دانلود و خرید کتاب راه دور... سیدعلی صالحی
تصویر جلد کتاب راه دور...

کتاب راه دور...

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راه دور...

کتاب راه دور... نوشتهٔ سیدعلی صالحی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب راه دور...

کتاب راه دور... مجموعه تأملات، خاطرات و زندگی‌نامهٔ خودنوشت سیدعلی صالحی، شاعر شناخته‌شده است. برای ما که اشعار این شاعر را خوانده‌ایم و با شعر او خو گرفته‌ایم، نثر او با آن قلم زیبا و جذاب و روان، بسیار خواندنی خواهد بود؛ به‌ویژه آنکه صالحی دربارهٔ خود و خاطراش می‌گوید و این اطلاعات، برای کسانی که دربارهٔ این شاعر پژوهش می‌کنند یا طرفدار شعر او هستند بسیار مفید است. 

سید علی صالحی زادهٔ ۱۳۳۴ در ایذه در استان خوزستان شاعر و نویسندهٔ محبوب ایرانی است. او جریان موج ناب و شعر گفتار در شعر معاصر ایران را پایه‌گذاری کرده است.

خواندن کتاب راه دور... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران سیدعلی صالحی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب راه دور...

بُنه و آبادیِ پدریِ من، بُنهٔ پاکوه یا بُنهٔ بَنا، صاحب چهار چشمه بود: چشمهٔ انجیر، چشمهٔ اوزا، چشمهٔ مورت، و چشمهٔ اوروسکیا که بومیان آن را چشمه و صحرای اوروسکی می‌نامیدند. سرزمین مَرغاب، قریب به پانزده پارچه بُنه‌گاه و آبادی بود. فاصلهٔ میان بُنهٔ خانوار مادری من تا آبادی بَنا، تنها یک دره بود که از این‌سو صدا به آن‌سو می‌رسید… البته به بانگِ بلند. تو گویی نام و نامیدن بُنه‌ها به وراثت می‌رسید. هر آبادی را به نام کهن‌سال‌ترین مَرد می‌شناختند. آبادیِ ما را به ترتیبِ زندگان صاحبِ سن، بُنهٔ مراد (جد پدری)، بُنهٔ غفار (پدربزرگ پدری)، بُنهٔ سیدمحمد، بُنهٔ سیدمختار و بُنهٔ سیدحیدر (عموی پدر) می‌شناختند. آن‌سوی دره، بُنهٔ مادری به نام آبادی کلْ‌اویس (پدربزرگ مادری) و بنهٔ سیدعلی‌نظر (پدربزرگ مادری) معروف بود. بعد از این بُنه، آبادی سوم در همان راستا بُنهٔ سیدداراب بود. بنهٔ چهارمی هم بود که از ویرانه‌های آن تنها تَلی از سنگ و خاک باقی بود. نامش را به یاد نمی‌آورم. همهٔ اهالی این آبادی‌ها، کَس‌وکار و هم‌خانوارِ هم بودند. پدرم می‌گفت چند پُشتِ پیش، همه از ذریهٔ موسی بوده‌ایم. شجره‌نامه را پدر در پدر تا سیدصالح از بَر بود. در دورهٔ دبستان یک‌بار تابستان در مَرغاب خواستم که پدر این دانش را دوباره تکرار کند تا بنویسم به‌یادگار، اما خاطرم نیست چرا از سر به در شد.

پیش از من پدر و مادرم صاحب دو فرزند شده بودند: فرهاد و فریدون، با فاصلهٔ سنی دو سال و بیش. بعدها از زبانِ مادر شنیدم: «پدر برای آرد، خورهای (خور بزرگ‌تر از خورجین است. حمل خور به وسیلهٔ چهارپا و حمل خورجین توسط انسان انجام می‌گیرد.) گندم را به آسیاب برده بود، شبِ عَرَفه تمام شده بود، شبِ عید بود. سحرگاه، اولِ فروردین فهمیدم وقتش رسیده است، هوا روشن شده بود که به دنیا آمدی. بُنه گفتند اسمش عیدی است، اما سید (پدر) گفت “علی‌پناه، اسم پسر من است.” بوی حلوا و توچری همهٔ خانه‌ها را گرفته بود. شاه‌پسند (زن عموحیدر) نافت را برید. بهاران بوی بهشت می‌داد. پدر گوشهٔ کتاب نوشت، سه‌شنبه برابر با اول فروردین، سال را هم نوشت، نمی‌دانم چند و چند (۱۳۳۴). سحرگاه دیدم خیلی گرمم شده، تجربه داشتم، گفتم امروز و فردا به دنیا می‌آیی. رفتم آب بخورم، دیدم مشک خالی است. در گرگ‌ومیش سحر، پیاله بر سر گذاشتم، مشک روی دوش، رفتم سمت چشمهٔ اوْزا. چشمهٔ انجیر نزدیک‌تر بود اما باران گل‌آلودش کرده بود. سیراب که شدم، نیمه‌خیز خواستم مشکِ سنگین از آب را بردارم، دیدم انگار زورم نمی‌رسد بلند شوم، زنی از پشت‌سر یاری‌ام داد، گفتم “دلبر تویی؟” و برگشتم پشت‌سر. تنم لرزید، با آن بارِ سنگین مثل کبوتر پَر زدم سمت آبادی. زنی که سرِ چشمه یاری‌ام داد، زیبا و نورانی بود، مثل برف، اما موهایش مثل شَبَق شانه‌هایش را پوشانده بود. بی‌صدا و شادمان به روی من خندید. سرتاپا برهنه بود، دیدم سُم دارد. جِن بزرگ بود، مادر همهٔ جن‌های مَرغاب. می‌گویند تا هفتصد سال هنوز جوان‌اند. آن لبخند، آن دندان‌های صدفی از یادم نمی‌رود. فقط هی گفتم بسم‌الله و هی دویدم، جوان و باردار، تو در شکم و مشکِ آب بر پشت. به خانه که رسیدم پدرت هنوز از آسیاب نیامده بود، فریدون و فرهاد خواب بودند. بالای پرچین بانگ به زنان زدم. گفتم “نفسم می‌گیرد، هوا صبح است.” لمپا را خاموش کردند. تو به دنیا آمده بودی. آفتاب سر زده بود. سال خوبی بود، مَرغاب تا آخر دنیا سبز شده بود. پدرت بینِ راهِ بازگشت باخبر شده بود. به پهنای صورتش می‌خندید، خیلی کم می‌خندید! بانگ زد به‌شوخی “پسرم علی‌پناه… بلند شو با هم برقصیم!”»

مسلم عباسپور
۱۴۰۱/۰۵/۱۶

چقدر خوب و شیوا می نویسد سید علی صالحی. منم در خوزستان زندگی می کنم و بختیاری هستم. و آنچه می‌گوید را خوب حس میکنم. شیرین و جذاب روایت میکند خصوصا اینکه قبلا با شعرش بشدت مانوس بودم حس و حال

- بیشتر
9371140470
۱۴۰۱/۰۱/۱۲

مر غاب سرزمین اباواجدادی منست وتمام شخصیت های داستان اقوام من هستن پدر بزرگهایم مادربزرگم وووتمام کسانی که حالا در بین مانیستن پدر بزرگها وسید خونکار وسید ماهزریی ووووو

وحید
۱۴۰۲/۰۹/۱۱

ترکیبی از تمایلات سوسیالیستی، شاه‌ستیزی، خرافات و مذهب‌گرایی در خاطرات ایشون به چشم می‌خوره... دوستش داشتم. خودش و شعرش را.... حیف

کمی پیش از این دوره، مجموعه‌شعرم را پاک‌نویس کرده و با دلهره و خجالت سراغ چند ناشر رفته بودم. از آقای باقرزاده (توس) تا انتشارات پیش‌گام فتحی، همه یا می‌گفتند شعر در کارنامهٔ ما نیست، یا نگاهی به قیافه‌ام می‌کردند و چند روز بعد می‌گفتند: «نه!» خب بگو نه!!! من به زانو درنمی‌آیم، ناامید نمی‌شوم. من باید از یک جایی شروع کنم!
مسلم عباسپور
بگذریم! اگر هم نگذریم، گذرانده می‌شویم، دست خود ما نیست!
مسلم عباسپور
گاهی یکی پنج دقیقه حرف می‌زند، عمرت تلف می‌شود (بسیارند بدبختانه) و دیده‌ام کسانی که ساعات متمادی برایت حرف می‌زنند و تو فقط یاد می‌گیری؛
مسلم عباسپور
عجب روزگاری بود به ولای واژه قسم!
مسلم عباسپور
زندگی هرگز به ما فرصت نداد که از مرگ بترسیم!
مسلم عباسپور
خوب به یاد دارم که قوری چینی با آن نقش‌ونگار زیبا را با بندی به گردن آویخته بود که در بار نشکند. قند و چای هنوز هم برای بختیاری‌ها حکم «غذا» را دارد.
مسلم عباسپور
«نوشتنِ ناب» شامِ آخر ندارد، علی‌الخصوص در خنیاگری کلمه و کیمیانویسی شعر.
مسلم عباسپور
از پیشانی داغ شعر خود به سوی تاریخ ابد شلیک کن، نه از دهان زیروبالای تملق.
مسلم عباسپور
کسی که می‌ترسد، حق ورود به گرداب‌ها را ندارد…!
مسلم عباسپور
در فصول باران، یکی از سرگرمی‌هایم این بود که دُوری (سینی کنگره‌دار) مسی را دَبَر و باژگون در حیاط زیر باران می‌گذاشتم و خودم به درگاه اتاق به موسیقی عجیب برخورد قطرات تند باران بر سینی مسی گوش می‌دادم. تا مرز غش کردن لذت می‌بردم، همان لذتی که وقتی پدر قرآن را به صوتِ بلند می‌خواند.
مسلم عباسپور
دورتادور مَرغاب رشته‌کوه‌های متفاوت و قله‌هایی مثل برادرانِ هم ادامه داشت تا آخر دنیا، و عطر عجیبی که باد می‌آورد، و مزهٔ شیرین و سنگین و لذیذ آب چشمه‌ها با بوی خوش مَشک، و رقص نقره‌فام آب در پیالهٔ مسی. آینه‌واریِ دلنشین عالم، و آن‌همه درختِ کُنار، گُله‌گُله و با فاصله
مسلم عباسپور
پدر گفت: «به‌زودی باید بروی دبستان. همان دبستانی که فریدون می‌رود. راهش دور است اما برادرت هست. دبستان سعدی، سه‌راه پشتِ برج، از همان جایی که می‌رویم مَرغاب.» ای وای… هر وقت اسم مَرغاب می‌آمد، چیزی در دلم می‌ریخت. ناگهان همهٔ غم‌های دنیا روی سرم خراب می‌شد؛ مَرغا…! فریدون به من یاد داد که این‌طوری انگشت دستِ راستت را بلند می‌کنی، می‌گویی: «آقا اجازه! ما برویم آب بخوریم؟ نگو دست‌شویی، بگو آب…!» پرسیدم: «همه با هم اجازه می‌گیرند؟» گفت: «نه، برای احترام بگو ما! یعنی من! معلم می‌فهمد مؤدب و باتربیت هستی!»
paras2
جنگ! جنگ از فقر نکبت‌بارتر است! فقر فرصت می‌دهد کسانی فروتن شوند، هر چند اکثراً فرومایه…!
مسلم عباسپور
زخم‌ها هم عمری دارند، اگر بهبود نیابند به کتاب تبدیل می‌شوند. مرورشان آدم را دانا می‌کند.
مسلم عباسپور
یکی از عواملی که به خشونت، حسادت، نابهنجاری، رشد روحیهٔ ضداجتماع، نفرت، و هزار خصلت اهریمنی دیگر منجر می‌شود، فقر است. لعنت بر فقر که از میان هزار نفر شاید یک نفر فرشته شود، بقیه بی‌هیچ تقصیری دیکتاتور می‌شوند، ریزودرشت فرقی نمی‌کند. ظلم فقر می‌آورد و فقر ظلم می‌آورد!
مسلم عباسپور
رفتن جلوِ دوربین سینما، شبیه شاعری بعضی بازیگران نام‌دار سینما بود که آدم وقتی می‌شنید، از خوردنِ شام پشیمان می‌شد! آخر مگر مجبوری مزخرف بگویی، برو بازی درخشانت را ادامه بده!
مسلم عباسپور
«نان را می‌شود با کلمه نوشت، اما کلمه هرگز نان نمی‌شود!
مسلم عباسپور
در زندگی نه زخم، بلکه رازهایی هست که می‌تواند پدر همه را درآورد، از جمله صادق هدایت را…!
مسلم عباسپور
ماهی‌سیاهِ کوچولو اگر به جوباریکه بسنده می‌کرد، سرانجام تبدیل به کرم می‌شد. من پی رسیدن به اقیانوس بودم؛ نهنگِ کلمات!
مسلم عباسپور
بدون هدف و برنامه، حتی نوابغ هم، بی‌نام و بی‌نشان نابود می‌شدند.
مسلم عباسپور

حجم

۳۸۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۳۸۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۸۱,۰۰۰
۴۰,۵۰۰
۵۰%
تومان