور گزیدهای است از سرودههای رابیندرانات تاگور، شاعر و متفکر بزرگ هندی که آثارش در دوران نهضتهای آزادیطلبی هند شهرت جهانی یافت و در تحول فکری و فرهنگی مردمان آن سرزمین و در بازیافت هویت ملی و ایجاد حس خودشناسی آنان سهمی بزرگ و ماندگار داشت.
وی اهل شعاردادن نبود و در هایوهویهای سیاسی شرکتنداشت و از موجسواران سیاستباز هم دوری میکرد، ولی با انتشار نوشتهها و سرودههایش، و با سخنرانیهای روشنگر و اثرگذارش در آمریکا و انگلستان و ژاپن نشان داد که هند بزرگتر و مردم هند بیدارتر و هشیارتر از آناند که پذیرای حکومت استعماری بیگانه باشند.
فتح الله مجتبائی، مترجم این کتاب، درخصوص آثار تاگور و آشناییاش با آثار او چنین میگوید: «آشنایی من با هند و با این چهرهٔ فرهنگی نامدار از سالهای جنگ جهانی دوم آغاز شد. شهر ما، اراک، در آن سالها از قرارگاههای مهمّ متفقین شده بود و سربازان انگلیسی و امریکایی و هندی همهجا دیده میشدند. خانهٔ ما نزدیک یکی از اردوگاههای سربازان هندی بود. ما با هندیها به آسانی دوست میشدیم و به همدیگر «رفیق» میگفتیم، یکی از این رفیقها جوان درجهداری بود به نام حفیظالرحمن، از مسلمانان بنگال، که فوقلیسانس زبان و ادبیات بنگالی داشت، و در دانشکده مقداری فارسی خوانده بود و قطعاتی از گلستان را هم ازبر داشت. من سالهای آخر دبیرستان را میگذراندم و با او دوست شده بودم. او به خانهٔ ما رفتوآمد میکرد و سعی داشت که با پدرم به فارسی گفتوگو کند. فارسی سخنگفتن او و لهجهٔ غریب او در نقل پارههایی از گلستان که درخاطرداشت برای ما تازگی داشت و موجب تفریح خاطر میشد. این رفیق بنگالی (که در خانهٔ ما به حفیظالله معروف شده بود)، با تاگور همولایتی بود و از عاشقان شعر او، گاهی اشعار تاگور را به زبان اصلی به آواز خوش میخواند و سعی داشت که معنی اشعار را به فارسی و انگلیسی به نوعی به ما بفهماند. من در یکی دوماه اول آشنایی با او با مقدمات زبان انگلیسی آشنا شدم. درآن سالها زبان خارجی در دبیرستانها زبان فرانسه بود، ولی بهتدریج گفتوگوی با او به زبان انگلیسی آسانتر شد و من به خواندن اشعار تاگور به این زبان روی آوردم و او چند کتاب از مجموعهٔ آثار تاگور را به من داد و سعی میکرد که در خواندن و فهم مطالب مرا یاریکند. من در اشعار این شاعر بنگالی نوعی تجانس با عرفان ایرانی خودمان میدیدم، و پس از چندی چنان به اشعار او دلبسته شدم که بیشتر اوقات خود را به خواندن گیتانجلی و باغبان و ترجمهٔ صد غزل از کبیر او صرف میکردم و درحواشی صفحات سرودههایی را که میپسندیدم به فارسی ترجمه میکردم و در فهم نکات و مطالب از حفیظالرحمن (حفیظالله خودمان) یاری میگرفتم.
جنگ تمام شد و دوست بنگالی ما باید به هند بازمیگشت، هنگامی که برای خداحافظی به خانهٔ ما آمد هرچه کتاب انگلیسی از تاگور و دربارهٔ تاگور با خود داشت به من داد. من همچنان به خواندن اشعار و نمایشنامههای تاگور روزگار میگذراندم و همچنان قطعاتی را که میپسندیدم در حاشیهٔ کتابها به فارسی نقل میکردم.» و درنهایت مجتبائی این ترجمهها را به چاپ رساند که نتیجهٔ آن را میبینید.
خواندن کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات هندوستان پیشنهاد میکنیم.
درباره رابیندرانات تاگور
رابیندرانات تاگور، شاعر بزرگ هند، در ششم ماه مه ۱۸۶۱، در یکی از خانوادههای معروف و محترم کلکته به دنیا آمد. پدر و نیای او هر دو دارای مکنت خانوادگی و اعتبار اجتماعی بودند و در پیشرفت احوال فکری و فرهنگی زادگاه خود سهم بسزایی داشتند.
رابیندرانات دوران کودکی را در سایهٔ عطوفت پدر و دامان پرمهر مادر، به آرامشی پرصفا بسر برد. شبها با افسانههای شیرین دایه به خواب میرفت و روزها را در خانه به بازی با برادر و خواهرزادگان همسال خود میگذراند. وی شیرینترین لحظات عمر خود را در این ایام گذرانید و تا زنده بود با حسرتی غمآلود از آن یاد میکرد:
ای کودک، چه شادکام در خاکها نشستهای و تمام روز،
خود را با شاخهٔ شکستهای سرگرم میکنی!
من به بازی تو با آن شاخهٔ شکسته میخندم!
ای کودک،
من هنر دل بستن به شاخههای شکسته و آیین لذتبردن از کلوچههای گلی را فراموش کردهام،
جویای بازیچههای گرانقیمتم و پارههای زر و سیم را اندوخته میکنم،
تو خود را، با هر چه بیابی شادمان میداری،
اما من، عمر و توان خویش را در جستجوی چیزی هدر میکنم که هرگز بدان نتوانم رسید.
بخشی از کتاب گزیده ای از سروده های رابیندرانات تاگور
«کودک از مادر پرسید: «من از کجا آمدهام؟ مرا از کجا برداشتهای؟»
مادر که نیمی گریان نیمی خندان، کودک را در آغوش میفشرد، گفت:
«عزیزک من، تو چون آرزوی دل، در قلب من پنهان بودی.
تو در عروسکهای بازیهای کودکانهٔ من بودی، و در روزهایی که هر صبحگاه پیکره خدای خود را از گل میساختم، تو را هم میساختم و باز میساختم.
تو در پرستشگاه خدای خاندان جای داشتی و در پرستش او تو را میپرستیدم.
در همه امیدها و عشقهای من، در هستی من و در هستی مادرم، تو میزیستهای.
در دامان روح جاویدانی که بر خانمان ما حاکم است،
قرنها پرورش و نوازش یافتهای.
در روزگاری که دخترکی بودم و گلبرگهای قلبم شکفته میشد
تو همچون عطر گلها بر گرداگرد آن میگذشتی.
نرمی لطیف تو در اندامهای جوان من رنگ میگرفت
همچون پرتو رنگین آسمان پیش از طلوع خورشید.
ای نخستین عزیز کردهٔ آسمان،
همزاد نور سحرگاه،
بر جویبار حیات عالم سیر کردی و سرانجام بر ساحل قلب من فرود آمدی.
هرگاه که بر چهرهٔ تو نظر میدوزم
رمز و راز وجود مرا فرا میگیرد
و تو که از آنِ همگانی، از آن من شدهای
از بیم گم کردنت، تو را در آغوش میفشارم
این چه جادویی است که گنجینهٔ عالم را در بازوان لاغر من در بند کشیده است؟»
حجم
۱۱۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه
حجم
۱۱۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه