کتاب عروسک کافکا
معرفی کتاب عروسک کافکا
کتاب عروسک کافکا نوشتهٔ گرت اشنایدر و ترجمهٔ محمد همتی است و نشر نو آن را منتشر کرده است. عروسک کافکا دربارهٔ ارتباط دوستانه بین کافکا و یک دختربچه به بهانهٔ گمشدن عروسکش است. کافکا سعی میکند از زبان این عروسک احساس خود را نسبت به دنیا بازگو کند.
درباره کتاب عروسک کافکا
کتاب عروسک کافکا برگرفته از ماجرایی است که برای فرانتس کافکا، نویسندهٔ مشهور سبک سوررئال، پیش میآید؛ از این قرار که روزی با دختربچهای مواجه میشود که عروسکش را گم کرده بود. کافکا از ناراحتی دختربچه غمگین میشود و تصمیم میگیرد از زبان عروسک، برای دختربچه نامه بنویسد.
این کتاب دربرگرفتهٔ بخشی از زندگینامهٔ کافکا، تاریخ معاصر اروپا (دههٔ ۱۹۲۰ در آلمان) و همچنین فانتزی و جادوست و این مضامین بسیار متناقض در این کتاب با هم ادغام شدهاند؛ گویی به صورت کاملاً طبیعی به هم تعلق دارند.
خواننده هر لحظه تحت تأثیر رابطهٔ رو به رشد لنا و فرانتس کافکا قرار میگیرد. در ابتدا دختربچه زیاد به کافکا اعتماد نمیکرد؛ اما کمکم به یکدیگر اعتماد میکنند و رابطهشان رشد میکند و قویتر و قویتر میشود. همانطور که لنا در ابتدا به فرانتس کافکا نیاز داشت، کافکا نیز بعداً به ارتباط با لنا نیاز پیدا میکند. فرانتس میتوانست «فقط» یک عروسک وصلهشده به لنا بدهد، اما با نامههایی که عروسک در آن داستانهای ماجراجویانهٔ خودش را تعریف میکند، بسیار بیشتر از یک عروسک صرف، یعنی یک دنیای فانتزی، به لنا میدهد! و این به لنا آرامش زیادی در موقعیت ناگوار زندگیاش میدهد و به او کمک میکند تا برای چند لحظه از این واقعیت تلخ زندگیاش دور شود.
این کتابْ غمگین و آرام و روان و چون شعری بیوزن است. برخی آن را شاعرانه مینامند و برخی دیگر ساده. اما در نهایت، شعری لطیف و ساده است.
خواندن کتاب عروسک کافکا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به خوانندگان رمانهای کوتاه و طرفداران کافکا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عروسک کافکا
«آسمان امروز برلین، در این پاییز سال ۱۹۲۳، گنبدی نیلگون و دلباز است. هوا گرم و بلکه به نسبت ماه اکتبر هرسال بسیار گرم است، بیستوپنج درجه، و نسیمی ملایم از جنوب غربی چون دستمالی ابریشمین صورت را نوازش میکند و میگذرد. مردی سیاهپوش در پارک کنار برج منبع آب اشتگلیتس در حال پیادهروی است. خنده و جیغ و فریاد کودکان. پسربچههایی شلوارکپوش دنبال توپی افتادهاند و دو دختربچه لیلی بازی میکنند. زمین سفت و ماسهای را خراشیدهاند و خطوط خانهها را رسم کردهاند؛ یکی سنگ صافی را پرت میکند و دیگری میپرد و لیلی میکند. کناری، چند بچهٔ دیگر دو توپ کوچک تردستی را برای هم پرت میکنند. از سمت تاب غریو شادی کودکان به گوش میرسد. بچههای کوچکتر با تکان محکم بزرگترها به طرز خطرناکی روی تاب اوج میگیرند و به هوا میروند، آن بالا نیمچه مکثی میکنند و در قوسی دوباره، برقآسا به زمین برمیگردند.
از جایی در همان نزدیکی صدای گریهٔ کودکی شنیده میشود. دخترکی بر نیمکتی کنار بوتهٔ گل آزالیایی چمباتمه زده است که برگهایی سبز با درخششی مومین دارد. شانههای دخترک از هقهق گریه میلرزند. صورتش را دو گیسوی طلایی بافته و قطور قاب گرفته است. روپوش آبی رنگورورفتهاش خطوط راهراه سفید و جیب وصلهشدهٔ بزرگی دارد. جورابشلواری پشمی ضخیمی پاهایش را پوشانده است.
مرد با تردید پیش میرود و روبهروی نیمکت میایستد. پالتوی سیاهش را تنگتر دور خودش میپیچد و انگار که بخواهد گرمای آفتاب ظهر را به خود جذب کند، سرش را بالا میگیرد و نگاهی نافذ به آسمان میاندازد.
میپرسد: «چرا گریه میکنی؟»
دخترک با تعجب سر بلند میکند، اما جوابی نمیدهد. مرد چند سرفه میکند.
«میشود به من بگویی چرا داری گریه میکنی؟»
دخترک آهی از ته دل میکشد. تکانی به سرش میدهد و گیسوانش را از روی صورتش کنار میزند. گونههایش خیس اشک است و لبهایش میلرزد. نگاهی مشکوک به مرد بزرگ میاندازد. مرد بسیار باریکاندام است و پالتوی سیاهی بر تن و کلاه لبهگرد سیاهی بر سر دارد. با آن سرووضع و چشمانی که رنگشان به سیاهی میزند و با آن گوشهای بادبزنی کمی شبیه خفاشهاست. خیلی هم رنگپریده است، صورتش تقریباً به زردی میزند. دخترک سرش را پایین میاندازد و دوباره به زمین خیره میشود؛ اما دیگر گریه نمیکند. مرد حالتی به دستانش میدهد که انگار میخواهد شانههای دخترک را نوازش کند، اما بعد آنها را در جیبهای پالتوش فرو میکند.
باد از میان درختها میگذرد. پرتوی آفتابی بر زمین مقابل نیمکت میافتد.
«منتظر کسی هستی؟ شاید منتظر پدر و مادرت هستی؟»
دخترک از میان چشمان نیلیاش نگاهی کنجکاوانه به او میاندازد. «نه، منتظر کسی نیستم.»
مرد انگار که نگران ترساندن دخترک باشد، هیکل نحیفش را بااحتیاط خم میکند و میپرسد: «پس چرا ناراحتی؟ نمیخواهی به من بگویی؟»
دخترک صورتش را با دستانش میپوشاند و هقهقکنان میگوید: «عروسکم!»
«عروسکت چی شده؟»
«رفته.» پارک در سکوت فرو رفته است؛ پسربچههای پر سروصدایی که مشغول توپبازی بودند، ناپدید شدهاند. تابها هم خالی هستند، گویی همهچیز نفسش را در سینه حبس کرده است.
«عروسکت رفته؟»
سر تکان میدهد.
«گمش کردهای؟»
دخترک میگوید: «گذاشته بودمش آنجا.» و طوری به نیمکت اشاره میکند که انگار گمشدن عروسکش تقصیر نیمکت بوده است. ناامیدی از صورتش میبارد. «همیشه موقع بازی از جیب روپوشم میافتاد زمین. برای همین گذاشتمش روی نیمکت.» و بعد حالتی جدی به خودش میگیرد. «شاید یکی دزدیده باشدش.»
مرد سر دیگر نیمکت مینشیند، درست بر لبهٔ انتهاییاش.
«فکر نکنم کسی عروسکت را دزدیده باشد.»
«اما گم شده!»
مرد دوستانه میپرسد: «بگو ببینم اسم عروسکت چی بود؟»
«اسمش... عروسک بود دیگر... من داشتم توپبازی میکردم. خب باید منتظرم میماند. و بعدش...» دخترک بغضش گرفت.»
حجم
۱۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه