دانلود و خرید کتاب مطرود درسا فولادفر
تصویر جلد کتاب مطرود

کتاب مطرود

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مطرود

کتاب مطرود نوشتۀ درسا فولادفر است. این کتاب را انتشارات نگار تابان منتشر کرده است.

درباره کتاب مطرود

هدف از نگارش مطرود، پس از تعمق و تفکر خواننده، چیزی جز این نیست: افرادی وجود دارند که اعمال، افکار و رفتارشان مطابق با امیال و هنجارهای جامعه نیست. انسان معمولی و سالم در جایگاه آنان نبوده تا قضاوت کند. پس وظیفه نویسنده در این کتاب به‌گفتة خودش، وصف نکاتی است زین قبیل. چیزهایی مثل اینکه مخاطب، درک عمیق‌تری نسبت به تفاوت‌ها بیابد. این داستان که قسمت عظیمی از آن بر اساس واقعیت نگاشته شده، با بازدید می‌دانی و حضوری در بیمارستان اعصاب و روان دکتر محرری و سپس آسایشگاه مؤسسه تلاش، با بازدید از بیماران بخش آقایان آغاز گردید و پس از آن با مصاحبه‌ای یکروزه در آسایشگاه سالمندان، با مرحوم هوشنگ جعفری ادامه یافت. نگارش این رمان سرانجام بعد از گذشت یک سال تحقیق متوالی، در شهریور نود و شش آغاز گردید و با گذشت سالی دیگر، پی‌رنگ و محتوایش به سمتی دیگر من‌جمله بررسی بیماری‌های psychotic فتیش‌های جنسی و...

خواندن کتاب مطرود را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟

کتاب مطرود برای افرادی که فکر می‌کنند از جامعه به‌صورت غیرمستقیم طرد شده‌اند و یا فکر می‌کنند که انسان عادی نیستند مناسب است.

بخش‌هایی از کتاب مطرود

- باباش فهمیده بود پنهونی همدیگه رو می‌بینیم. واسه همین، یه مدت، دیگه وقتای غروب جلو درشون رو آب‌وجارو نمی‌کرد. البته واس خاطر دیدنم بود. خلاصه، یه شب نصفه‌هاش، دلتنگی امون نداد و زدم بیرون. از در پشتی با ماشین آقام اومدم بیرون و رفتم دم در خونشون. یه چندباری با سنگ زدم به شیشه پنج درشون که بالاخره یه نیم نگاهی انداخت و اشاره کرد، صبر کنم. همون‌طور که داشت چادرش رو سرش می‌کرد در رو وا کرد و با صدای لرزون گفت: «الان خانم جون بیدار میشه. اگر ببینه اینجایی، سیاهم می‌کنه با نی قلیون.» همین‌طوریی خوب نگاش کردم. بعدم دستش و گرفتم، نشوندمش تو ماشین و گازش رو گرفتم. رفتیم طرفای استونه و اون ورا که نمی دونم الان چی بهش میگن. اون شب هر پیکی که خوردم به‌سلامتی چشماش بود. خوب یادمه که حسابی مست بودم. نمیپ‌دونم از عاشقی زیاد بود یا می‌خواری و كفر! بهش گفتم، می‌خوام بگیرمش. دستم به دهنم می‌رسید، الهی شکر. باباش بعید بود قبولم نكنه. خودم هم که به دل نه صد دل می‌خواستمش. گونه‌هاش همیشه رنگ گل بود؛ اما هر موقع ذوق می‌کرد، قرمزتر می‌شد... به چند روزی که گذشت، خبر مرگش اومد.

دیگه چرا این‌قدر ازم می‌پرسی، دختر؟

- میخوای بقیه رو من بگم، اگر اذیت میشی؟

- بیا من و ببر بیرون. این اصغری خرفت دوباره شاشیده به زندگیمون.

- باشه. سیگارت رو خاموش کن. طبق معمول، توی تمام سرسرا چرخاندمش تا راضی شد یک جا بنشیند و آرام بگیرد.

- دیروز گفتی که دلت شیر میخواد. واست کم‌چرب گرفتم که دوباره حالت بد نشه.

- خاتون خیلی زود تنهام گذاشت دختر. هنوز باهاش کنار نیومده بودم که آقام، خدابیامرز، پاش و کرد تو یه کفش که فرنگیس رو عقد کنم. دختر عموم بود. به‌هرحال، نه می‌آوردم، تیکه بزرگم گوشم می‌شد! فرنگیس از همون اول، تو همه چی خباثت داشت. حتی بعد از سال‌ها زندگی نتونست کاری کنه که خاتون و فراموش کنم. بعد یه مدت، اصرار داشت بچه‌دار شیم. منم بدم نمی اومد تا حس و حال جوونی تو تنمه، دو تا توله از سر و دوشم بالا برن. این شد که تارا و میترا رو صاحب شدیم. حالا هم که می‌بینی چی شدم و کجام؟

mahdokht
۱۴۰۱/۰۸/۱۹

کتاب جالبی بود و ای کاش یکم بیشتر بهش پرداخته شده بود و عمیق تر نوشته شده بود...در کل کتاب جالب و خوندنی ای هست

زینب دهقانی
۱۴۰۲/۰۲/۲۱

پایان تلخ است ،اما متن زیباست،بجز چند صفحاتی که در مورد افکار بیماری است که ان هم جای تامل داشت،

جبر وجود نداره. مگر اینکه تو قبولش کنی! - بله. حرفا قشنگن. اما در عمل نه.
زینب دهقانی
چیزهایی مثل اینکه مخاطب، درک عمیق‌تری نسبت به تفاوت‌ها بیابد.
زینب دهقانی
- تضمینی واسه خوشبختی نیست دختر جون.
زینب دهقانی
فکر می‌کنی اگر پدرت جلوی ازدواج تو و خاتون و نمی‌گرفت، الان خوشبخت بودی؟ - تضمینی واسه خوشبختی نیست دختر جون.
زینب دهقانی
نداشت. حوصلهٔ خانه را ندارم. حتی حوصلهٔ عید را! هیچ‌گاه آن‌طور که باید خانواده را در صلح و آرامش ندیده بودم؛ اما همین که بودند باز هم خوب بود. دست کم دلم به داشتنشان کنار یکدیگر گرم می‌شد. مثلاً اینکه گه‌گداری وعده‌های غذایی را سر یک میز می‌خوردیم یا شب‌ها را هر چند کوتاه و گذرا، با هم چای می‌نوشیدیم؛ تعطیلات را فیلم می‌دیدیم. می‌خندیدیم. صد سالی یک بار سفر می‌رفتیم و با وجود اینکه با دعوا به خانه می‌رسیدیم، باز هم خوب بود.
زینب دهقانی
امروز مامان نیست. بابا غمگین است. من تنها هستم و سالمان مثل هر سال نو شده است!
زینب دهقانی
- فکر می‌کنی نباید ازدواج می‌کردم؟
زینب دهقانی
- من فقط می‌خوام یه تحقیق ساده داشته باشم. هنوز دلیلم نامشخصه. اما خب می‌دونم که حداقلش موضوع نابیه. این روزا کمتر کسی به یه بیمار روانی فکر می‌کنه. این‌طور نیست؟ - این روزا، آدما فقط به فکر خودشون می‌افتن. چه توقع‌هایی دارید! - یعنی با فراموش شدن بیماراتون از طرف مردم مشکلی ندارید؟ خنده‌ای مزخرف از حلقش بالا آمد و گفت: - خانم، مردم اون‌قدر مشکل دارن که ذهنشون به یه بیمار روانی قد نده. به علاوه، فکر کردید اگر جامعه به این مسائل توجه کنه، بیمارای ما حالشون خوب می‌شه؟
زینب دهقانی
- من فقط می‌خوام یه تحقیق ساده داشته باشم. هنوز دلیلم نامشخصه. اما خب می‌دونم که حداقلش موضوع نابیه. این روزا کمتر کسی به یه بیمار روانی فکر می‌کنه. این‌طور نیست؟ - این روزا، آدما فقط به فکر خودشون می‌افتن. چه توقع‌هایی دارید! - یعنی با فراموش شدن بیماراتون از طرف مردم مشکلی ندارید؟ خنده‌ای مزخرف از حلقش بالا آمد و گفت: - خانم، مردم اون‌قدر مشکل دارن که ذهنشون به یه بیمار روانی قد نده. به علاوه، فکر کردید اگر جامعه به این مسائل توجه کنه، بیمارای ما حالشون خوب می‌شه؟
زینب دهقانی
تا زمانی که بیماران واقعی، راست‌راست توی جامعه راه می‌روند، تا یک عده آدم سالم را دچار دیوانگی کنند، به این آمار هر روز افزوده می‌شد و این نکتهٔ بیش از حد واضحی‌ست.
زینب دهقانی

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۱۶,۵۰۰
تومان