کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول)
معرفی کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول)
کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول) نوشته آلما غازی است. این کتاب را انتشارات متخصصان منتشر کرده است.
درباره کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول)
این کتاب داستان دختر جوانی است که راهی زابل میشود. او تجربههای تازهای بهدست میآورد، او معنای رفاقت، معرفت، محرومیت، فقر، عشق، اعتراض و خیلی چیزهای دیگر را میفهمید و زندگیاش تغییر میکند.
کتاب پر از خاطرات جذاب است که شما را به یک زندگی دانشجویی میبرد به زندگی در خوابگاه و مردمی که هیچچیز از زابل نمیدانند و قرار است آنجا زندگی کنند. این کتاب روایت جذابی است شما را با اتقفاقات تازهای روبهرو میکند.
خواندن کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از زابل تا پاریس (جلد اول)
آروم پامو گذاشتم روی لبهی تخت افسی و اومدم پایین، تو خواب یه چیزی گفت، پهلو به پهلو شد و باز خوابش برد. زری که همچنان به تخت عادت نکرده بود، روی زمین خوابیده بودو چادر نمازشو کشیده بود روی سرش. دختری از روستاهای اطراف کرمان بود، کشاورزی میخوند. خیلی ساده و بیتجربه، توی همه گروهها عضو میشد، هم بسیج هم انجمن، هم دوستداران محیط زیست هم کباب خورای آخر هفته، هم کوهنوردی هم صحراگردی، دخترک انگار میخواست تمام ندیدهها و نشدههای زندگیش رو یک دفعه و یک جا تجربه کنه، اونم کجا توی شهری مثل زابل که عجیب بود و مرموز یه وقتایی خشن و بیرحم، یه وقتایی هم بخشنده و مهربون.
همیشه براش نگران بودیم مخصوصاً افسی که فکر میکرد مرغ مادره و هر شب جوجه هاشو میشمرد، از دست این یکی خیلی کلافه بود چون خیلی شبها دیر میومد و شده بود که یکی دو باری هم نیاد یعنی خط قرمز افسی رو رد کرده بود که عقیده داشت «دختر خوب نباید سرخی هوا رو ببینه» یعنی قبل از غروب باید خونهش باشه. زری هم که تا قبل از این خط قرمز براش از در خونه بیرون رفتن بود با دلش راه میومد و بهانه میاورد که چون ترم پیش مشروط شده میره خوابگاه اونور میدون کوزه با شاگرد اول کلاسشون درس میخونن.
با بدبختی از لابهلای دست و پای زری که ولو شده بود روی زمین این یه وجب جا، رد شدم، به در اتاق نرسیده بودم که صدای گومپ گومپ پایین اومدن یه دختر تپل از توی راهرو اومد و بعد در اتاق ما که اولین اتاق توی راهرو اول بود چهارطاق باز شد و دختر تپلی با دستای مشت شده قل خورد وسط اتاق، من ماتم برده بود که چه خبره، آها این همون دخرت بامزه بود که توی نمازخونه هم دیده بودمش، اسمش چی بود؟ ملیکا!
نگو بنده خدا خواسته بود در رو بکوبه که طبق معمول زری سربه هوا درو خوب نبسته بود، دخترک غلتی زد و درست نشست روی میخچهی پای زری.
حجم
۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
نظرات کاربران
چرا نسخه نمونه خالی از متن است؟