کتاب سلخ
معرفی کتاب سلخ
کتاب سلخ نوشتهٔ غزاله شکرابی است. نشر سیزده این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر دربارهٔ شمس تبریزی است.
درباره کتاب سلخ
درهمتنیدگیِ نام «شمس» و «مولانا» چنان است که تصور یکی بدون دیگری، محال مینماید و از منظر هویت تاریخی، گویی مولانا، شمس یا خورشیدِ تابانی است که میتوان درخششش را دید و هم گرمای وجودش را حس کرد و شمس تبریز، خورشیدِ پنهان در پس ابر؛ همچنین مولانا خورشیدی است که با گذشت صدها سال، اندیشههای جانبخش و انسانسازش سبب گرمی، روشنی، رشد و بقای زندگی روحانی بسیاری در سراسر گیتی شده است و خواهد شد.
سلخ آنطور که در ابتدای کتاب حاضر آمده است، بهمعنای «پوست برکندن» یا «پوست کندن» است و البته معانی دیگری هم دارد؛ مانند «بیرون آوردن روز از شب». کتاب سلخ دربارهٔ یکی از شخصیتهای ادبیات کهن ایران است؛ یار مولانا؛ شمس تبریزی. نویسنده کوشیده است تا در این پژوهش ادبیْ بااستفادهاز مفاهیم عرفانی و ادبی ایران (مانند طلب، بیخویشی، سماع، رنج، تسلیم، عشق و فنا) پرده از رازهای این شخصیت بردارد.
خواندن کتاب سلخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران پژوهشهای ادبی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سلخ
«بهراستی کدامیک ابتدا در طلبِ دیگری بود؟ مولانا جلالالدین محمد بلخی در طلب محمد ملکداد شمس تبریزی بوده است یا بالعکس؟ سادهترش کنم؛ استاد شاگردش را میطلبیده یا شاگرد استادش را؟ از کجا شروع شده این آتش که جهانی را سوزاند پس از زبانهکشیدنش؟ چگونه آن قیل و قال ذوق و حال شد؟
عشق! همان چیزی که مولانا از فقدانش در رنج بود و نمیدانست چه طلب دارد، و آموختن عشق! که شمس در طلب آن، بسیار گشته و نیافته بود جانی آماده را...
که بود آن غریبه؟ از کجا و به کجا بود؟ پیرانهسر با ردای بلند سیاهش، نیمهشبی از خداوند اهلِ دلی طلب کرده بود و الهام گرفته بود که در دیار روم میابیاش، در قونیه... همجان تو در قونیه واعظیست رَه گمکرده، تشنه و طالب. و اما تو شمسالدین، در عوضِ این دیدار و همنشینی با نیمهٔ مکملت چه میدهی؟ شمس سر به زیر انداخته و چشمانش را به دستانش دوخته بود، دستانِ تکیده و لاغر روی ردای نمدینِ سیاهش، خودش بود.. جواب گفت که در مقابلش سَر میدهم...، او را به من بنما... و آغاز شد این سفر که هیچگاه معلوم نشد بر هیچکس که این مسافرِ عجیب که بود، از کجا بود، چطور پیدا و چطور پنهان شد...
غریب بود، چه در زمان کودکیاش که انگار به گفتهٔ خودش در شهر و خانهٔ خود غریبی بوده، با پدر و دوستان بیگانه همچو مرغابی که در زیر مرغِ خانگی زاده شده، چه در نوجوانیاش که میسوخت در طلب حقیقت و سراسر جانش بریان شده بود تا جایی که ادراکش رد کرد حدِ ادراک استادش اسماعیل تبریزی سلهباف را و آن پیر بدو گفت که: «ای پسر! خود را به جای دیگری برسان که تورا پرورشدهندهٔ بزرگتری سزاست.»، تا بههنگام پرنده شدن از دیاری به دیاری و پایِ نماندنش و جستجوگریاش، ملاقاتهای پیدرپیاش با آنان که نبودند آنکه میخواست که: «اول با فقیهان نمینشستم، با درویشان مینشستم. میگفتم، آنها از درویشی بیگانهاند. چون دانستم درویشی چیست و ایشان کجایند، اکنون رغبت مجالست فقیهان بیش دارم از این درویشان، زیرا فقیهان باری رنج بردهاند، اینها میلافند که درویشیم، آخر درویش کو؟» و سپس یافتنِ مریدش، و در همان هنگام و بعد از آن نیز غریب بود تا انتها، هنگامی که به قونیه وارد شد و در کاروانسرای شکرفروشان حجرهای گرفت و منتظر نشست تا بیست و ششم جمادیالثانی که در هوای مهآلود و اسرارآمیز پاییز، مولانا جلالالدین را سوار بر استرش ملاقات نموده، یکباره تمامی قواعد را برهم زده و دست شاگرد گرفت؛ در خلوتش نشانده و اورا دوباره از خودش متولد کرد، مولانا را زانوزده در مقابل خود دید و نیازش را به جان خرید، ماههای زیاد به پروردنش پرداخت و سپس دوبار ترکش نمود اورا دو مرتبه که بار دوم را بازگشتی نبود و آن غریبِ پرنده، آن پیرمرد تکیده که سوداگرش میخواندند، سرنوشتی بیسرانجام بهجای گذارد از خود در صفحهٔ تاریخ و مولانایی آفرید نو، در کالبد کهنهٔ مولانای قبل.»
حجم
۱۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۱۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه