کتاب سفرنامه اروپا
معرفی کتاب سفرنامه اروپا
کتاب سفرنامه اروپا؛ تاملات زمستانی بر تاثرات تابستانی نوشتهٔ فیودور داستایفسکی و ترجمهٔ یلدا بیدختینژاد است و نشر برج آن را منتشر کرده است. این کتاب سیر تحول آگاهیِ اروپایی و تأثیر آن بر فرهنگ اروپا را نشان میدهد.
درباره کتاب سفرنامه اروپا
در زندگینامهٔ فئودور داستایوفسکی ذکر شده که او به بیماری صرع مبتلا بوده است. پزشکان به او گفتند که به اروپا برود تا شاید درمان پیدا کند؛ بنابراین این نویسندهٔ بزرگ روسیه راهی سفر دور اروپا شد تا طعم درمان را بچشد. شهرهایی که او به آنها پا گذاشت، عبارت بودند از: وین، برلین، پاریس، میلان، فلورانس، لندن و... . اما این فقط یک سفر درمانیِ گردشگرانه نبود؛ در طول این سفرِ طولانی داستایفسکی دربارهٔ هرکدام از سفرهایش، سفرنامهها و یادداشتهایی شگفتانگیز نوشت که خواندنشان مو بر تن خواننده سیخ میکند!
کتاب سفرنامه اروپا؛ تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی توصیف و تحلیل داستایفسکی از دیدهها و شنیدههایش در سرتاسر اروپای نیمهٔ دوم قرن نوزدهم است. نکتهای که در این کتاب بسیار حائز اهمیت است، این است که داستایفسکی بهخوبی میداند چقدر اهالی روسیه به اروپا علاقهمند هستند و حتی اروپا را از خود اروپاییها بیشتر میشناسند؛ ازبسکه دربارهٔ آن خوانده و شنیدهاند. ابتدای کتاب هم با این طعنه آغاز میشود: «آهای روس بدبخت! پُل ما را میبینی؟! تو در برابر پل ما و در مقابل هر فرد آلمانی از کِرم هم کمتری، چون چنین پلی در مملکتت نداری.»
خواندن کتاب سفرنامه اروپا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شاهکارهای داستایفسکی پیشنهاد میکنیم؛ چون دریچهای تازه به سمت شناخت این نویسندهٔ بزرگ باز میکند. همچنین طرفداران سفرنامهخوانی از این کتاب بسیار لذت خواهند برد.
درباره فیودور داستایفسکی
فیودور میخایلوویچ داستایفسکی در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. وی نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصربهفرد آثار او، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری، او را بزرگترین نویسندۀ روانشناختی جهان بهشمار میآورند.
داستایفسکی ابتدا برای امرارمعاش به ترجمه پرداخت و آثاری چون «اورژنی گرانده» اثر بالزاک و «دون کارلوس» اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد؛ سپس به نگارش داستان و رمان پرداخت.
اکثر داستانهای داستایوفسکی، همچون شخصیت خودش، سرگذشت مردمی عصیان زده، بیمار و روانپریش هستند. در بیشترِ داستانهای او، مثلث عشقی دیده میشود؛ بهاینمعنی که زنی در میان عشق دو مرد یا مردی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیهاست که بسیاری از مسائل روانشناسانه (که امروز تحتعنوان روانکاوی معرفی میشوند) بیان میشوند.
منتقدان، این شخصیتهای زنده، طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
رمانها و رمانهای کوتاه این نویسنده عبارتاند از:
(۱۸۴۶) بیچارگان (رمان کوتاه)
(۱۸۴۶) همزاد (رمان کوتاه)
(۱۸۴۷) خانم صاحبخانه (بانوی میزبان) (رمان کوتاه)
(۱۸۴۹) نیه توچکا (ناتمام)
(۱۸۵۹) رؤیای عمو (رمان کوتاه)
(۱۸۵۹) روستای استپانچیکو
(۱۸۶۱) آزردگان (تحقیر و یا توهین شدگان)
(۱۸۶۲) خاطرات خانه اموات
(۱۸۶۴) یادداشتهای زیرزمینی (رمان کوتاه)
(۱۸۶۶) جنایت و مکافات
(۱۸۶۷) قمارباز (رمان کوتاه)
(۱۸۶۹) ابله
(۱۸۷۰) همیشه شوهر (رمان کوتاه)
(۱۸۷۲) جنزدگان
(۱۸۷۵) جوان خام
(۱۸۸۰) برادران کارامازوف
داستانهای کوتاه او نیز عبارت هستند از:
در پانسیون اعیان
(۱۸۴۶) آقای پروخارچین
(۱۸۴۷) رمان در نُه نامه
(۱۸۴۸) شوهر حسود
(۱۸۴۸) همسر مردی دیگر
(۱۸۴۸) همسر مردی دیگر و شوهر زیر تخت (تلفیقی از دو داستان قبلی)
(۱۸۴۸) نازکدل
(۱۸۴۸) پولزونکوف
(۱۸۴۸) دزد شرافتمند
(۱۸۴۸) درخت کریسمس و ازدواج
(۱۸۴۸) شبهای روشن (داستان کوتاه)
(۱۸۴۹) قهرمان کوچولو
(۱۸۶۲) «یک داستان کثیف» یا «یک اتفاق مسخره»
(۱۸۶۵) کروکدیل
(۱۸۷۳) بوبوک
(۱۸۷۶) درخت کریسمس بچههای فقیر
(۱۸۷۶) نازنین
(۱۸۷۶) ماریِ دهقان
(۱۸۷۷) رؤیای آدم مضحک
دلاور خردسال
مجموعه مقالهها او عبارتاند از:
Winter Notes on Summer Impressions (۱۸۶۳)
یادداشتهای روزانه یک نویسنده (۱۸۷۳–۱۸۸۱)
ترجمههای او عبارت هستند از:
(۱۸۴۳) یوژینی گرانده (انوره دو بالزاک)
(۱۸۴۳) La dernière Aldini (ژرژ ساند)
(۱۸۴۳) Mary Stuart (فریدریش شیلر)
(۱۸۴۳) Boris Godunov (الکساندر پوشکین)
داستایوفسکی، نامههای شخصی و نوشتههایی نیز که پس از مرگ وی منتشر شدهاند را در کارنامۀ نوشتاری خویش دارد.
فئودور داستایوفسکی در ۹ فوریهٔ ۱۸۸۱ درگذشت.
بخشی از کتاب سفرنامه اروپا
حل نهایی این مسئله که آیا واقعاً فرانسویها عقل ندارند؟
همان طور که چهار مسافر فرانسوی تازهوارد را برانداز میکردم، از خودم پرسیدم: «راستی، واقعاً چرا فرانسویها عقل ندارند؟»
اینها اولین فرانسویهایی بودند که من در کشور خودشان ملاقات میکردم، البته اگر مأموران گمرک آرکلین را که تازه از آنجا حرکت کرده بودیم، حساب نکنیم. مأمورهای گمرک خیلی مؤدب بودند، کارشان را هم سریع انجام میدادند و من در اولین قدمهایی که به خاک فرانسه گذاشتم، بسیار خوشحال و راضی سوار قطار شدم. از آرکلین در کوپهٔ هشتنفرهٔ ما، فقط دو نفر را جا دادند، من و یک آقای میانسال سوئیسی ساده و مهربان. این آقای سوئیسی همصحبت فوقالعادهای بود؛ دو ساعت تمام بدون وقفه باهم حرف زدیم. اما حالا شده بودیم شش نفر و در کمال تعجب دیدم جناب سوئیسی عزیزمان در حضور این چهار همسفر تازه، یکباره خیلی کمحرف شد. سعی کردم ادامهٔ صحبت قبلمان را پی بگیرم، اما ظاهراً او دلش میخواست مطلب را درز بگیرد، خشک و کوتاه جوابکی داد و انگار کمی دلخور باشد، برگشت سمت پنجره و به تماشای بیرون مشغول شد. کمی بعد هم کتاب راهنمای آلمانیاش را درآورد و در آن غرق شد. من هم دیگر او را به حال خودش گذاشتم و در سکوت محو تماشای چهار همسفر تازهمان شدم؛ سبُک سفر میکردند و هیچ شباهتی به توریست و مسافر نداشتند، نه بستهای نه کیفی و نه حتی لباسی که شبیه کسی باشد که دارد سفر میکند. همهشان کتوشلوارهای سبک و بهشدت رنگورورفته و مندرس به تن داشتند. میشد گفت لباسشان فقط اندکی از لباس پاسبانهای ما یا خدموحشم یک مالک میانردهٔ روس بهتر است. زیرپوشهای همهشان کثیف بود و کراواتهایشان -که رنگهای تند و زننده داشت- هم همین طور. یکیشان بقایای دستمالگردن ابریشمیای به گردنش بند بود، از آنهایی که یک عمر دور گردن صاحبشان میمانند و بعد از پانزده سال تماس با گردن، یک مَن چربی به خوردشان میرود. تازه جناب دستمالگردندار دکمهسردستهای برلیان بدلی هم داشت، هرکدام اندازهٔ یک گردو! با همهٔ اینها رفتارشان خیلی شیک و مکشمرگما بود. سنوسالشان به هم نزدیک بود، حولوحوش سی، سیوپنجسالی داشتند و با آنکه صورتهایشان عین هم نبود، شباهت عجیبی بینشان دیده میشد. ریش مخصوص ادارهجاتیهای فرانسوی صورتهایشان را در خودش گرفته و خیلی شبیه هم کرده بود. ظاهراً انگار از مجراهای مختلف گذشته بودند و درنهایت چهرهای عبوس اما بسیار جدی و کاری را برای ابد به خود گرفته بودند. همچنین به نظرم رسید همدیگر را میشناسند، اما یادم نمیآید حتی کلمهای با هم ردوبدل کرده باشند. چنانکه معلوم بود، دلشان نمیخواست نگاهشان به ما، یعنی به من و آقای سوئیسی بیفتد. بیخیال و بیاعتنا و سوتزنان سر جایشان نشستند؛ کاملاً بیتفاوت. اما مصرانه از پنجره بیرون را میپاییدند. سیگاری آتش زدم و از سر بیکاری مشغول تماشای آنها شدم. راستش سؤالی به ذهنم رسید: «آخر واقعاً اینها دیگر چهجور آدمهاییاند؟ یعنی کارمندند یا نه، بورژوایند؟ نکند نظامی برکنارشده باشند، از آنهایی که نصف حقوق میگیرند، یا چیزی شبیه آن؟»
بههرحال خیلی هم برایم مهم نبود. ده دقیقهٔ بعد، همین که داشتیم به ایستگاه بعدی نزدیک میشدیم، هر چهارتایشان، یکی بعد از دیگری از واگن بیرون رفتند و در را پشت سرشان چنان کوبیدند که ما از جا پریدیم. در این مسیر، قطار زیاد در ایستگاهها توقف نمیکند، دو دقیقه یا دیگر درنهایت سه دقیقه میایستد و بعد باز راه میافتد؛ خیلی هم عالی، یعنی تند میرود.
حجم
۱۱۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱۱۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه