کتاب زندگی ما
معرفی کتاب زندگی ما
کتاب زندگی ما نوشتۀ سبا مقدم است. نشر افکار این کتاب را منتشر کرده است. این اثر، زندگی فرزندان شهدا پس از پدرانشان را دربردارد. سبا مقدم با رساندن صدای فرزندان شهدا، ما را با آنها و با بخشهای مسکوتمانده و تجربهنشدهٔ خودمان نیز آشنا میکند.
درباره کتاب زندگی ما
کتاب زندگی ما بهصورت گفتوشنود نوشته و تنظیم شده است. این کتاب، داستان زندگی افرادی است که صدایشان را کمتر شنیدهایم. حین خواندن این گفتگوهای جذاب، با فراز و نشیب زندگی افرادی آشنا میشویم که در جنگ ایران و عراق، خانه و خانوادۀ خود را از دست دادند و هر یک به فراخور توانمندیهای روانی و خانوادگی، به شیوهٔ منحصربهفرد خود با این تغییر بزرگ کنار آمدند.
سبا مقدم در نگارش این کتاب، از درونمایههای روانکاوانه نیز استفاده کرده و اینگونه بُعد عمیقتری به روایتها بخشیده است.
خواندن کتاب زندگی ما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای زندگینامهای، بهویژه در ژانر دفاع مقدس، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگی ما
«شونزده ـ هفده سالم بود که فهمیدم یک واژهای هست به نام پدر که ما درکش نکردیم، شاید چون مادرمون مثل شیر قوی و محکم پشتمون بود، درست به صلابت شیر. انصافاً مادرم کولاک کرد! حتی تصور اینکه چطور ما شش تا بچه رو دست تنها بزرگ کرد، تنم رو میلرزونه؛ کارش معرکه بود!
[خواستم مصاحبه را با پرسش اول آغاز کنم که با تعجب پرسید «مگه سؤالیه». شیوهٔ مصاحبه را به او توضیح دادم و گفتم به این شیوه، مصاحبه چهارچوب و مسیر بهتری پیدا میکند. اما، چنانچه او تمایل دارد بدون پرسش و پاسخ باشد، به روش او کار را ادامه دهیم. او پذیرفت و قرار شد مصاحبه را به روال مصاحبههای پیشین با پرسشهای من آغاز کنیم.]
چند سالتون بود که پدر رو از دست دادین؟
هشت سالم بود، سوم دبستان بودم.
پس حتماً ازشون خاطره دارین.
آره، چندتا خاطره دارم.
ممکنه برامون تعریف کنید.
(با هیجان) پدرم خیلی من رو دوست داشت، قرار بود من سرباز امام بشم. نمیدونم بر چه اساسی، اسمم هم قرار بود رضا بشه، که...۷۲ شد. ظاهراً رفته بودن مشهد و نیت کرده بودن. وقتی برمیگردن تهران، مادربزرگم (مادرِ پدرم) تعریف میکنه «من بهشون گفتم باید اسمش رو ... بذارید.». خلاصه، نمیدونم به چه دلیلی، اما من رو خیلی دوست داشت (خندید).
بچه اول بودین؟
من بچه پنجم بودم؛ ما چهارتا پسریم و دوتا دختر. بین ما شش تا من رو خیلی دوست داشت؛ از جمله تصویری که توی ذهنمه اینه که یک شب نمیدونم برای چی مامان و بابام بحثشون شده بود، ساعت یک بیدار شدم دیدم دارن دعوا میکنن. یادمه پدرم رفت بیرون از خونه، منم سریع دویدم دنبالش و گفتم من پسر تو هستم، من با مادرم کاری ندارم که (خندید) اصلاً چی شده؟ بیاین تو بابا. ولی بابام من رو فرستاد خونه و گفت «برو پیش مامانت باش». مادرم میگه «اولین دعوای ما رو فقط تو دیدی».
چند تا تصویر دیگه هم توی ذهنم هست. پدرم توی بهداری سپاه بود، یعنی در اصل کارمند سپاه بود. فکر کنم قسمت حمل مجروح. من زمان جنگ رو یادمه، قبلش اصلاً یادم نیست. اون موقعها من هر وقت میدیدمش با آمبولانس در رفت و آمد بود، حالا یا راننده بود یا تو اورژانس، نمیدونم.
چند دفعه هم باهاش رفته بودم بهداری فرودگاه. این صحنه هیچوقت یادم نمیره که یک روز از صبح رفتیم سر کارش و من تو فضای فرودگاه واسه خودم میچرخیدم و بازی میکردم و خوش بودم.
یکبار دیگه، فکر کنم تهران بودیم، از جنوب مجروح آورده بود که ببره شمال پیش خانوادش؛ من و برادر کوچیکم و یکی از دوستاش باهاش رفتیم و اون مجروح رو بردیم پیش خانوادهاش. فکر کنم اون دوستش هم شهید شد.
از این سفر، یک باغ خیلی بزرگی یادمه و اینکه رفتیم دریا. بابام و دوستش ما رو گذاشتن رو پشتشون و حسابی بازی کردیم.
(خندید) ازش یک خاطرهٔ خیلی بد هم دارم. همیشه برای بچهام و بچههای برادر و خواهرام تعریف میکنم. دوم یا سوم دبستان بودم، دقیق یادم نیست. سطح علمی خانوادهمون خیلی خوب نبود، در حد ۱۰-۱۱ میگرفتیم، کفایت میکرد. من بین اونها کمی بهتر بودم، ۱۲/۵– ۱۳ میگرفتم، به همین دلیل پدرم من رو تو درس از بقیه بیشتر قبول داشت.
مدرسهام بعدازظهری بود. اونروز بابام ساعت یازده اومد خونه؛ نمیدونم برای چی، من هم تکلیفهای مدرسهام مونده بود. صبح دیر از خواب بیدار شده بودم و تازه یازده شروع کرده بودم به نوشتن مشقهام. بهم گفت «برو نون بخر»، گفتم من مشق دارم، تموم که شد میرم. یهو یک سیلی به من زد که هیچوقت یادم نمیره. گفت «من الآن گشنمه، باید مشقهات رو از قبل مینوشتی، نباید میگذاشتی تا الآن بمونه». من کلی گریه کردم؛ ولی اون قبول نمیکرد؛ میگفت «نه! همین الان پاشو برو نون بگیر و دیگه هیچوقت هم مشقهات رو برای آخرین لحظه نگذار».»
حجم
۵۷۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
حجم
۵۷۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه